Part 33

2.5K 184 158
                                    


آشنا نبود ولی جواب داد:
"بله... بفرمایید"
-"سلام زين"
از شنیدن صدای نیلا شوکه شده بود.
"تو؟! دوباره تو؟!"
نیلا با لحنی بغض دار گفت:
-"آره بازم من!"
زين عصبی گفت:
"چی می خوای دیگه؟ اون همه پول گرفتی برو خوش بگذرون... نگو که دلت برای نینا تنگ شده که اصلا باورم نمی شه!"
نیلا با همان بغض گفت:
"چرا... اتفاقا دلم براش تنگ شده زين.. من هر چه قدرم که پست باشم ولی یه مادرم... می فهمی؟ زنگ زدم بگم می خوام ببینمت... می خوام باهات حرف بزنم"
زين با اخم و عصبانیت گفت:"
"نه خیر... من دیگه اون زين چند سال پیش نیستم که خام طنازیات بشم نیلا پاتو از زندگی من بکش بیرون... همین که بهت لطف کردم و تحویل پلیس ندادمت کلی ممنون باش... برو و من و دخترت رو برای همیشه فراموش کن"
نیلا این بار با گریه گفت:
"اما من نرفتم... فقط به خاطر تو... می فهمی؟ به خاطر تو و دخترم... من هنوز دوستت دارم..."
-"دوستم داری؟ هه... جالبه... دوسم داشتی که منو تو اون شرایط گذاشتی و رفتی؟ آره؟"
و بلندتر فریاد زد و گفت:
"چرا لال شدی؟ آره؟"
-"ببین زين حالا که نمی خوای باهام راه بیای پس بذار یه حقیقتی رو بهت بگم... نینا.."
حرف نیلا رو قطع کرد و گفت:
"نیلا... نمی خوام چیزی بشنوم. من دارم ازدواج می کنم. اینو بفهم. دیگه مزاحم زندگی من نشو. تو برای من مُردی! می فهمی؟ مردی!"
و گوشی رو قطع کرد. نیکا از صدای فریاد برادرش سراسیمه از پله ها بالا رفت. در اتاق اون رو باز کرد و با ترس گفت:
"چی شده زين؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا داد می زنی؟"
زين نگاهی به نیکا کرد و اخم هایش باز شد. با لبخند گفت:
"هیچی عزیزم، چیز مهمی نیست. نینا کجاست؟"
-"پایینه، پیش مامان. از وقتی اون اومده مامان روحیه اش خیلی عوض شده. نینا هم با مامان خوب کنار اومده. پیش مامان بهونه گیری نمی کنه."
زين سرش رو تکان داد و گفت:
"خوبه..."
نیکا کمی این پا و آن پا کرد. می خواست از ونسا حرف بزند که زين گفت:
"امروز با ونسا حرف زدم... حاضری برای داداشت آستین بالا بزنی؟!!"
نیکا از شنیدن این حرف با تعجب گفت:
"چی؟ یعنی تو واقعا می خوای باهاش ازدواج کنی؟ آره؟"
-"آره... مگه من چمه؟"
نیکا چشماش رو ریز کرد و مشکوک پرسید:
"زين..ونسا رو دوسش داری دیگه؟"
زين نگاهی به نیکا انداخت و گفت:
"آره دوسش دارم... اگه نداشتم که نمی خواستم باهاش ازدواج کنم..."
نیکا با خوشحالی گفت:
"یعنی من برم این خبرو به مامانم بدم دیگه؟"
زين خندید و گفت:
"آره، برو به مامانم بگو. هرچه زودتر دست به کار شین. دیگه دارم پیر می شَمـــــــا..."
نیکا با خوشحالی صورت زين رو بوسید و گفت:
"پس میرم این خبر خوشو به مامان بدم"
و رفت. زين به تکه های شکسته ی آینه نگاهی کرد و لبخند زد. لبخندی پر از شیطنت و گفت:
"آره... دوست دارم بشکنمش!"
******
<<داستان از نگاه ونسا>>
به خودم اومدم. دیدم کل مسیرو پیاده اومدم تا خونه. نفسی کشیدم. پیاده اومدم که از التهابم کم بشه. رو ابرا بودم. مدام حرفای زين رو برا خودم تکرار می کردم:
"می شی همه ی زندگیم؟"
وای خدا جونم باورم نمی شه... خدا ازت ممنونم... یعنی زين هم منو دوست داره... کلید تو قفل چرخوندم... درو باز کردم و رفتم داخل حیاط... بعدم داخل خونه... دیدم مامان داره با تلفن حرف می زنه...
"بله... متوجهم... باشه اَبى... منتظریم!"
با خانوم اسميت حرف میزد... منتظره؟ یعنی اون می خواد بیاد اینجا؟با صدای مامان به خودم اومدم:
"علیک سلام خانوم خانوما..."
وای... این قدر فکرم مشغول بود که نفهمیدم مامان کی تلفنو قطع کرده و منم عین منگولا وسط سالن دارم بهش نگاه می کنم. هول شدم. تند گفتم:
