تو اتاقم نشسته بودم...لباسامو چیده بودم دورم..نمی دونستم امشب چی بپوشم..
از بس که ذوق داشتم....وای خدا جون اصلا باورم نمی شد..یعنی من اینقدر راحت
داشتم به عشقم به اونی که دوستش دارم می رسیدم...؟
لباسامو یکی یکی می پوشیدم جلوی آینه ژست میگرفتم ولی خوب ازشون خوشم نمی اومدو می انداختم رو تخـ ـت...
یکی دیگه...یه ساعتی تو اتاق مشغول این کار بودم...که موبایلم زنگ خورد
داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم نگاه از آینه گرفتمو به سمت موبایلم رفتم....
زين بود... با دیدن شماره اش تمام تنم داغ شد..دستام میلرزید....با دستای لرزون
دکمه اتصال رو زدم....
نفس عمیقی کشیدم که از التهابم کم بشه و با صدایی که از شدت هیجان میلرزید گفتم:
-ب..بله....
سکوت...حرفی نمیزدولی صدای نفسای بلندشو میشنیدم...
دوباره با صدای بلندتری گفتم:
-الو....
بدون سلامو مقدمه فقط گفت:
-ونسا...من جلوی درتونم..بیا پایین کارت دارم
و قطع کرد...
به گوشیم نگاه کردم...وا این چرا اینجوری کرد...حالا اون هیجانم تبدیل
دلشوره شد...الان اومده جلوی در که چی بگه...خوب چرا نیومد داخل...
یا اصلا صبر میکرد امشب که میومدن خواستگاری حرفاشو میزد
سریع از جام بلند شدم...مانتومو تنم کردمو شالو رو سرم مرتب کردمو از پله ها
رفتم پایین...صدای مامان را شنیدم که داشت با تلفن حرف میزد...
از میون صحبتاش اسم نیکا رو شنیدم فهمیدم مخاطبش اونه....
بدو رفتم سمت حیاط...درو باز کردم...چشمم به ماشین زين خورد...
رفتم جلوتر...زين سرشو گذاشته بود رو فرمون...استرسم هر لحظه بیشتر
میشدو قلـ ـبم تند تر میزد....کنار ماشین ایستادم...متوجه من نشده بود...
زدم به پنجره ماشین...که یهو سرشو بلند کردو نگاه دوست داشتنیش رو به
من دوخت....
سریع شیشه رو کشید پایین...و نگاهشو ازم گرفت و به روبرو دوخت و گفت:
-بیا سوار شو...کارت دارم...
نمیدونم چرا احساس کردم نگاهش یه جوریه...چشماش قرمز بود انگاری...
ماشینو دور زدمو درماشنو باز کردم نشستم....
با نگرانی گفتم:
-زين...اتفاقی افتاده؟؟؟
نگام کرد...آره چشاش قرمز بود....دیگه داشتم از نگرانی پس می افتادم...
سری تکون دادو گفت:
-آره!!!!!
هل شدم...خودمو رو صندلی ماشین جابه جا کردمو کامل چرخیدم..طرفش
و گفتم:
-چ..چی شده...خوب میشه حرف بزنی....مردم از نگرانی...
اینو گفتمو سکوت کردم...زل زدم بهش....
که نفس عمیقی کشیدو گفت:
-ببین ونسا..من نمیدونم چجوری بهت بگم...راستش من..من...
دستشو کوبوند به فرمونو داد زد:
-آهههه لعنتی.....
از حرکاتش تعجب کردم..تند تند چندتا نفس کشیدو برگشت سمتم و گفت:
-ببین دختر....من....دوستت ندارم...یعن
ی هیچوقت نداشتم
اینو گفت انگار منو از یه بلندی پرت کردن پایین
بقیه حرفاشو...زمزمه وار میشنیدم.
