سری تکون دادمو شماره خونه رو گرفتم دوتا بوق خورد و مامان جواب داد
-الو..سلام مامانی
-سلام دختر بی معرفت تو معلومه از دیروز کجایی گرفتی خوابیدی رفتی تفریح
حالیم از من نگران نپرسیدی گوشیتم جواب ندادی..
-مامان فقط می تونم بگم شرمنده ببخشید
- بهت که خوش میگذره??
-خوش..چجورم جاتون خالی مامان
-خوب خداروشکر الان قطع نکنی دیگه زنگ نزنی تا فردا صبح
-نه مامان خیالت راحت زنگ میزنم
-باشه مادر فعلا خداحافظ
-نفس راحتی کشیدمو گفتم:
- خداحافظ مامان..
همین که قطع کردم دوباره گوشی زنگ خورد زين بود
یه موجی از گرما دوید تو قلـ ـبم
جوابشو دادم
-الو..
-سلام عزیزدلم خوبی...
-خوبم زين تو چطوری؟ رسیدی ویلا؟...قرصاتو خوردی؟الان خوبی؟
-آره عزیزم رسیدم حالمم خوبه قرصامم خوردم اصلا نگران نباش
-خوب خدارو شکر..
-زنگ زدم که نگران نباشی بهت خوش بگذره خانوم خانوما....کی برمیگردی
-مرسی..احتمالا پس فردا
-باشه من الان دارم میرم کارخونه یه سری کارا مونده انجام بدم و بعدم برگردم نيويورك
-باشه مراقب خودت باش...
خندیدو گفت:
- توهم مراقب خودت باش من الان زنگ میزنم به مامان و نیکا قضیه رو بگم
که زنگ بزنن به مامانت فقط خدا کنه که راضی بشن چون همه از دستم کفرین
هیچی نگفتم خندیدم اونم خندید فقط استرس داشتم
بعد از چند لحظه گفت:
- اومدی نيويورك بهم زنگ بزن ..خونه نرو می خوام ببرمت یه جایی
با تعجب گفتم:
- کجا؟؟؟
-خوب دیگه حالا همون پس فردا می فهمی..
با اینکه خیلی کنجکاو بودم ولی خوب...قبول کردم و گفتم:
- باشه زين...پس تا پس فردا..
با اعتراض گفت:
- بی رحم یعنی من تا پس فردا صداتو نشنوم
خندیدمو گفتم:
- من منظورم به دیدنت بود
اونم خندیدو گفت:
- باشه عزیزم ..مراقب خودت باش فعلا خداحافظ
-توهم مراقب خودت باش رسیدی خبرم کن تو جاده هم آروم رانندگی کن
-چشم قربونت برم
و تماس قطع شدو من به آرامش رسیده بودم..چقدر خوب بود که زين رو داشتم**********
بالاخره بعد دوروز داشتیم میومدیم نيويورك ...زين همون روز زنگ زده بود به ابيگل و نیکا و باهم رفته بودن خونمون تا دل مامان اینارو به دست بیارن
که بابا و مامانم همه چی رو گذاشته بودن به عهده من...نزدیک دانشگاه بودیم
که زنگ زدم به زين
به بوق دوم نرسیده بود که گوشی رو برداشت صدای شادش تو گوشم پیچید:
- سلام عزیز دلم کجایی
-سلام ..5دقیقه دیگه جلو در دانشگاهم
-منتظرم بیا
و تماس قطع شد...
رسیدیم جلوی دانشگاه از بچه ها خداحافظی کردم ماشین زين اونور خیابون بود
دیدمش براش دست تکون دادم رفتم سمتش
از ماشین پیاده شدو با لبخند گفت:
-سلام...گل من...
از ابراز علاقه هاش غرق لذت میشدم با لبخند گفتم:
- سلام...
در جلو رو باز کردو نشستم خودشم ماشینو دور زدو نشست پشت فرمون و دستاشو بهم مالیدو گفت:
- خوب آماده ایی
خندیدمو گفتم:
-هنوزم نمی خوای بگی کجا می خوایم بریم
ماشینو روشن کردبه حرکت در آوردو گفت:
- خیلی زود می فهمی
سکوت کردم به بیرون و آدماش نگاش کردم هرلحظه از مسیری که داشت میرفت
تعجبم بیشتر شد برگشتم سمتشو گفتم:
- زين..تو..داری میری سر خاك؟
سرشو تکون دادو گفت:
-آره
-ولی برای چی اونجا ..