"ببخشید مامان... سلام... خوبی؟"
نگاه مامان یه جوری بود. یعنی یه جوری نگاهم می کرد انگار شاخ در آوردم. با این فکر دست کشیدم رو سرم و رو به مامان گفتم:
"مامانی... چی شده؟ چرا این جوری نگاهم می کنی؟ شاخ درآوردم؟"
مامان از حرفم خندید و گفت:
"امان از دست تو... دو روز دیگه می خوای ازدواج کنی بعد رفتارت عین بچه هاست!"
با حرفش اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:
"وای مامان... شما باز شروع کردین..."
-"چیه؟ حقیقته دیگه... بالاخره که می خوای ازدواج کنی؟"
-"اوه حالا کو تا بالاخره..."
مامان اومد سمتم و گفت:
"الان داشتم با اَبى حرف می زدم..."
همون طور که سويى شرتم رو درمی آوردم رو مبل ولو شدم و گفتم:
"می دونم... فهمیدم داری با اَبى حرف می زنی"
-"خب پس پاشو... این جا نشین... کلی کار داریم!"
با تعجب گفتم:
"چه کاری مامان؟"
مامان خندید و گفت:
"امشب مهمون داریم عزیزم. اَبى و بچه هاش امشب می آن این جا..."
با بی خیالی شونه امو انداختم بالا و گفتم:
"اوه... مامان همچین گفتی فکر کردم مهمون غریبه داریم...اَبى و بچه هاش که از خودمونن..."
مامانم باز با اون لبخند مشکوک چند دقیقه قبل گفت:
"این دفعه فرق می کنه... دارن می آن خواستگاری!"
انگار که حرف مامانو نشنیدم گفتم:
"خب... بیان... خوا... س... تِ..."
با تعجب حرفمو قطع کردم و به مامان نگاه کردم. مامان خندید و گفت:
"چیه... چرا این جوری شدی؟ جن دیدی؟"
زمزمه وار گفتم:
"مامان درست شنیدم؟ گفتی می آن خواستگاری؟!"
-" آره... درست شنیدی..."
احمقانه ترین سوال دنیا رو ازش پرسیدم:
"خواستگاری کی؟"
مامان این دفعه اومد دستمو گرفت. کشید که از مبل بلند شم و گفت:
" پاشو... پاشو... باید بری به خودت برسی... دارن میآن خواستگاری من؟ خب معلومه دیگه... دارن میآن خواستگاری تو..."
مخم یه لحظه هنگ کرده بود... باورم نمی شد زين این قدر زود بخواد دست به کار شه... وای خدا جونم یعنی...زين... بی اختیار روی لبم دست کشیدم. از یادآوری بوسه چند ساعت قبلش دوباره داغ شدم. یهو خجالت کشیدم. سرمو انداختم پایین و دویدم سمت اتاقم...
****
<<داستان از نكاه راوى>>
از پله ها پایین آمد و رو به مادرش گفت:
"چی شد مامان؟ زنگ زدین به كارن؟"
اَبى در حالی که روی موهای نینا دست می کشید گفت:
"آره عزیزم... زنگ زدم... قرارو برای امشب گذاشتم...زين خیلی خوشحالم که این دفعه انتخاب درستی کردی! فقط امیدوارم که ونسا جان جواب مثبت بده.."
زين لبخندی زد و گفت:
"مطمئنم جوابش مثبته..."
و نگاهش رو به سمت نیکا چرخاند. با چهره متفکر و نگران او رو به رو شد. انگار که منتظر کسی یا چیزی بود. خواست به او حرفی بزند که موبایلش به صدا در آمد. شماره هرى بود. حالا دلیل نگرانی نیکا رو فهمید. با خشم به نیکا نگاه کرد و گفت:
"بهش گفتی؟ آره؟"
ابى كه از رفتار عجیب بچه هاش تعجب کرده بود رو به نیکا گفت:
"چی شده نیکا جان؟ اتفاقی افتاده؟"
-"نه مامان شما نگران نباشین..."
و زين دکمه جواب دادن رو زد:
-"بله؟"
صدای هرى را از آن سوی خط شنید:
"سلام زين"
زين با لحنی سرد و خشک جواب داد:
"سلام هرى...خوش می گذره؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ البته عجیب نیست... خبرا بهت رسیده؟ آره؟"
هرى با عصبانیت گفت:
"زين این بچه بازی رو تمومش کن... می فهمی؟ با ونسا کاری نداشته باش... اون دختر این قدر عاشقت شده که من هرچی بهش گفتم تو کله اش نرفت!"
زين عصبی خندید و گفت:
"خب منم عاشقش شدم... چیه نکنه حسودیت می شه که ونس بهت جواب منفی داده و می خواد با من ازدواج کنه؟"

Familiar strangerWhere stories live. Discover now