-من می خواستم به یه دلیل مسخره ازت انتقام بگیرم برا همینم اون کارارو کردم
می خواستم باهات ازدواج کنم...ولی ازت متنفر بودم می خواستم اذیتت کنم
چون فکر میکردم تقصیر توهستش که من تا الان نتونستم بچه ام رو ببینم
اما امروز هرى بهم زنگ زدو گفت که نینا دختر من نیست...
گفت اون بچه ى زكه ..تو هیچ گناهی نداری
فکرام از اولشم اشتباه بوده..
من تو اوج خشمو عصبانیت و انتقام تصمیم اشتباهی گرفتم بی جهت تورو مقصر می دونستم در صورتی که تو هیچ جاى این جریان نبودی...
فقط می تونم بگم من...اشتباه کردم..ببخشید..هرکاری بگی برات انجام میدم..
ولی عاشقت نیستم..
خدای من..این حرفایی که میزد..اصلا این چی میگفت..گنجایش هضم حرفاشو نداشتم..پیامایی که برام می فرستاد..اونشب تو ی ویلا..وقتی روبه روم ایستاد
با عشق زل زد بهم..وقتی اونشب بهم تلفن کردو نتونست حرف بزنه و بعد اون پیامو داد...چند ساعت پیش حرفاش توی ماشین..بـ ـوسه اش وای بـ ـوسه اش!!!
یعنی تمام این مدت این کارارو میکردو بهم می خندید..انتقام از من به جرمی..به چه گناه نکرده ای..بدون این که متوجه باشم صورتم خیس اشک شده بود..به زين نگاه کردم سرش پایین بود...بیچاره هرى حق داشت..من به حرفاش گوش نکردم..منه احمق عاشق این دیوونه شدم...وای خدا جون اصلا باورم نمیشه
صداشو شنیدم...گفت:
-من شرمندم ونسا!!لبخند زدم یه لبخند تلخ...بهش نگاه کردم دیگه چشماش برام قشنگ نبود..از شنیدم صداش متنفر بودم..فاصله بین عشق و نفرت یه تار مو...
راست میگفتن..من تا 10 دقیقه پیش عاشقش بودم..ولی حالا...
داشت بهم نگاه میکرد...با چه رویی .نمی دونم دست خودم نبود تمام عصبانیتمو جمع کردم تو دستامو محکم زدم تو صورتش و با صدای بلندی که خودمم تعجب کرده بودم گفتم:
-ازت متنفرم عوضی!!!!!
در ماشینو باز کردم در حالی که اشک میریختم رفتم تو خونه....
از حیاط گذشتم و رفتم داخل سالن..به مامان نگاه کردم با نگرانی وسط سالن ایستاده بود...منو که دید اومدم طرفمو با نگرانی گفت:
-ونسا....توروخدا اینجوری گریه نکن کاریه که شده
از شنیدن این حرف مامان دیگه تا مرز جنون رفتم
داد زدم:
-ههههههه کاری که شده...مامان می فهمی چی میگی
با احساساتم بازی شده...می فهمی همه عشق و احساسم زیر پای اون عوضی له شده....ونسا مرد...من احمق چقدر ساده بودم...
دویدم سمت پله ها و به حالت دو رفتم توی اتاقم و درو محکم پشت سرم بستم...
بهش تکیه دادم...
آره من خیلی ساده و احمق بودم...ولی دیگه نمی خوام باشم....
************از اون جریان مسخره و لعنتی یه ماهی گذشته بود...امتحانای دانشگاهم تموم شده بودو تو خونه بودم....چند باری نیکا اومده بود خونه مون ولی خوب نمی خواستم باهیچ کدومشون حرف بزنم...دیگه دلم نمی خواست ریخت هیچکدومشون رو ببینم هر چند که نیکا مقصر نبود ولی خوب...برام زين رو یادآوری میکردن و این اصلا برام
خوش آیند نبود...هرچقدر هم که به گوشیم زنگ میزد جواب نمیدادم..
