P.23

3.7K 751 112
                                    

-ینی جدا موافقت کرده؟

به آرومی روی تخت دراز میکشه:

+اوهوم... میدونستم ازت خوششون میاد!

آب دهنمو به سختی قورت میدم:

-میگم، نامجونا...؟

همونطور که چشماش بسته بود جوابمو میده:

+هومم؟

دراز میکشم، دستمو زیر سرم پایه میکنم و بهش خیره میشم:

-حس خوبی نسبت بهش ندارم... نمیدونم چرا؟!

کمی بعد ادامه میدم:

-شاید بخاطر دروغ باشه. خونواده تو خیلی عالین، نمیتونم بهشون دروغ بگم!

دروغ؟
خونواده؟

چیزایی که تا به حال تو عمرم نداشتم.
شاید بگید دروغ میگه، چطوری تاحالا یه دونه دروغ هم نگفته؟!
برای کسی که، هیچکی رو نداره کاملا عادیه!

من تاحالا خونواده مو ندیدم.
دوستی هم نداشتم جز جیمین...

آهی میکشم و به صورت نامجون خیره میشم.
آروم نفس کشیدنش، حاکی از خوابیدنش بود.
دستم بی اختیار به سمت صورتش میره!

موهایی که توی صورتش بودن رو کنار میزنم.
دستم کم کم به سمت لبهای گوشتی ش میره.
اون جذابه!
خیلی هم جذابه!

از روز ازدواج تنها یه سال فرصت داریم تا کنار هم باشیم.
از حس اون مطلع نیستم، اما من واقعا دوسش دارم.
نمیخوام از دستش بدم...

***

*هیونگ بنظرت کدومشون اوکیه؟

با نفس عمیقی به سمتش برمیگردم.
همینجوری رو هوا یکی رو انتخاب میکنم:

-این...

دستش روی کمرم میشینه:

*حالت خوبه هیونگی؟

آهی میکشم و به شکم جلو اومده‌ش خیره میشم:

-جیمینا... حس خوبی بهش ندارم!

با نگرانی بهم نگاه میکنه:

*منظورت چیه هیونگی؟

- من دوسش دارم! اینکه با ازدواج تنها یه مدتِ محدود دارم.
میترسم...

دستمو میگیره:

*بهش نگفتی هیونگ؟

نا مطمئن به سمتش برمیگردم:

-نه... نمیدونم چیکار کنم، جیمینا. اون... اون هوسوک رو دوست داره!

با نگاه غمگینش بهم خیره میشه:

*واقعا متاسفم هیونگ، که دچار همچین چیزی شدی...

دستی بین موهام میکشم:

-تقصیر خودمه. نباید از اولش وارد این بازی میشدم...

به نرمی بغلم میگیره.
کمی بعد ازش جدا میشم.
سرمو روی شکمش میزارم:

𝑀𝑦 𝑆𝑤𝑒𝑒𝑡 𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎. 𝑁𝑎𝑚𝐽𝑖𝑛 𝑉𝐾𝑜𝑜𝑘 𝑌𝑜𝑜𝑛𝑀𝑖𝑛Where stories live. Discover now