P.09

4.6K 850 172
                                    

پای راستمو روی اون یکی میندازم:

-چه خبر از جیمین؟

چهره ش با سوالم سریع اخمو میشه:

+اون دوست آشغالت میدونه.

-اوه یونگی؟

+اون خیلی بی مصرفه!

میخندم:

-آره. اون گربه‌ی بی مصرف. واقعا نمیدونم چی بگم. نمیدونم چرا اینجوری با جیمین رفتار کرد. الان حالش خوبه؟

+تقصیر تو نیست که همچین دوستی داری. حالش رو که چه عرض کنم. این مدت همه ش تو خونه بود، بیرون نمیومد. الان به زور فرستادمش بره یه سر به پدر مادرش بزنه.

ابروهای منم درهم میشن:

-پدر مادرش از یونگی مزخرف ترن که. چطور اجازه دادی بره اونجا؟

+نامجون. پدر مادر یه نعمتن، نباید بخاطر وجود همچین جفتی ازشون فاصله بگیره. آدما که همیشه موندنی نیستن. مگه نه؟

سری تکون میدم:
-هوم. حال بچه چی؟

گیج بهم نگاه میکنه:

+چی؟

-اون منو یاد جونگکوک میندازه، وقتی که حامله بود.

به سمت جلو خم میشه و نگام میکنه:

+میتونی برام توضیح بدی چی شده؟ توضیح دادن همیشه باعث خالی شدنت میشه. حس خوبی بهت میده!

نفسمو صدا دار بیرون میدم:

-تو تاحالا رفیقی داشتی؟

گیج بهم نگاه میکنه:
+عام... من توی کل زندگیم فقط یه دوست داشتم. جیمین.
چون یتیم بودم، بچه ها زیاد باهام انس نمیگرفتن.

-که اینطور..

سری تکون میده و من وارد گذشته م میشم...

^فلش بک. 8 سال پیش^

مدتی نیست که من وارد بیست سالگی م شدم و بخاطرش ... چجوری بگم؟ اصلا هیجان زده نیستم.
زندگی من خیلی وقته هیجان شو از دست داده.
پدرم به‌عنوان کادوی تولد بیست سالگی م بهم اجازه داد وارد شرکت ژاپنش شم و اونجا کنارش کار کنم.

با اینکه پدرم خیلی مرد خوبی نبود، اما بطور عجیبی دوست داشتم که مثل اون باشم..

بی رحم

مدتی نبود که اینجا بودم، که تماسی اضطراری از طرف نونا دریافت کردم و محتوی تماس این بود "جونگکوک خودکشی کرده، برگرد سئول"

جونگکوک برادر کوچیکترم. ما از یه گوشت و خون بودیم، ولی کل زندگیم ازش متنفر بودم.
اون همیشه همه‌ی توجه ها رو از طرف پدر مادر میگرفت
و تا الان فکر میکردم، بود و نبودش توی زندگیم هیچ ارزشی نداره
اما با اون تماس زیر و رو شدم...

𝑀𝑦 𝑆𝑤𝑒𝑒𝑡 𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎. 𝑁𝑎𝑚𝐽𝑖𝑛 𝑉𝐾𝑜𝑜𝑘 𝑌𝑜𝑜𝑛𝑀𝑖𝑛Where stories live. Discover now