"چه قدر خوب می شد تو یه موقعیت بهتر همدیگه رو
می دیدیم ونسا..."سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
"آره... من همیشه دوست داشتم ببینمتون... البته زك یه بار اومده بود منزلمون که من كالج بودم...!"دیگه بقیه راه به سکوت گذشت تا وقتی به هتل رسیدیم...
وقتی از ماشین پیاده شدیم دم در ورودیه هتل از کسی که رو به روم بود غرق تعجب شدم... با خودم گفتم:
"یعنی این قدر شباهت!"
هممون با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت زين که جلو در ورودی بود. وقتی بهش رسیدیم نیکا گفت:
"سلام داداشم... تو رو خدا ببخشيد دیر شد...!"نگاهی به هممون کرد و سرشو تکون داد و نگاهش روی من ثابت موند...تو اون نگاه اول ازش بی جهت ترسیدم... آخه تو نگاهش یه ابهت خاصی بود... نا خودآگاه با لکنت گفتم:
"س... سلا... م..."بدون این که جواب بده رو به نیکا کرد و گفت:
"معرفی نمی کنین؟"با خودم گفتم:
"بابا ابهت... چه صدای جذابــــی!"نیکا گفت:
"ونسا... دختر خانوم كارن..."یهو اخم کرد... سری تکون داد و از کنارمون سریع رد شد...وا پسره ی خل... بی ادب... یه جواب سلامم نداد...!
نیکا دستمو گرفت و با لحن شرمنده ای گفت:
"تو رو خدا ببخش ونسا جون... زين با جنس مخالف میونه ی خوبی نداره...!"سرمو تکون دادم و در حالی که تو دلم برای بی ادبیش فحش نثارش می کردم گفتم:
"نه... اشکالی نداره... مهم نیست..."**********
شب بود. رو تختم دراز کشیده بودم و به اتفاقات امروز فکر می کردم....به خانواده خانوم اسميت... بچه هاش... چه قدر صمیمی بودن... همه شون به دلم نشسته بودن به جز اون زين بی ادب... که به خاطر رفتارش کلی نیکای بیچاره عذر خواهی کرد... وقتی چشمش به من می خورد انگار باهاش پدر کشتگی داشتم چنان اخمی می کرد که... البته منم اخماشو بی جواب نمی ذاشتم... همش تو این فکر بودم که یعنی اخلاق زك هم اینطوری بوده... ولی خوب دلم براش می سوخت... شاید دلیل رفتاراش بیماریش بود که نیکا می گفت بی نهایت افسرده اش کرده... یه لحظه از فکر این که براش قلب پیدا نشه و اونم مثل زك بمیره لرزيدم... چه قدر بد می شه... بعد خودمو به خاطر این فکر مسخره سرزنش کردم... یعنی خاک تو سرت با این فکرای درب و داغونت...
ولی خدایش عجب ابهتی داشت... اصلا نمی تونستی تو چشماش مستقیم نگاه کنی... واقعا ترسناک بود... چارشونه بود... قدش به صد و هشتاد و پنج می رسید... یعنی من در مقابلش جوجه بودم...دور موهاش كوتاه ولى وسط موهاش بلند بود و اونا رو به سمت چپ گذاشته بود... کنار شقیقه هاش سفید بود... لب و بینیش مثل و نیکا بود... لبای کوچیک و بینی قلمی...ولی رنگ چشماش كاراملى... پوست برنزه... کاملا شبیه به زك...
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم من دارم راجع به اون پسره ی بی ادب فکر می کنم... تازه اجزای چهره اش هم تجزیه تحلیل می کنم...
سرمو تکون دادم تا فکرش از ذهنم بره بیرون که موفق شدم...
اصلا ارزش فکر کردن نداشت... ولی دلم براش می سوخت... آخه حیف بود... خیلی جوون بود... یعنی بهش می خورد بيست و دو-سه سالی داشته باشه... با خودم گفتم:
"خوب خنگ جون جوونه دیگه... اگه عین داداشش ناکام از دنیا بره که..."
نوک زبونمو گاز گرفتم که دیگه این حرفو تکرار نکنم و از ته قلبم با وجودی که اصلا ازش خوشم نمی اومد دعا کردم که حالش زودتر خوب بشه چون خانواده اسميت تحمل یه داغ دیگه رو نداشتن....
**********
صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم... با همون صدای خواب آلود جواب دادم:
"الـــــو..."
صدای ميراندا رو شنیدم که کلی عصبانی بود:
-"الو و زهرمار... ونسا... هیچ وقت به خاطر این کارت نمی بخشمت..."برق سه فاز از کله ام پرید... این چی می گفت دیگه... مگه چی کار کرده بودم...؟
با تعجب گفتم:
"چی می گی ميراندا؟ چه خبر شده؟"با همون صدای عصبانی گفت:
"یعنی تو نمی دونی...!"ساکت شد...گفتم:
"والا اگه بدونم تو اول صبح چه مرگته...!"اشتباه نمی کردم. داشت گریه می کرد و با گریه گفت:
-"تو چرا شماره ام رو دادی به نايل؟...فکر کردی اگه من با اون ازدواج کنم همه چی درست می شه... آره؟"تازه هوشیار شدم... پس نايل باهاش صحبت کرده بود...با خونسردی گفتم:
"آره به نظر من درست می شه!"با صدای بلند گفت:
"آره از نظر تو بله... ولی تو اون لويى دیوونه رو نمی شناسی... زنگ می زنی به نايل و می گی فکر منو از سرش بیرون کنه... فهمیدی...؟"و صدای بوق اشغال...
ای بابا این دوباره آتیشی شد... به ساعت نگاه کردم... ده صبح بود...باید می رفتم پیش ميراندا تا مفصل باهاش صحبت کنم...و هم به نايل زنگ می زدم...
با این فکر تند شماره نايل رو گرفتم:
-"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است..."با عصبانیت قطع کردم و گفتم:
"اه... تو دیگه چرا گوشی رو خاموش کردی... دیوونه...
___________________
اينم از زين!همشون اومدن ديگه تو داستان! داستان هم راجعبه زينه. چطور بوده تا الان؟
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!