خندیدو گفت:
- خودت می فهمی
می دونستم که می خواست بره سر خاک زك ولی برا چی رو نمی دونستم
بازم سکوت کردمو هیچی نگفتم و بالاخره رسیدیم ماشینو جلوی آرامگاه خانوادگیشون پارک کردو پیاده شد
منم پیاده شدمو دنبالش رفتم
همین که داخل آرامگاه شدیم یه زنو دیدم که کنار قبر زك نشسته
به زين نگاه کردم اونم با تعجب داشت به اون زن نگاه میکرد صدای لرزونشو شنیدم که گفت:
- نيلا ..تو
یه چیزی تو قلـ ـبم فرو ریخت
نيلا...زن سابق زين...مادر بچه زك...
وای خدا..
این اینجا چیکار میکرد!!
کلی فکر بد تو ذهنم هجوم آورد اونم از جاش بلند شدو برگشت چشماش خیس اشک بود..نگاهش به منو زين ثابت موند با قدمای بلند اومد طرفمون و رو به زين گفت:
- ببخش من نمی دونستم تو می خوای بیای اینجا اومده بودم از زك خداحافظی کنم..دارم برمیگردم لندن
به زين نگاه کردم صورتش از عصبانیت سرخ شده بود بلند بلند نفس میکشید
نگاهشو از نيلا گرفت و با عصبانیت گفت:
- شرت کم...زود از جلو چشام گم شو
به حرفش توجهی نکردو برگشت و به من نگاه کرد نگاهش یه جوری بود پر از خشم عصبانیت ..نمی دونم نگاهشو نمی فهمیدم
گفت:
- ونسا تویی آره؟
لال شده بودم فقط سرمو تکون دادم و گفت:
-خوشگلی...ازت بدم میاد ! دلم می خواست بکشمت دوست داشتم نابودت کنم چون هم زك رو ازم گرفتی هم می خوای زين رو بگیری
زين با عصبانیت گوشه پالتوشو گرفت و هلش داد بیرونو گفت:
- تو غلط کردی بخوای همچین کاری بکنی عوضی تو لیاقت نداشتی که زك یا من باهات بمونیم
گریه اش گرفت
نمی دونم چرا دلم براش سوخت
با گریه گفت:
-آره راست میگی راه بدی رو در پیش گرفتم سهمم تنهایی و این بدترین مجازاته برا من
به من نگاه کردو گفت:
-خداحافظ...
و رفت...
نفس عمیقی کشیدم به زين نگاه کردم سرش پایین بودو دستاشو مشت کرده بود
سنگینی نگاهمو انگار حس کرد سرشو بلند کردو نگام کرداومدم حرف بزنم که دستشو گذاشت رو لـ ـبمو گفت:
-هیسسس...هیچی نگو نمی خوام روزم خراب بشه باشه
فقط سرمو تکون دادمو اونم لبخند زد دستمو گرفت و رفتیم سمت سنگ قبر زك
نشست منم کنارش نشستم
نفس عمیقی کشیدو گفت:
- سلام داداشی...خوبی امروز با ونسا اومدم اینجا که پیش تو یه قولی بهش بدم
به توهم یه قولی بدم
با تعجب برگشتم به زين نگاه کردم...نگاش به عکس زك بود
دوباره گفت:
- میدونم چقدر از دستم ناراحتی که رنجوندمش می دونم کارم اشتباه بودو پشیمونم..ولی بهت قول میدم که خوشبختش کنم..بهت قول میدم هیچوقت تو چشمای قشنگش غم نشینه
برگشت و دستمو گرفت و دستمو آورد بالا و پشت دستمو بـ ـوسید و گفت:
-جلوی زك بهت قول میدم به روحش قسم می خورم که خوشبختت کنم
عزیز دلم ونسا...
وای اشکم در اومده بود نمی دونستم چی بگم خوشحال بودم خیلی خوشحال...اصلا حالم قابل وصف نبود
با صدای لرزونی گفتم:
-جانم...
نفس عمیقی کشیدو اونم اشک تو چشاش بود چشماشو بست که باعث شد اشکاش بریزه رو صورتش بعد آروم چشاشو باز کردو گفت:
-با من ازدواج میکنی؟؟؟
وای ازم درخواست ازدواج کرد اونم جلوی زك
زبونم بند اومده بود..
برگشتم به عکس زك نگاه کردم...
حس کردم اونم خوشحاله داره لبخند میزنه
و سرمو تکون دادمو گفتم:
-آره...
زين بلند خندیدو دستامو تو دستاش محکم فشار دادو گفت:
-دوستت دارم همه ی زندگی
منم خندیدمو گفتم:
- منم دوست دارم
از جاش بلند شدو برگشتیم که بریم یه لحظه دم در آرامگاه برگشتم به عکس زك نگاه کردم
زیر لب گفتم:
- ازت ممنونم غریبه...که منو به آشنای دلم رسوندی به غریبه ى آشنای من....
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!