-"هه... چه خوش مزه شدی تو عزیزم...!"
سکوت کرد و بعد چند لحظه گفت:"خودمو زدم به اون راه... لويى امروز از دانشگاه تا این جا دنبالم اومده...الان دم درمونه... وای ونسا می ترسم... الانِ بابا پیداش شه... حالا بیا و درستش کن...!"
-"ای بابا... این پسره هم عجب سیریشیِ به خدا...!"
خندید و گفت:"سیریش برای یه لحظشِ... فکر کن من برم زن این شم...!"
با شیطنت گفتم:"چه شود..."
یه جیغ بنفش کشید و گفت:"حالا من یه چیزی گفتم پررو... باز به روت خندیدم..!"
یه مدت همین طوری پشت تلفن کل انداختیم و منم جریان فوت زك رو گفتم... اونم با ابراز تاسف خداحافظی کرد...
داشتم به لويى فکر می کردم که با چه اعتماد به نفسی راه افتاده بود دنبال ميراندا... یه پسر الوات و خلاف کار که اصلا نمی دونیم این ميراندا رو کجا دیده بود و بند کرده بود بهش که می خوادش... ولی خب ميراندا اونو نمی خواست. عاقلانه اش هم همین بود... لويى تیکه ی ميراندا نبود... اصلا کسی نباید باهاش ازدواج می کرد...!!
یاد نايل افتادم... پسر عموم... اون ميراندا رو خیلی دوست داشت ولی خوب تا حالا حرفی نزده بود. ولی از رفتارش و این که هر دفعه راجع بهش ازم می پرسید متوجه علاقه اش به ميراندا شدم...
یهو یه فکری به ذهنم رسید..!
آره... اگه ميراندا ازدواج می کرد لويى باید دست از سرش بر می داشت... با این فکر گوشیمو برداشتم و به نايل زنگ زدم:
-"الو... سلام... نايل خوبی...؟"
-"سلام دختر عموی بی معرفت... معلومه کجایی حتما من باید ازت سراغی بگیرم آره...؟!"
خندیدم و گفتم:"پسر زبون به دهن بگیر دیگه... خوبم... خوب الان زنگ زدم دیگه که حالتو بپرسم...!"
نايل با لحن بامزه ای گفت:"برو دختر خودتو سیاه کن... من که ميدونم هر وقت بهم زنگ می زنی دست زیر سنگه...!"
با یه لحن مثلا عصبانی گفتم:"اصلا منو بگو به فکر تو ام... اصلا منو بگو دلم برای تو می سوزه...!"
بعد با لحن شیطونی گفتم:"اصلا منو بگو زنگ زدم بگم ميراندا آخر هفته عروسیشه گفته تو رو هم دعوت کنم...!!"
یهو کلامم رو قطع کرد و گفت:"تو چی گفتی...؟؟"
من که فهمیدم می خواد چیو بشنوه ولی گفتم:"هیچی گفتم... اصلا منو بگو که به فکر تو ام...!"
عصبی گفت:"ونسا جدی پرسیدم... راجع به ميراندا چی گفتی؟"
باز شیطون گفتم:"اِ... من اصلا راجع به اون حرف زدم...؟"
-"ونسا تو رو خدا اذیت نکن... گفتی داره ازدواج می کنه؟!"
-"من گفتم...؟ خوب اصلا بگم... عروسی ميراندا که آشفتگی نداره...به تو چه...!"
این دفعه دیگه صداش رفت بالا و گفت:"ونسا... می شه درست حرف بزنی... "
خندیدم و گفتم:"پس من تا الان داشتم چه جوری حرف ميزدم؟!"
با التماس گفت:"ونسا... خواهش می کنم... اذیت نکن... بگو راجع به ميراندا شوخی کردی دیگه...؟"
یهو گفتم:"دینـــــگ... یافتم... یعنی دوسش داری دیگه؟ اعتراف کن...!!"
کلافه گفت:"تو فکر کن آره...!"
-"نه دیگه نشد پسر عمو جونم... آره یـــــا آره؟!"
-"از دست تو... آره دوسش دارم راحت شدی...؟ حس کنجکاویت ارضا شد حالا...؟!"
دیگه دلم نیومد بیشتر اذیتش کنم و گفتم:"آره شوخی کردم... ولی یه سر بیا این جا... باید باهات حرف بزنم!"
-"باشه فردا بعدازظهر می آم. خوبه؟"
یکم فکر کردم و گفتم:"آره عالیه... فردا منم کلاس ندارم... پس تا فردا خداحافظ... راستی بابا، مامانم خوبن...!"
خندید و گفت:"از دست تو حواس نمی ذاری برای آدم که؟ عمو زن عمو خوبن؟"
-"بد نیستن... سلام دارن خدمتتون... در ضمن اون ميراندا جونته که برات حواس نذاشته... نه من...!"
-"مگه دستم بهت نرسه ونسا!"
-"آره ولی فعلا بهم احتیاج داری. یادت که نرفته...؟"
-"همیشه یه جوابی تو آستینت داری دیگه...؟"
خندیدم و گفتم:"کمال هم نشین! خداحافظ... فردا منتظرتم...!"
-"خداحافظ...."
و گوشی رو قطع کردم...دیگه واقعا باید برم سر جزوه ام و بخونمشون... چون پس فردا امتحان داشتم...
-"ونسا...برو درو باز کن من دستم بنده...!"
سریع رفتم سمت آیفون. با خودم گفتم: "حتما نايله..."
-"بله...؟"
صدای یه خانوم بود... با یه لهجه ی عجیب که
گفت:"منزل آقای ميلان؟با تعجب گفتم: "بله... همین جاست!"
-"شما كارن هستین؟"
-"نه من دخترشونم... امرتون؟"
________________________________________
عكسه كاور سمت چپى زَكـ خدابيامرز هست!
سمت راستى هم برادر دوقلوش زين !
=)))
اگه تا الان از داستان خوشتون اومده لطفاً به دوستانتون معرفى كنيد.
رأى فراموش نشه!
عاشقتونم
KAMU SEDANG MEMBACA
Familiar stranger
Fiksi Penggemarاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!