گوشی رو قطع کرد... یه لحظه به گوشی نگاه کردم و تو فکر اون صدا بودم... مامان می گفت كارن یه دختر به اسم ونسا داره... حتما دخترش بود دیگه... چه صدای نازی داشت... یه همچین صدای نازی چه قیافه ای می تونه داشته باشه... به خودم اومدم و دیدم گوشی هنوز دستمه... از کار خودم خنده ام گرفته بود... گوشی رو گذاشتم رو دستگاه و رفتم سمت حمام... باید یه دوش می گرفتم و خودمو برای قرار شام آماده می کردم... تا وقتی دوش بگیرم و لباس بپوشم و برم سر قرار اون صدا یه لحظه از تو ذهنم خارج نشد... دیگه اعصابم داشت خورد می شد... به خودم تشر زدم: "هی چته پسره دیوونه؟ فقط یه صدا بود دیگه...!"
ولی باز با خودم فکر کردم: "وقتی صداش این همه..."
با صدای يان، وکیلمون، از ادامه فکرم منصرف شدم و تو دلم خدا رو شکر کردم که زود سر رسید و نذاشت فکرم زیادی به بی راهه بره...اون شب با يان این قدر رو کارها و تولیدات كارخونه و درآمد گفتگو کردیم که دیگه به صدا فکر نکردم.
بعد از ظهر آماده شدم. لباس پوشیدم. با ظاهری خوب رفتم سمت خونه كارن. هیجان داشتم. واقعا برام عجیب بود. می دونستم هیجانم از اینِ که می خوام صاحب اون صدا رو ببینم ولی به روی خودم نیاوردم... سر راه هم یه دسته گل خیلی خوشگل که فقط سلیقه زك بود گرفتم...!! وقتی رسیدم دم خونه كارن هیجانم چند برابر شد... چندتا نفس عمیق کشیدم و زنگ رو فشردم. بعد از چند ثانیه در باز شد و من وارد حیاط شدم. داشتم به نمای خونه و گل و درختا نگاه می کردم که در ورودی ساختمون باز شد و من از دور كارن رو دیدم... اومد سمتم و منو محکم در آغوش گرفت و با صدای لرزانی گفت:
"وای زك سلام عزیزم... نمی دونی چه قدر خوشحالم کردی... بیا داخل عزیزم..."
مودبانه دستمو گرفتم سمتش و باهاش دست دادم:
"سلام خاله... منم خیلی خوشحالم که بعد از سال ها شما رو می بینم...!"
همین طور که راهنماییم می کرد برم به داخل ساختمون گفت:
"آره... خیلی سال می گذره... قبل از فوت پدرتون اومدین نيويورك... شماها خیلی بچه بودین... سه سالتون بود...!"
دیگه وارد ساختمون شدیم... منو به سمت کاناپه ای که وسط سالن بود راهنمایی کرد. نگاهی به دور و اطراف انداختم... انگار که کسی نبود... كارن تنها بود... برای لحظه ای غمگین شدم... ولی این قدر پررو بودم که اصلا نمی خواستم قبول کنم به خاطر اینِ که نمی تونم صاحب صدا رو ببینم... بعد از نشستن من كارن به سمت آشپزخونه رفت و با دوتا لیوان شربت پرتقال برگشت. در حالی که تعارف می کرد گفت:.
"خیلی خوش اومدی عزیز دلم..."
شربت رو برداشتم و تشکر کردم... كارن نگاهی به گلهایی که آورده بودم کرد و گفت:
"خودت گلی خاله... چرا زحمت کشیدی...!"
-"قابل دار نیست...!"
كارن لبخندی زد و گفت:
"چه قدر شماها بزرگ شدین... هـــی انگار همین دیروز بود که من و اَبى دو تا دختر دبیرستانی شر و شیطون بودیم...!"
منم از حرف كارن خندم گرفت... گفتم:
"بله مامان برامون تعریف کرده...!"
و چشمکی از سر شیطنت زدم و اون هم از حرکت من خندید... با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم و گفتم:
"خاله مثل این که تنهایی؟!"
-"آره... ونسا با دوستاش رفته بیرون... شوهرمم که طبق معمول سرکاره و دیروقت می آد خونه..."
-"حوصلتون سر نمی ره تنهایی؟"
-"نه خاله دیگه عادت کردم... تازه ونسا اکثرا خونه است ولی خب با نبودنش فرق نداره که... همش تو اتاق خودشه...!"
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم تا این که كارن از وضعیت زين پرسید. گفت که مامانم همه چی رو براش تعریف کرده... منم توضیحاتی بهش دادم...بعد از شنیدن حرفام سری تکون داد و گفت:
"اميدوارم که یه قلب پیوندی براش پیدا شه...!"
آهی کشیدم و گفتم:
"امیدوارم...!"
معلوم بود می خواد موضوع رو عوض کنه. با لحنی مهربون گفت:
"میرم که عکسا رو بیارم با خودت ببری...!"
