Part 21

898 104 2
                                    


"برگرد زك... زود برگرد... ازت خواهش می کنم..."
سریع گفتم:
"باشه... باشه بر می گردم... مراقب مامان باش نیکا... زين چرا بیمارستانه؟"
-"نیلا بعد سه سال برگشته... می گه از زين بچه داره...! زين هم وقتی اینو شنید حالش بد شد و بردیمش بیمارستان..."
بعد با صدایی گرفته و بغض دار ادامه داد:
"برگرد... نیلا می خواد تو رو ببینه... می گه با زك حرف دارم... این جا خیلی اتفاقا افتاده که من نمی تونم پشت تلفن بهت بگم... تو رو خدا فقط بیا..."
-"الان زنگ می زنم و اولین بلیط رو رزرو می کنم... نگران نباش بر می گردم..."
-"ما منتظرتیم زم... خدانگهدار..."
-"خداحافظ.."
گوشی رو روی دستگاه گذاشتم... ذهنم خالی از هر چیز بود... نیلا... ای خدا لعنتت کنه که جز بدبختی هیچی نداری... آخه چی از جونمون می خوای؟ دوباره گوشی رو برداشتم و شماره آژانس هواپیمایی رو گرفتم:
-"آژانس هوایی... بفرمایید..."
-"سلام خانم... اسميت هستم..."
-"آقای اسميت خیلی شانس آوردین... چند دقیقه قبل یه کنسلی داشتیم... پروازتون دوشنبه همین هفته ساعت سه صبح...!"
-"اوکی... ممنون از لطفتون..."
منتظر خداحافظی نشدم و گوشی رو گذاشتم... دستمو تو موهام فرو کردم... لحظه ای با یاد ونسا لبخندی به لبم اومد... اما با یادآوری حرف های نیکا لبخند از لبم محو شد... با اعصبانیت دستمو مشت کردم و گفتم:
"ای لعنت به تو نیلا... لعنت به این زندگی!"
********
تمام فکرم به هم ریخته بود. به پشتی صندلی هواپیما تکیه داده بودم و چشمامو بسته بودم. دلم گرفته بود. قلبم یه جوری می زد انگار داره از سینه ام در می آد. داشتم از نيويورك دور می شدم اما این فقط جسمم بود. احساس می کردم که روحم همون جا مونده پیش ونسا! مسخرست می دونم... هنوز یه بار از نزدیک ندیده بودمش اما مطمئن بودم که عاشقشم... آره من عاشقشم...
وقتی رسیدم لندن سریع رفتم خونه... خونه که چه عرض کنم، ماتم کده... مامان که حالش خراب بود... از غصه زين! اونم تو بستر بیماری بود... طفلک نیکا هم که اون قدر گریه کرده بود چشاش یه کاسه خون بود... با دیدن من دوید و بغلم کرد و زد زیر گریه... تو گریه گفت:
"داداشی بالاخره اومدی... باید بری پیش اون نیلاى عوضی... زك اون دوباره پیداش شده... میگه از زين بچه داره...!"
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
"آروم باش خواهرى... همه چی رو درست می کنم."
از خودم جداش کردم و اشکاشو پاک کردم... با اخم گفتم:"دیگه نبینم گریه کنی...
ليام سه ماه رفته اسپانیا تو رو صحیح و سالم داد دست ما... الان بیاد تو رو این جوری ببینه بهش چی بگم من؟"
لبخندی زد و گفت:
"به خدا دست خودم نیست... نبودی ببینی که..."
گفتم:
"هیچی نگو، باشه... خودم درستش می کنم..."
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت.
-"آدرس نیلا کجاست؟"
سری تکون داد و گفت:
"الان برات می نویسم ولی اول بهتره یه کم استراحت کنی..."
-"استراحتم به موقعش... من باید زودتر برگردم نيويورك... کلی کار عقب افتاده دارم... ولی اول باید تکلیف اینو روشن کنم...!"
آدرسو نوشت و داد دستم... ازش خداحافظی کردم و رفتم. زیاد طول نکشید تا به آپارتمان نیلا رسیدم... بدون تردید زنگو فشردم... بعد از چند لحظه در باز شد... با دیدن نیلا بعد سه سال تموم خاطرهام جلو چشم رژه رفت... هنوزم همون طور زیبا و فریبنده ولی... ونساى من خیلی خوشگل تر بود... از دست خودم عصبانی شدم... چرا داشتم ونسا رو باهاش مقایسه می کردم...؟
با صداش به خودم اومدم با پوزخندی گفت:
" سلام... خیلی دیگه می خوای بهم اون طوری زل بزنی آقای زك اسميت؟!"
اخم کردم و گفتم:
"سلام..."
خودشو از کنار در کشید کنار و بهم گفت که برم داخل... منم از کنارش گذشتم و رفتم توی خونه... آپارتمان خوب و نقلی بود... یه نگاه سرسری بهش انداختم و نشستم روی یکی از مبل های یه نفره... اونم نشست رو به روم... نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم:
