Part 2

2.3K 137 3
                                    


-"سلام به اهل خونه ونسا اومــــد... بابا، مامان!کجایین؟"

صدای مامانو شنیدم که گفت:"بابا خونه نیست... منم تو آشپزخونه ام بیا..."

رفتم تو آشپزخونه. دستمو حلقه کردم دور کمر مامان و گونه اشو بوسیدم و گفتم:"قربون مامان خوشگلم بشم. شام چی داریم؟"

-"اسپاگتى. شکمو... آرزو به دل موندم یه بار تو بیای خونه نگی شام چی داریم..."

-"خب مامان دیگه نمی گم خودم می آم سرک می کشم... ناخنکم می زنم..."

اخم کرد و گفت:"لازم نکرده... همون بپرسی راحت ترم... راستی از ميراندا چه خبر؟"

همون طور که برای خودم قهوه می ریختم گفتم:"لويى دوباره پیداش شده. دیروز رفته سراغش و گفته اگه باهام ازدواج نکنی می دزدمت!"

مامان زد رو گونه اش و گفت:"واااااى... یعنی چی؟!"

شونه انداختم بالا و گفتم:"یعنی دردسر..."

-"این پسره مثل این که دلش می خواد آقای بينل یه بلایی سرش بیاره ها. عجب دل نترسی داره. زندانم آدمش نکرده."

یه قلپ از قهوه رو خوردم و گفتم:"چی بگم... مامان میگه عاشق ميراندا ام... ولی خوب ميراندا نمی خوادش دیگه. زور که نیست... اونم تو کتش نمی ره که نمی ره. بیچاره ميراندا کلی ترسیده... هنوز به باباش هیچی نگفته..."

-"داره اشتباه می کنه... باید بگه..."

شونه انداختم بالا. در حالی که بلند می شدم تا برم لباس هامو عوض کنم گفتم:"چی بگم مامان... ميراندا رو که می شناسی... لجباز و یه دندس"
**********
الان چند روزه می گذره و از اون عاشق مشکوک به قول ميراندا دیگه خبری نیست. الان که ازش خبری نیست حس می کنم که بهش عادت کردم... عجیبه ولی خب عادت کردم دیگه... با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم. چون نزدیکش بودم سریع گوشی رو برداشتم:

-"الو... بفرمایید."

صدای گرفته زنی رو شنیدم... صداش آشنا بود. یه کم که فکر کردم فهمیدم خانوم اسميت هست، دوست مامان. ولی چرا صداش گرفته؟

-"سلام ونسا جان. خوبی عزیزم...؟"

-"سلام خاله خوبی... ؟چه خبر... ؟چرا صداتون گرفته؟ نشناختمتون...!"

جواب سوال هامو نداد و فقط گفت:"گوشی رو بده به كارن...!"

-"بله چشم. چند لحظه گوشی...!"

و مامانو صداش کردم و اومد گوشی رو از دستم گرفت.
منم تو بهت صدای گرفته ی خانم اسميت بودم... یکی از دوستای قدیمی مامانم بود. هرچند از نزدیک ندیده بودمش. چون قبل از این که من به دنیا بیام با شوهرش بعد از ازدواج رفته بود لندن و اون جا موندگار شده بودن. البته اینجام یه کارخونه داشتن که بعد فوت شوهرش، بچه هاش اداره اش می کردن. یکی از پسرهاش هم یه بار اومده بود نيويورك. البته من ندیده بودمش...

با صدای گریه مامان به خودم اومدم. با عجله رفتم تو سالن و دیدم که داره گریه می کنه.

-"مامان جونم چی شده... چرا گریه می کنی...؟"

با صدای بریده گفت:"زك... تصادف کرده و فوت شده... اونا هم دارن میارنش اينجا،نيويورك...!"

گیج گفتم:"زك؟؟!"

مامان سرشو تکون داد و گفت:"آره ... وای چه پسر نازنینی بود... خیلی جوون بود... دلم برای اَبى (خانوم اسميت ) می سوزه... ای وای..."

رفتم برای مامان از آشپز خونه آب آوردم و دادم تا بخوره. یه کم آروم شه و شروع کردم به ماساژ دادن شونه هاش...

گفتم:"مامان جونم... خودتو اذیت نکن... برای قلبت خوب نیست ها.."

با این که هیچ کدومشون رو ندیده بودم ولی از رو تعریف های مامان یه اطلاعاتی داشتم... منم از این که زك، پسر خانوم اسميت ، فوت شده بود دلم گرفت...

خلاصه با هزار زحمت مامانم آروم شد و گفت:
"وصیت کرده اینجا دفنش کنن... اون هام دو روز دیگه می رسن... البته نیکا و شوهرش ليام امشب می رسن نيويورك تا کارها رو جفت و جور کنن و ترتیب مراسمو بدن...

برام جالب بود. پسری که هیچ وقت اینجا زندگی نکرده و فقط گاهی به اینجا سفر کرده وصیت کرده که اینجا دفنش کنن...!

آهی کشیدم و براش دعا خوندم و رفتم سراغ جزوه هام اما اون قدر ذهنم مشغول بود که هیچی تو مخم نمی رفت و تصمیم گرفتم به ميراندا زنگ بزنم و کمی باهاش حرف بزنم.

-"الو سلام دوست جونی خودم. خوبی...؟"

صدای غمگین ميراندا رو شنیدم. ای بابا امروز مثل این که من باید همش خبرای بد بشنوم...!

-"سلام ونسا... چه عجب یادی از ما کردی..."

-"وا... ما صبح با هم كالج بودیما...!"

-"چه می دونم... یه چیزی گفتم بیکار نباشیم...!"
_____________________________________________
سلام ! عكسه كاوره داستان عكسه ميرانداست.
كاور قبلى هم عكسه ونسا بود.
اينستاگرام من رو هم فالو كنيد اونجا داستان بيشتر ميزارم :
_.1dfanfic._

Familiar strangerحيث تعيش القصص. اكتشف الآن