اينجا بود!!!!
داشت خرید میکردو منم همونطور زل زده بودم بهش..
یه آن سرشو چرخوند
طرفم و منم برا اینکه دیده نشم سریع پشت قفسه ها قایم شدم....
دستمو گذاشتم رو قلـ ـبم و تند تند نفس میکشیدم...یهو دستی رو شونه ام قرار گرفت..جیغ خفیفی کشیدمو برگشتم دیدم امبر گوربه گور شده با یه لبخند افتضاح
روبروم وایستاده اخم کردمو گفتم:
-زهرمار..قبض روح شدم...
با همون لبخندش گفت:
-عزیزم داری دزدو پلیس بازی میکنی منم هستم
از لحنش خنده ام گرفت و زدم به بازوشو گفتم:
-کوفت...
ابروشو انداخت بالا و گفت:
-تو دلت قربونت برم...بیا بریم اگه هوای بچگیات زده به سرت تو جنگل انقدر بپر بپر کن
حالت جا بیاد...
دسمو گرفت و دنبال خودش کشوند.. به اونجایی که زين رو دیده بودم نگاه کردم
ولی نبود...
سرمو تا اونجایی که می تونستم انداختم پایین و تا دم اتوبـ ـوس...که یه وقت اگه زين اونجا بود منو نبینه...
بعدم با امبر رفتيم تو اتوبـ ـوس
وقتی نشستم رو صندلی نفسمو محکم دادم بیرون..
چشامو بستم...زیر لب زمزمه کردم:
-من ازت متنفرم زين ...تو قلـ ـبمو شکستی نامرد...قول میدم تلافی کنم در اولین فرصت...
امبر زد پهلومو گفت:
يا مسيح دختر تو جنی شدی چرا با خودت حرف میزنی
ااااه اینم دیگه اعصابمو ریخته بود به همااااااا ای کاش اصلا پامو اينجا نمیذاشتم
با عصبانیت گفتم:
-هیچی بابا...سوراخ کردی پهلومو..نه جنی نشدم فقط یه آشنا دیدم تو فروشگاه یکم منو بهم ریخته...همین
زبونمو گاز گرفتم یعنی خاکبرسرت با این حرفت الان گیر میده میگه کی بود چی شد...خدایاااااا
ولی برخلاف تصورم امبر روشو از من گرفت و دیگه هیچی نگفت
******
نیم ساعت بعد اتوبـ ـوس لب یه جاده پیاده امون کردو ماهام وسیله هامو برداشتیم
از اتوبـ ـوس پیاده شدیم...به امبر نگاه کردم یه جوری بود تو خودش بود
در حالی که کولمو جابه جا میکردم تو دستم آروم گفتم:
-اَم!!!!!
برگشت نگام کردو گفت:
-هان چیه جناتون پریدن...
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
-کوفت خوب دختر ببخشید معذرت عصابم خورد بود...
لباسشو درست کردو بعد در حالی که صداشو یکم کلفت میکرد گفت:
-چیکارت کنم ضعیفه مجبورم ببخشم دیگه..
رسیده بودیم تو جنگ به اطرافم نگاه کردم تا چشم کار میکرد درخت بودو درخت..
ولی خدایش قشنگ بود...همه جا سکوت بود
برا یه لحظه از این سکوت وحشت کردم...به امبر نگاه کردم داشت هوارو نگاه میکرد راه میرفن دستشو گرفتم گفتم:
-امبر اینجا چقدر ساکته
خندید گفت:
-آره ساکته چشه مگه همین سکوتش خوبه دیگه..
-یعنی ما شبو می خوایم اینجا بمونیم؟
-آره همین جای همینجا می مونیم...
از ترس آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
-خدا امشبو به خیر بگذرونه...
به بقیه بچه ها نگاه کردم..جلوتر از ما راه میرفتن و در حال بگو بخند بودن سعی کردم خودمو بزنم به بی خیالی و منم همراه اونا باشم...
بالاخره به محل مورد نظر رسیدیم به اطراف نگاه کردم یه زمین صاف بود دور تادورش درخت کنارشم یه دره عمیق بود...یه کی از پسرا که مثلا بلد راه بود گفت:
-آقایون چادرارو برپا کنن....خانومام اگه زحمتی نیست برن چوب جمع کنن
بعد با خنده گفت:
-فقط خواهش دور نشین همین اطراف به اندازه کافی چوب هست هوا داره کمکم تاریک میشه ده دقیقه دیگه اینجا باشین...
همه سرشونو تکون دادن مشغول کار شدن...
ما دخترام رفتیم که چوب جمع کنیم...امبر با سالى یکی دیگه از بچه ها مشغول حرف زدن بود...منم گفتم بی خیال رفتم که چوب جمع کنم...همونطور مشغول گشتن بودن که یهو کنار یه بوته کوچولو یه خرگوش دیدم...وای سفیدو خوشگل...
داشت بهم نگاه میکرد نمی دونم چه حسی بود وادارم میکرد بگیرمش بس که خوشگل بود...آروم رفتم طرفش همین که نزدیکش شدم گوشاشو تکون دادو برگشت دوید
ووای لعنتی ..بهش نگاه کردم رفت کمی اونطرف تر دوباره وایستاد بهم نگاه کرد !!داشت باهام بازی میکرد
با حرص گفتم:
-بچه پرو...من اگه تورو نگیرم اسمم ونسا نیست...
دوباره رفتم طرفش باز نزدیکش شدم...گوشاشو تکون دادو دوید...اینقدر این کارو انجام داد که از نفس افتادم تکیه دادم به یه درخت و کنارمو نگاه کردم یه رودخونه قشنگ بود....باحسرت به خرگوش که داشت از روی سنگارد میشد و ازم دور میشد نگاه کردم...
تکیه مو از درخت گرفتم نزدیک رودخونه شدم بهتر بود برگردم دزدو پلیس بازی راه انداخته بودم با این خرگوش من...از کارم خنده ام گرفته بود...
نشستمو کنار رودخونه و دستامو پر آب کردم به آسمون نگاه کردم
واییییی.هوا تاریک بود..خاک برسرم من الان چقدره دنبال این خرگوش کردم حواسم
پرت اون شد که تاریکی هوارو متوجه نشدم...حالا چیکار کنم چطوری برگردم..
معلومم نبود چقدر از اونجا دور شده بودم...
تو همین فکرا بودم که صدای خش خشی از پشت سرم اومد....
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!