Part 11

1.1K 135 8
                                    


این قدر گریه کرده بودم دیگه نا نداشتم... کلافه از رو تخت بلند شدم که برم یه دوش بگیرم... باید خودمو برای جنگیدن با اون دیوونه آماده می کردم. رفتم سمت چمدون لباس بردارم که چشمم به میز تحریر کنار پنجره خورد... تا اون لحظه متوجهش نشده بودم... روش یه سررسید با جلد چرم مشکی بود. رفتم سمتش... سررسیدو باز کردم. نگاه گذرا به صفحات آخرش انداختم. آخرین صفحه رو باز کردم... با خطی زیبا نوشته شده بود:
"الان چهار روزه که ازش بیخبرم... اما یه حسی بهم میگه این بی خبری قراره همین طور ادامه داشته باشه... برام سخته... که همه ی باورهام غلط از آب در اومد... چرا دوباره من... چرا باز باید این حس بیاد سراغم... نمی دونم... فقط اینو می دونم که یه حس ناشناخته بهم می گه دیگه برنمی گردم..."

به تاریخش نگاه کردم. مال دو سه ماه پیش بود... نوشته مربوط به زك بود... یعنی اون عاشق کی بود... ؟اینا رو برا کی نوشته...؟یعنی اونی که دوسش داره الان باخبره که زك مرده...؟ باید از نیکا می پرسیدم...
سررسیدو بستم و رفتم حمام دوش گرفتم... بعد از پوشیدن لباس از اتاق اومدم بیرون... البته کاملا شاد و سرحال... اصلا دوست نداشتم اون ازخودراضی فکر کنه که حرفاش برام مهم بوده...
همه تو سالن نشسته بودن به غیر از کوه یخ... خدارو شکر کردم که نیست... بلند به بقیه سلام کردم که سه تایی شون سرشون رو برگردوندن... با لبخند گفتن:
"سلام..."

منم لبخندی زدم و کنار نیکا نشستم... داشتم سبک سنگین می کردم که چه جوری ازش جریان زك رو بپرسم... اصلا چرا این قدر برام مهم بود؟ الان ازش بپرسم نمی گه دختر این فضولیا به تو نیومده...؟ کمی این پا و اون پا کردم و در آخر تصمیم گرفتم بپرسم... هرچه بادا باد... روی مبل جا به جا شدم و گفتم:
"نیکا جون... می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟"

نیکا سرشو بلند کرد و گفت:
"بپرس عزیزم... حالا راجع به چی؟"

با خونسردی گفتم:
"راجع به زك!"

اینو که گفتم سه تایی با هم بهم نگاه کردن و با تعجب گفتن:
"زك!؟"

وا اینا چرا این جوری شدن...؟ چیزِ عجیبی گفتم مگه...؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
"آره... حالا می شه بپرسم...؟"

نیکا خودشو جمع و جور کرد و گفت:
"آره بپرس...!"

-"راستش من توی اتاق یه سررسید پیدا کردم... البته صفحه آخرو خوندم... می گم... زك کسی رو تو نيويورك داشت؟ یعنی منظورم اینه کسی رو اینجا دوست داشت؟"

نیکا اومد جواب بده که هرى زودتر گفت:
"نه... فکر نکنم... اگرم کسی رو دوست داشته به ماها چیزی نگفته... نیکا به تو حرفی زده بود؟!"

نیکا که انگار تو فکر بود به خودش اومد و گفت:
"ها...؟ هان... آره... یعنی نه... به منم چیزی نگفته بود...!"

ليام گفت:
"بی خیال بابا... حالا هرچی بوده تموم شده دیگه... بریم شام بخوریم... من دارم می میرم از گشنگی ها...!"

هرى و نیکا هم بلند شدن. نیکا دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:"بریم شام بخوریم عزیزم... ذهنتو درگیر این چیزا نکن...!"

