Part 4

1.5K 136 5
                                    


-"نه من دخترشونم... امرتون؟"

-"ونسا جان! من نیکا هستم... می شه باز کنی لطفا...؟"

اسم نیکا رو با خودم زمزمه کردم و یهو گفتم:
"خدای من... ببخشید نشناختم... بفرمایید!"

و دکمه آیفون رو فشردم و مامانو صدا کردم:
-"مامان... مهمون داریم... نیکا...!"

مامان با شنیدن اسم نیکا سریع از آشپزخونه اومد بیرون و با تعجب گفت:
"نیکا!"

و از در سالن رفت بیرون و بعد مدتی هردوشون با چشمای گریه ای اومدن تو... من که برای اولین بار بود یکی از اعضای خانواده خانوم اسميت رو می دیدم، عین این ندید بدیدا زل زده بودم به نیکا... اوه اوه... چه هیکل باربی داشت... قد بلند و موهای رنگ کرده و صورت کشیده و پوست برنزه و ابروهای کوتاه و چشم و ابروى روشن... بینی قلمی و لبای کوچولو... کلا جیگری بود ها... داشتم براندازش می کردم که با صدای مامان به خودم اومدم...

-"ونسا جان... کجایی دختر؟ به چی زل زدی؟"

به خودم اومدم. یعنی خاک تو گور ضایعت کننا... ونسا تو دیدار اول...!!
سریع رفتم جلو و سلام کردم و اونم در کمال تعجب منو کشید تو بغلش و با همون لهجه ی با مزه اش گفت:
"سلام عزیزم... اگه بدونی چقدر دوست داشتم ببینمت... ولی موقعیت بدیه...!"

از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
"نیکا جان منم مشتاق بودم ببینمتون ولی... تسلیت می گم... غم آخرتون باشه!"

دستمو که تو دستش بود فشرد و گفت:
"مرسی عزیزم!"

به سمت سالن پذیرایی راهنماییش کردیم و نشست. مامان گفت:
"ليام کجاست عزیزم؟"

-"منو رسوند این جا و خودش رفت تا کارای مراسم رو انجام بده... یه ساعت دیگه می آد دنبالم... منم گفتم بیام بهتون سر بزنم برای مراسم جمعه خبرتون کنم که مامان کلی بهم سفارش کرد...!"

-"مرسی عزیزم..."

مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
"چطور شد نیکا که زك.."

دیگه ادامه نداد و چشماش پر اشک شد... نیکا هم همین طور... گفت:
"همون روز که از نيويورك برگشت تو راه فرودگاه تا خونه تصادف کرد خاله... چند روزی تو کما بود و بعدشم... انگار خودش می دونست می خواد اتفاقی بیفته... وقتی تو نيويورك بود و باهاش تماس گرفتیم گفت این جا رو خیلی دوست داره و بهش آرامش می ده... اگه یه روزی براش اتفاقی افتاد..."

دیگه گریه امونش نداد... دلم گرفت. سکوت بدی بود... گاهی صدای گریه ی نیکا اونو می شکست... مامان گفت:
"عزیزم... اتفاق بدی بود که افتاد... شما باید مراقب مامان باشین... !"

نیکا با بغض گفت:
"بیچاره مامان... این قدر شکسته شده که حتی تصورشم نمی تونین بکنین... بیشتر نگران مامان و زين هستيم خاله... مامان که خوب مادره و واقعا از دست دادن فرزند براش سخته... و زين هم که با مشکل قلبش هممون رو نگران کرده که خیلی هم جدیه..."

مامان آهی کشید و گفت:
"می دونم... نیکا جون خیلی سخته... کار زين به کجا رسید؟"

-"هیچی خاله تو نوبت پیوند قلبِ... نمی دونم چی شد؟ خدا چرا داره ما رو این جوری امتحان می کنه... اون از زين، که هنوز مشکلش حل نشده... مرگ زك هم بهش اضافه شد!"

مامان گفت:
"درست می شه...!"

همون لحظه صدای زنگ آیفون اومد. منم که عین این بچه های اضافی داشتم به حرفِ مامان و نیکا گوش می کردم رفتم سمت آیفون...
-"بله...؟"

-"ببخشید ليامم... می شه لطف کنین به نیکا بگین بیاد...؟"

نه بابا این لهجه اش خراب تر بود که... باز صد رحمت به نیکا...

دکمه آیفون رو فشردم و گفتم:
"بفرمایید داخل..."

و رفتم سمت نیکا و گفتم:
"نیکا جان... همسرتون اومدن...!"
***********
بعد رفتن اونا مامان خیلی غمگین بود... رفتم کنارش و گفتم:
"نبینم مامانم غمگین باشه...!"

لبخندی زد و گفت:
"دلم برای اَبى می سوزه... اون از زين، اینم از زك..."

با کنجکاوی گفتم:
"مامان حالا این زين کیه؟"

-"برادر دوقلوی زك... مشکل قلبی داره و باید پیوند شه..."

هیچی نگفتم. سرمو تکون دادم... عجب سرنوشتی...
تو دلم گفتم:
"خدا کنه براش یه قلب پیدا شه که خانوم اسميت اینم از دست نده... که واقعا سخت بود..."

با صدای دوباره زنگ آیفون به خودم اومدم و در حالی که به سمت آیفون می رفتم گفتم:
" این دیگه نايله...!"

مامان گفت:
"حالا چی کارش داری این طفلک رو که کشوندیش این جا؟"

با لبخند گفتم:
"می خوام زنش بدم...!"

مامان سرشو تکون داد و گفت:
"امان از دست شما جوونا...!"

و منم آیفونو جواب دادم که خود نايل بود. درو باز کردم و منتظر شدم بیاد تو...
___________________________________

اينم كه عكسه كاوره نيكاس! درسا و امتحانا زياد شده ببخشيد يكم دير گذاشتم! داستان رو معرفى كنيد به دوستاتون!

Familiar strangerHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin