"خب منم عاشقش شدم... چیه نکنه حسودیت می شه که ونسا بهت جواب منفی داده و می خواد با من ازدواج کنه؟"
-"نه حسودیم نشده... این چه رفتاریه؟ چرا داری یه زندگی رو برای افکار پوچ تباه می کنی؟ چرا؟ تو باید از نيلا انتقام بگیری، نه از ونسا... اون باعث همه این بدبختیا شد نه ونسا... می دونی چیه؟ بذار یه حقیقتی رو بهت بگم..."
زين عصبی گفت:
-"نه نمی خوام چیزی بشنوم... می فهمی؟ نمی خــــــوام..."
هرى بلند فریاد زد:
"نه... اتفاقا باید بشنوی... باید بفهمی...زين نینا بچه ی تو نیست... نینا دختر تو نیست... اون دختر زكه..."
زمان برای لحظه ای ایستاد...زين در حال هضم كردن حرفهای هرى بود... تپش قلبش هر لحظه تندتر و تندتر می شد... به نینا نگاه کرد. گوشی از دستش افتاد و فریاد زد:
-"نه... نـــــــه... این دروغه... یه دروغ محض!"
**********
نیکا نگاهی به زين کرد که از پله ها بالا می رفت. بعد به موبایل که کف سالن افتاده بود نگاهی انداخت و اون رو برداشت. صدای هرى رو شنید:
-"الو... الو... زين..."
نیكا جواب داد. با نگرانی گفت:
- هرى چی بهش گفتی؟
-"بهش گفتم که نینا دختر اون نیست نیکا... نینا دختر زكه..."
نیکا لحظه ای با شنیدن این خبر مات موند و بعد با صدای لرزون گفت:
-"تو... تو چی گفتی؟ بچه زك؟... یعنی نیلا... زك... وای خدای من نه!"
هرى با تاسف گفت:
-"متاسفانه حقیقت داره نیکا... اون شب لعنتی که زك تو دفتر خاطراتش نوشته حقیقت داره..."
نیکا نگاهی به نینا و بعد به مادرش کرد و گفت:
-"تو از کجا فهمیدی؟"
هرى از پشت تلفن نفس عمیقی کشید و گفت:
-"وقتی برگشتم لندن یه سر اومدم خونه ی خودمون. اون جا خدمتکار بهم یه پاکت داد و گفت که خیلی وقته این پاکت اومده. ازش گرفتم و بازش کردم. برگه آزمایش دی ان ای بود که ثابت می کرد نینا دختر زكه. درخواست این آزمایش از طرف زك بوده. حالا زك چه طور نینا رو دیده و نیلا رو راضی کرده برای آزمایش نمی دونم..."
نیکا زمزمه وار گفت:
-"باورم نمی شه..."
-"ولی باید باور کنی... این حقیقته... برگه آزمایش رو براتون ایمیل می کنم... نیکا باید بری با زين حرف بزنی... باید بهش بگی دست از سر ونسا برداره و اذیتش نکنه... اون مقصر نیست... اونی که این وسط باید تاوان بده نیلاس... به زين بگو دست از این فکرای پوچ و ابلهانه برداره و با زندگی ونسا بازی نکنه..."
نیکا دوباره نگاهی به نینا که داشت با عروسكش بازی می کرد انداخت. باورش نمی شد نینا بچه زك باشه ولی گفته ى هرى حقیقت داشت. دوباره صدای هرى اون رو به خودش آورد:
-"نیکا... با توام..."
-"هـــــان... باشه، باشه... باهاش حرف می زنم..."
و تماس رو قطع کرد.ابيگل نگران نگاهش می کرد. با نگاه از اون می پرسید که چه اتفاقی افتاده.
__________
بچه ها اينم يه قسمت كم بعد از مدتها.
اول از همه اينكه من يه معذرت خواهى به همتون بدهكارم خييلى عذر ميخوام بخاطر اين غيبت.
تا اونجايى كه ميدونين من توى اينستا هم اين فنفيك رو ميذاشتم. يكى هك كرد پيج رو ، پاك كرد همه ى قسمتارو. منم ديگه نذاشتم، الان دوباره شروع كردم ادامش رو بذارم. الان هم لطفاً هركس كه اين قسمت رو خوند يا كامنت بذاره يا رأى بده. كه ببينم كسى هنوز ميخونه يا نه. اگر كسى نباشه ديگه نميذارم ، بدليل فيلترينگ كسى زياد نمياد واتپد
ESTÁS LEYENDO
Familiar stranger
Fanficاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!