سری تکون دادم ولی اینا همشون یه جورایی مشکوک می زدن... انگار یه چیزی رو می دونستن و نمی خواستن بگن... نمی دونم... شایدم من اشتباه می کردم... اصلا به من چه...!
نیکا نگاهی به ليام کرد و گفت:
"عزیزم می ری زين رو برای شام بیدار کنی؟"

و اشاره ای که بهش زد از چشم من دور نموند... ليام رفت و بعد از چند دقيقه با زين اومد... اصلا یه نیم نگاهم بهش ننداختم... از بخت بدم درست رو به روی من نشسته بود... بی خیال بودنش شدم و مشغول خوردم غذا شدم... داشتم آخرین قاشق از غذا رو می خوردم که احساس کردم نگاهش رو منه... بی اختیار بهش نگاه کردم... آره داشت به من نگاه می کرد... با اون چشمای كاراملى یخی به من خیره شده بود... اما این بار نه... اشتباه می کردم... تو چشاش یه چیز دیگه بود... با اخمی که بهم کرد منم به خودم اومدم... اخم کردم و نگاهمو ازش گرفتم...
تو دلم گفتم:
"طفلک تعادل روحی نداره...!"

بعد از شام رفتم تو اتاقم... از اونا که چیزی دستگیرم نشد... باید خودم دفتر رو می خوندم می فهمیدم چه خبره... وارد اتاق که شدم درو بستم و سریع رفتم سراغ سررسید... ولی اونجا نبود... تموم میز تحریر و کشوها رو زیرورو کردم... برداشته بودنش... ولی کی؟ کلافه شده بودم... یعنی چی؟! چه دلیلی می تونه وجود داشته باشه که اونا این کارو بکنن... با برداشتن سررسید شکم بیشتر شد... اینجا یه خبرایی بود که من باید سر در می آوردم!
*********
امروز داشتیم برمی گشتیم. البته بعد اون اتفاقا من می خواستم برگردم ولی خب درست ندیدم که این کارو بکنم. تو ماشین نشسته بودیم. همه تو عالم خودشون بودن. طبق معمول هرى از تو آینه گاهی نگاهم می کرد... معنی این نگاهو نمی فهمیدم...
بعد اون شب و جریان اون سررسید و حرفای زين... وای واقعا گیج شده بودم... تو این خانواده چه خبر بود آخه؟! ولی باید سر در می آوردم... باید می فهمیدم چه خبره... تو همین فکرا بودم که هرى ماشین رو نگه داشت و گفت:
خانوما، آقایون... از ماشین پیاده شین برای خرید سوغاتی..!"

زين که تا اون لحظه چشماش بسته بود یهو چشماشو باز کرد... وقتی این یهو چشماشو باز می کرد من از ترس می خواستم پس بیفتم... به اطراف نگاه کرد و اخماش رو تو هم کرد و دوباره چشماشو بست... ليام و هرى از ماشین پیاده شدن... منم منتظر نیکا شدم تا باهم بریم... نیکا نگاهی به من کرد و بعد رو به زين گفت:
"تو نمی خوای بیای؟"

همون طور که چشماش بسته بود با صدای خش داری گفت:
"اینجا زجرم می ده نیکا... نمی تونم فراموش کنم... کاش این قلب زودتر از کار بیفته..."

نیکا نگاهی وحشت زده به زين کرد... منم یهو از این حرفش دگرگون شدم... یعنی چی... یعنی چه اتفاقی باعث شده که اون آرزوی مرگ می کنه... نیکا گفت:
"معلوم هست چی می گی زين...؟ به فکر ما نیستی...؟ تو باید برای زنده موندنت بجنگی... تو باید بمونی... به فکر ما باش... فکر نکردی اگه مامان تو رو هم ازدست بده دیگه نمی تونه دووم بیاره...؟"

گریه اش گرفت. منم دیگه موندنو جایز ندیدم. از ماشین پیاده شدم و در لحظه ی آخر شنیدم که زين گفت:
"می خوام زنده بمونم تا وقتی که نینا رو برای یه بار ببینمش نیکا... فقط یه بار... اون وقت دیگه چیزی از خدا نمی خوام و تسلیم مرگ می شم!"

اسمی رو که شنیده بودم تو ذهنم تکرارش کردم... بارها و بارها... نینا... یعنی زين اونو دوستش داره...؟ نمی فهمم...
_________
چقدر فوضضضضوله آخه :| :))))) چطوره داستان؟

Familiar strangerWhere stories live. Discover now