فقط یه بار ابيگل اومد خونه مون که مجبور شدم یكم برم پیشش بشینم که بی احترامی نشه
اونروز مامانم کلی از ابيگل گله کردو بیچاره ابيگل
جز شرمندم حرف دیگه ای نداشت بزنه...
کلا بی خیال ازدواج و این حرفا شده بودم
خصوصا عشق و عاشقی از زين به شدت متنفر شده بودم عشقم بهش اشتباه
محض بود...حالا میفهمم هرى چرا اینقدر اصرار داشت که به حرفای زين توجه ای نداشته باشم...دیگه مطمئن بودم که عشقی از زين تو وجودم نیست و جاشو تنفر گرفته ولی هربار یاد اون بـ ـوسه ی کوتاه می افتادم آتیش به جونم میزد
اما زود از ذهنم دورش میکردم....***************
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم..به ساعت نگاه کردم 8صبح بود...
وای این دیگه کیه اول صبح این مامانم که هیچوقت تلفنو جواب نمیده
از جام بلند شدمو این تلفن بی خیال نمیشد که...رفتم سمتشو گوشی رو برداشتم
با صدای خمـ ـارو خواب آلود گفتم:
-بله...بفرمایید..
صدای شادو سرحال امبر تو گوشم پیچید...یکی از همکلاسیام بود..که گاهی باهم تلفنی صحبت میکردیم...
-به به ...صبح بخیر...صدات خواب آلوده ها ....خجالت نمیکشی تا الان خوابیدی
با تعجب گفتم:
-امبر داری چرت میگیا ساعت و نگاه کن
-لنگ ظهره...
-تو دهات شما به 8صبح میگن لنگ ظهر آره؟
با لجبازى گفت:
-آرررررههههههه
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم:
-خوب حالا لنگ ظهره 8صبح زنگ زدی چی بگی
-آهاننننننن...زنگ زدم بگم الان دانشگام كمپ میای اسم تورو هم بنویسم
برا عوض شدن روحیه بد نبود...وقتی سکوتمو دید گفت:
-عروس خانوم بلههههههه
ریز خندیدمو گفتم:
-کوفت......حالا کجا....
-دريااا!!!!!!
نفسمو محکم دادم بیرون...و زیر لب گفتم:
-دريا...
یهو تمام خاطرات خونه ساحلى اومد تو ذهنم ...
تصمیم گرفتم که نرم ولی خوب آخرش که چی ؟من که نمی تونستم به خاطر یه سری خاطرات مزخرف دیگه پامو نزديك دريا نذارم
صدای عصبی امبر رو شنیدم گفت:
-وای دختر خوبه پای سفره عقد نیستی ..میای یا نه
-خوب حالا چرا عصبی میشی...میام بابا
دوباره صداش شاد شدو گفت:
-ای ول..جمع و جور کن که فردا راهی هستیم...
با تعجب گفتم:
-فردا چه زود...من حالا می خواستم کلی خرید کنم و این حرفا
-اوهههه خرید لازم نیست بابا هرچیم خواستیم اونجا می خریم...دیگه
سفر قندهار نمی خوایم بریم که همین درياى خودمونه...
دو شب تو جنگل ...حالشو ببر....
-ای بابا چه ذوقی کردی تو
صدای شیطونشو شنیدم که گفت:
-ذوق نداره با یه سری اقای جنتلمنو خوش تیپ می خوایم بریم سفر
خندیدمو گفتم:
-از دست تو امبر..باشه تا فردا دیگه کاری نداری
-نه دیگه برو بخواب...
از این حرفش خنده ام بیشتر شدو بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم..
رفتم سراغ مامانو براش توضیح دادم که می خوایم با بچه های يونى بریم كمپ
مامانم موافق بود که تو روحیه ام تاثیر داره....بعدشم رفتم حمـ ـام یه دوش بگیرم که برم خریدبرای كمپينگ.......
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!