فکرم این بود که زين این جا چی کار می کرد. اتفاقی سر از این جا درآورده بود یا به خاطر من این جا بود. یهو با دیدن یه شاخه گل رز که جلو چشمام گرفته شده بود نگاهمو از خیابون گرفتم. به گل نگاه کردم... بعد هم به زين... صداشو شنیدم که گفت:
" نمی خوای بگیریش؟ دستم خشک شد ها!!"
لبخندی زدم. گل رو گرفتم و گفتم:
"ممنون ولی بابت چی؟"
هیچی نگفت و سکوت کرد... منم صبر کردم تا خودش به حرف بیاد و بگه معنی این کاراش یعنی چی... بعد از ده دقیقه توی یه خیابون خلوت نگه داشت... ماشینو خاموش کرد. دستاشو گذاشت رو فرمون و گفت:
"ببخش که تو این مدت ازم خبری نبود... ببخش که به تكستات جواب ندادم... می خواستم با خودم و احساسم کنار بیام و بعد بیام سراغت.."
بهم نگاه کرد و گفت:
" میبخشی؟"
تعجب کرده بودم. از این که اینقدر بی مقدمه داشت از احساسش و از خودش حرف میزد. واقعا نمی دونستم چی بگم. خواستم حرفی بزنم که دوباره سکوت رو اون شکست:
"پنج سال پیش با دیدن یه دختر خیلی خوشگل تو غربت عاشق شدم... می دونم اینا رو می دونی... می دونم دفتر خاطرات زك رو خوندی... پس خلاصه اش می کنم... عشقم اشتباه بود... همون سال اولی که باهاش ازدواج کردم اینو فهمیدم... فهمیدم که..."
انگار گفتن این که نيلا بهش خیانت کرده براش خیلی سخت بود. دستاشو مشت کرد و کوبوند به فرمون:
"اه... لعنتی"
دوباره نگاهم کرد و گفت:
"منو ببخش ونسا... یادآوری گذشته برام سخته... نمی تونم بگم که اون عوضی باهام چی کار کرد...اون خوردم کرد... من... زين اسميت... یه ازدواج ناموفق داشتم... زنم بهم خیانت کرد و منو تو بدترین شرایط تنها گذاشت... رفت دنبال هوسش... من...زين اسميت... یه دختر سه ساله دارم که همه زندگیمه!"
سکوت کرد و سکوت.سرشو گذاشت رو فرمون... نفس عمیق کشید و در همون حال گفت:
"می خوام یکی دیگه هم بشه همه زندگیم... یه دختری که چند وقته احساس می کنم دوستش دارم..."
قلبم با گفتن این حرفاش داشت از جا در می اومد... یعنی می خواست بگه دوسم داره؟
بهم نگاه کرد. دستاشو آروم آورد جلو. دستمو گرفت. از تماس دستای گرمش گر گرفتم. یه کوره داغ شده بودم. تنم عرق کرده بود. نفس کشیدن برام سخت شده بود.دستشو اورد سمت گونه ام و آروم نوازشم کرد. چرا مخالفت نمی کردم؟ چرا؟ چرا هیچی بهش نمی گفتم؟ چرا سرش داد نمی زدم؟ انگار خودمم دوست داشتم نوازشش رو... آره به خودم که نمی تونستم دروغ بگم... تو فضای ماشین دیگه نمی تونستم نفس بکشم. صداش این سکوت سنگینو شکست و با صدای دورگه ای گفت:
"می شی همه ی زندگیم؟"
درست شنیدم؟ این زين بود که این حرفو زد؟ فقط به چشماش زل زدم... قفل زبونم باز نمی شد... لعنتی... همیشه این جور مواقع نمی تونستم حرف بزنم... تو چشمای هم حل شده بودیم... من سکوت کرده بودم... اونم سکوت کرده بود...کم کم بهم نزدیک شد... نفسای داغش می خورد به صورتم و من بیشتر تو آتیش این عشق می سوختم... گرمی لباش رو حس کردم... وای... لباش رو گذاشت روی لبم و آروم بوسید!!بعد ازم فاصله گرفت... با این کارش دیگه رسما هنگ کرده بودم!!باید از اون جا فرار می کردم... باید می رفتم... اگه یه لحظه دیگه اون جا می موندم...
به خودم اومدم. در ماشینو باز کردم و رفتم. نمی دویدم. آروم قدم برمی داشتم و تند تند نفس می کشیدم. برگشتم به زين که هنوز داخل ماشین نشسته بود نگاه کردم. سرش رو فرمون بود. دوباره به راهم ادامه دادم. انگار رو ابرا بودم. دور خودم چرخیدم. با لبخند رو به آسمون گفتم:
"خدایا ازت ممنونم..!"
*****
<<داستان از نگاه راوى>>
سرش رو از رو فرمان برداشت و دور شدن ونسا رو نگاه کرد. لبخندی روی لباش بود. با خودش گفت:
"زیادی تند رفتی آقاى اسميت.. بوسیدنش دیگه چی بود این وسط؟ لازم بود؟"
نفس عمیقی کشید و گفت:
"بازی شروع شد ونسا خانوم...!"
*****
توی اتاقش نشسته بود و فکر می کرد. به این که چرا این قدر از ونسا بدش می اومد؟ اصلا چرا می خواست از اون انتقام بگیرد؟ موبایلش رو برداشت و به شماره ونسا نگاه کرد... چرا از اون بدش می آمد؟ با حرص انگار که ونسا رو به روش نشسته گفت:
"می دونی چرا ازت بدم می آد؟ چون اگه تو نبودی زك هرگز تو رو نمی دید که عاشقت بشه... اگه تو نبودی و زك عاشقت نمی شد به پیشنهاد نیلا پاسخ مثبت می داد و من این همه مدت از دخترم دور نبودم... من باید نابودت کنم... باید تو رو بشکنم... به خاطر خودم، به خاطر این مدتی که از دخترم دور بودم..!"
نفس عمیقی کشید. بلند شد. رو به روی آینه ایستاد. به چهرش نگاه کرد.
•آره آقاى اسميت توجیه خوبی بود..•
زين اخم کرد و گفت:
"تو چی می گی دیگه این وسط؟"
و دوباره صدا را شنید:
•اون دختر بیچاره چه گناهی کرده؟ هان؟•
زين با عصبانیت گفت:
"خفه شو... می فهمی؟ خفه شو... اگه اون نبود زك عاشقش نمی شد و پیشنهاد نیلا رو راحت قبول می کرد... اون وقت من این همه از دخترم دور نبودم..."
خندید. بلند خندید.
•توجیه خوبیه... از این کارت پشیمون میشی... وقتی به خودت میآی که دیگه خیلی دیر شده...•
عصبی شد. شیشه ادکلنش را به دست گرفت. محکم به آینه کوبید و فریاد زد:
"خفه شو لعنتی... من می دونم می خوام چی کار کنم..."
صدای زنگ موبایلش اون رو به خودش آورد. سریع به سمت گوشی رفت و به شماره نگاه کرد. آشنا نبود ولی جواب داد:
STAI LEGGENDO
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!