Part 15

1K 120 2
                                    


پوزخندی زد و گفت:
"نمی بینی...؟ خودکشی کرده...!"

زد تو سرش و گفت:
"ای کاش لال می شدم و نمی گفتم ميراندا ازدواج کرده... وقتی شنید چند روزی پیداش نبود... امروز اومد خونه... حالش آشفته بود... بهم گفت می ره حموم دوش بگیره... ولی...!"

ساکت شد و به گریه افتاد...
-"رگ دستشو زد..."

انگار که با خودش حرف می زد گفت:
"چقدر بهش گفتم پسر ول کن این جماعت الکی خوش رو... چقدر بهش گفتم این دختره تیکه ی تو نیست...!"

و آروم از کنارم گذشت و من هنوزم با بهت به مسیری که داشت می رفت نگاه می کردم...
دستامو گذاشتم روی صورتم و نشستم رو زمین. اصلاباورم نمی شد که لويى اون قدر ميراندا رو دوست داشته که به خاطرش یه همچین کاری کرده... وای واقعا دلم سوخت... ما با این پسر چی کار کردیم... در حقش ظلم کردیم... نه تقصیر ما نبود... خب ميراندا دوسش نداشت... اون درکش پایین بود... ای وای... اگه ميراندا می فهمید چی... با اون روحیه ای که من ازش سراغ داشتم اگه می فهمید حتما یه عمر خودشو سرزنش می کرد... نه ميراندا نباید می فهمید... حالا خدا کنه به خیر بگذره... لويى چیزیش نشه... همه ی اینا رو زمزمه وار می گفتم... دستمو از رو صورتم برداشتم... صورتم خیس از اشک بود... با خودم گفتم :
"وای خدا... اگه بلایی سرش بیاد... اگه ميراندا بفهمه... درسته که لويى رو دوست نداشت، اما اگه لويى بمیره خودشو مسئول می دونه... خدا خودت کمک کن...!"

صدای وحشت زده مامانو شنیدم که اومد سمتم و گفت:
"وای... ونسا... دخترم چی شده؟ چرا این جا نشستی؟"

دستمو گرفت و کمکم کرد که بلند بشم و گفت:
"بلند شو دختر..."

نیکا هم اومد سراغم... با مامان کمک کردن بشینم رو نیمکت... سرم گیج می رفت... حالم واقعا بد بود... نگاه گیجم رفت سمت مامان... طفلک از ترس رنگش پریده بود... نیکا هم با نگرانی بهم نگاه می کرد... نگاهمو چرخوندم سمت هرى... چشماش نگران بود... نگاهش چند لحظه ای روی من ثابت موند... بعد انگار که دستپاچه شده باشه نگاه ازم گرفت و با من من گفت:
"من... می... می رم آبمیوه بگیرم برات... مثل این که فشارت افتاده...!"

اون قدر حالم سر این جریان بد بود که اصلا حوصله نداشتم نگاه هرى رو بخونم...
بعد چند لحظه با یه آب پرتقال برگشت... وقتی خواستم ازش بگیرم دستش به وضوح می لرزید...
بهش نگاه کردم... اما نگاهشو سریع ازم دزدید... تو دلم گفتم: "ای بابا... این دیگه چه مرگش شده امروز... اصلا اینا کلا مشکوکن..."

ولی خب بر خلاف حرف دلم گفتم:
"ممنون هرى...!"

سرشو تکون داد و رو به مامان گفت:
"ماشین آوردین؟"

مامان گفت:
"آره عزیزم..."

هرى نگاهی به من کرد و گفت:
"آبمیوه اتو خوردی؟ انگار بهتر شدی..."

نگاهش کردم... تو نگاهش یه چیزی بود که من سر در نمی آوردم... سرمو انداختم پایین و گفتم:
"آره مرسی... بهترم..."

Familiar strangerWhere stories live. Discover now