-"مرسی خاله لطف می کنی..."
بعد بلند شد و از پله ها بالا رفت. با نگاهم تعقیبش کردم... وقتی كارن رفت تو دلم گفتم: "لعنتی عجب شانسی... حالا یه بار خواستم از رو کنجکاوی یه نفرو ببینما..."
با صدای كارن به خودم اومدم. عکسارو گذاشت کنارم و گفت:
"اینم عکسا... ازشون برای خودم هم کپی گرفتم... اینا اصلش هست برای مادرت..."
پاکت عکس هارو تو جیبم گذاشتم و گفتم:
"ممنون خاله... پس من دیگه میرم...!"
كارن شاکی گفت:
"میری؟ مگه قرار نبود شام پیش من بمونی؟"
با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم:
"ببخشيد خاله... قول می دم یه فرصت دیگه... آخه برای مدت کوتاهی اومدم و باید همه کارهارو سروسامون بدم و زود برگردم...!"
كارن با ناراحتی گفت:
"هرچند که دوست داشتم پیشم بمونی ولی خوب کارت مهم تره. برو به کارات برس..."
از جام بلند شدم و گفتم:
" با اجازه... خیلی خوشحال شدم دیدمتون... شما هم یه سری به ماها بزنین... هم دوست قدیمیتونو می بینین، هم یه تفریحی می کنین...!"
-"چشم عزيزم...!"
از كارن خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم...
قبل از این که ماشینو روشن کنم یه حسی بهم گفت یه نگاهی به عکسا بندازم... پاکتو از کنار دستم روی صندلی برداشتم... عکسا رو بیرون کشیدم...قیافه ی مامان و كارن کنار هم زمان جوونيشون... اما عكس بعدى...
با دیدن عکس بعدی شوکه شدم... می تونم راحت بگم برق سه فاز از سرم پرید... یه حس عجیب اومد سراغم... اون چشمای آبى، ابروی کشیده، صورت خوش فرم، پوست سفيد و موهای خرمايى واقعا منو جذب خودش کرد... نفس کشیدن هم برام سخت شده بود..نمی دونم چه قدر گذشته بود که من به چهره ی زیبای عکسی که در دستم بود خیره شده بودم... واقعا زیبا بود... محشر... نگاه از عکس برنمی داشتم... نمی تونستم... می خواستما، ولی نمی شد..
صدای کشیده شدن لاستیک رو آسفالت کوچه بالاخره منو مجبور کرد چشم از عکس بردارم... یه صدایی شنیدم... یه صدای آشنا... همون صدایی که دوست داشتم چهره اشو ببینم... سرمو سمت صدا برگردوندم... جلوى در خونه خاله بود... دستشو برای سرنشینای ماشین تکون می داد... راننده هم بوقی زد و سریع دور شد... به چهره اش نگاه کردم... یه نگاه به عکس انداختم... پس ونسا خانوم همينه!
صاحب همون صدای زیبا و این چهره زیباتر... ونسا نگاهی به بالا و پایین کوچه انداخت و زنگ آیفون رو فشرد... بعد از چند ثانیه در باز شد و رفت داخل.
نفس عمیقی کشیدم... تازه متوجه شدم قلبم تند تند می زد... انگار داشت از حلقم در می اومد... آروم گفتم:
"چته پسر؟ چه مرگته؟!"
برای این که بیشتر از این فکرمو مشغول نکنم ماشینو روشن کردم و از اون جا دور شدم.
***********
اومده بودم که به کارهای شرکت برسم ولی فکر و خیال ونسا مگه می ذاشت... چه قدر خواستم خودمو قانع کنم که این یه احساس زود گذره... اون شب تا صبح نخوابیده بودم... عکسش دستم بود و بهش نگاه می کردم... دیگه داشتم دیوونه می شدم... دو روز بود که جلو خونه كارن کشیک می دادم تا ببینمش... این دوبار که دیدمش قلبم تندتر زد و نفس کشیدنم سخت تر شد... جرات نداشتم با خودم کنار بیام... با شهامت بگم که نسبت بهش احساس پیدا کردم... یه احساس واقعی و عمیق...
********
با صدای زنگ تلفن سریع گوشی رو برداشتم:
"بله بفرمایید..."
صدای نگران نیکا رو از اون ور خط شنیدم... انگاری که گریه کرده بود:
-"سلام زك..."
منم از نگرانی صداش نگران شدم و گفتم:
"چی شده نیکا؟ اتفاقی افتاده؟ همه حالشون خوبه؟ مامان؟ زين؟"
صدای هق هقش رو شنیدم. گفت:
-"زك... نیلا...!"
با فریاد گفتم:
"نیلا چی نیکا؟ دِ... حرف بزن دیگه دختر..."
-"نيلا برگشته... زين بیمارستانه... با برگشتن نیلا حالش بد شد..."
بعد با لحن التماسی گفت:
"برگرد زك... زود برگرد... ازت خواهش می کنم..."
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!