" خب نیلا منتظرم..."
لبخندی زد و گفت:
"دلم خیلی برات تنگ شده بود زك..."
اخمی کردم و با تندی گفتم:
"من این همه راه رو از نيويورك نیومدم این جا که راجع به دلتنگی باهات حرف بزنم... همینو می خواستی بهم بگی؟ این که دلت برام تنگ شده؟"
بی تفاوت شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
"ولی برعکس نه من نه زين و نه هیچ کس دیگه ای دلش برای تو تنگ نشده... تو این دو سال که نبودی همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت... دوباره اومدی که مارو به هم بریزی؟ اومدی زندگیمونو به هم بریزی؟ دیگه بسه نیلا خواستی انتقام بگیری گرفتی، می خواستی زين رو بازیچه ی هوست کنی کردی... دیگه چی می خوای؟ هان؟ دیگه چی می خوای؟"
داد زد:
"تو رو... تو رو می خوام... چرا نمی خوای باورکنی که من عاشقتم؟ چرا نمی خوای باور کنی دوستت دارم؟ چرا باورم نمی کنی؟ اگه زين الان به این روز افتاده تقصیر توئه زك؟ زك اسميته مغرور دانشگاه که الان چند ساله دارم تو حسرت محبتش میسوزم...زين بازیچه شد به خاطر تو... پس ادای برادرای مهربونو درنیار...!
-"تو دیوونه ای نیلا... دیوونه... تو همه ما رو قربانی هوست کردی... منو، زين رو، کل خانواده امو، حالا بعد از دو سال و نیم اومدی که چی بگی؟"
با صدای بلند تری گفت:
"اومدم بگم از برادرت یه بچه دارم... نمی ذارم ببینتش مگر این که تو... تو... با من ازدواج کنی...!"
مات نگاهش کردم... این چی می گفت؟ ازدواج با نیلا؟!!! جزو محالات بود... با پوزخند گفتم:
"تو با خیلی ها بودی... از کجا معلوم اون بچه، بچه زينه؟ هان؟"
-"از شباهت بیش از حدش...!"
نگاش کردم و ملتمسانه گفتم:
"از زندگی ما برو بیرون نیلا... ازت خواهش میکنم... من تو رو دوست ندارم... هیچ وقت نداشتم... اون یه بار رابطه هم اشتباه محض بود"
"دو بار...!"
باحالت منگی گفتم:
"دو بار؟!!"
سری تکون داد و با یه پوزخند گفت:
"اون موقع که همسر برادرت بودم... یادت رفته؟!"
دستمو گرفتم به گوشام و فریاد زدم:
"خفه شو... من به برادرم خیانت نکردم!!"
سریع از جام بلند شدم و از در زدم بیرون. در آخرین لحظه فریادشو شنیدم که گفت:
"حقیقت همیشه تلخه زك اسميت! اینو هیچ وقت یادت نره!"
اون قدر از دست نیلا و اون حرفای مزخرفش عصبی بودم که موقع رانندگی چندبار نزدیک بود تصادف کنم. رسیدم خونه. ماشین رو پارک کردم و یه راست رفتم تو اتاقم. لپ تاب رو روشن کردم و بلیط برگشت به نيويورك رو رزرو کردم برای فردا شب. دلیلی برای موندن اینجا نمی دیدم. نيويورك کلی کار داشتم و از همه مهم تر ونسا. دلم براش تنگ شده بود. باید یه کاری می کردم. حالا که مطمئن شده بودم عاشقشم پس باید به دست می آوردمش...
با صدای تقه ای که به در اتاقم خورد از فکر اومدم بیرون. به سمت در نگاه کردم و گفتم:
"بفرمایید"
در باز شد نیکا و هرى هر دو باهم اومدن داخل. نیکا سراسیمه اومد کنارم نشست. نگاهی به صفحه لپ تابم کرد و گفت:
"چی شد زك؟ با نیلا صحبت کردی؟ چی گفت؟ چی می خواد؟"
اول یه نگاه به نیکا کردم و بعد خونسرد سرمو برگردوندم سمت هرى. دیدم همون جا دم در ایستاده. لبخندی زدم و گفتم:
"هرى چرا نمی آی بشینی؟"
سری تکون داد و با حالتی آشفته گفت:
"راحتم. فقط خواهشا زود بگو نیلا چی می خواد؟ چی می گفت؟"
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
"هیچی... حرف خاصی نزد..."
نیکا با لحنی گیج گفت:
" یعنی چی؟ می شه درست توضیح بدی؟"
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:
"هیچی نگفت... مثل همیشه... یه مشت اراجیف!"
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
"می گه باهام ازدواج کن تا بذارم زين بچه شو ببینه!"
زدم زیر خنده... اعصابم به هم ریخته بود. ذهنم آشفته بود. خودمو زده بودم به بی خیالی ولی به حرفای نیلا فکر می کردم.

Familiar strangerWhere stories live. Discover now