.
خودمو زده بودم به بی خیالی ولی به حرفای نیلا فکر می کردم. چهره ى ونسا یه لحظه از جلو چشمام دور نمی شد. محال ممکن بود من ونسا رو به خاطر نیلا ولش کنم... ولی بچه ى زين چی؟ این وسط خود زين و من... یعنی من باید فداکاری می کردم که زين بچه اشو ببینه. اگه اون بچه، بچه ی زين نباشه چه طور؟
این فکرا داشت دیوونه ام می کرد. سوییچ رو از رو میز برداشتم. به نیکا و هرى نگاهی انداختم. دوتاشون نگاهشون رو من بود. دستی به موهام کشیدم و گفتم:
"می رم ملاقات زين... فردا پرواز دارم. پس می رم یه سری بهش بزنم."
"*********
با دیدن زين رو تخت بیمارستان دوست داشتم بزنم زیر گریه. فقط گفتم:
"خدا لعنتت کنه نیلا..."
رفتم تو اتاق. چشماش بسته بود. انگار حضورمو حس کرد چون وقتی قدم به اتاق گذاشتم چشماشو باز کرد و بهم لبخند تلخی زد. دستشو گرفتم و گفتم:
"سلام جناب زين... شما کجا، این جا کجا؟ بلند شو از رو این تخت مرد گنده... بچه بازی اصلا بهت نمیادا!!"
خندید ولی تلخ تر از قبل و گفت:
"سلام زك... کی اومدی؟"
-"چند ساعتی می شه که رسیدم..."
بی مقدمه گفت:
"رفتی پیش نیلا؟!"
دستمو محکم گرفت و گفت:
"اون چی گفت زك؟ نیلا ازت چی می خواست؟ چی می خواد که بذاره منه بچه امو ببینم...؟"
دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:
"آروم باش زين... از کجا معلوم که اون بچه ی تو باشه آخه؟"
با آشفتگی گفت:
"هست!خودش گفت...گفت که بی نهایت شبیه منه..."
سری تکون دادم و گفتم:
"واقعا نمی دونم چی بگم ولی این طوری که نمی شه... باید آزمایش هم بده..."
زين کمی خودشو جا به جا کرد و گفت:
"آره ولی من ایمان دارم... حالا نگفتی نیلا ازت چی خواسته؟"
سرمو انداختم پایین و گفتم:
"یه چیزِ غیر ممکن!"
سرمو بلند کردم. به زين نگاه کردم. تعجب رو تو چشماش می خوندم. گفت:
"خب اون چیز غیر ممکن چیه؟!"
آه بلندی کشیدم. برام سخت بود که بهش بگم ولی باید می دونست نیلا چقدر پسته... گفتم:
"میگه باید باهاش ازدواج کنم تا بذاره تو بچه رو ببینی!!"
به زين نگاه کردم. دستش رو قلبش بود. حالت چهره اش عوض شده بود. خیلی ترسیدم. سریع پرستار رو صدا کردم. اومدم بالا سر زين.دستشو گرفتم و گفتم:
"زين آروم باش!حالا اون یه حرفی زد!به خودت فشار نیار الان دکتر میاد"
زين خوابیده بود. به چهره اش نگاه کردم... ازش خجالت می کشیدم. چون اون نمی دونست که تو این بازی به خاطر من بازنده شده... ولی... نمی دونستم چی کار کنم... ذهنم آشفته بود... حرفای نیلا رو جدی نگرفته بودم... یعنی خدا خدا می کردم که جدی نباشه... ازدواج با اون محاله...
دوباره چهره ونسا... وای ونسا... دلم داشت براش پر می کشید... چه قدر دل تنگ بودم... حالی عجیبی داشتم که هیچ وقت تجربه نکرده بودم!! وقتی که خیالم از زين راحت شد برگشتم خونه. از ماشین پیاده شدم. به نمای سنگی خونه ای که توش بزرگ شده بودیم نگاه کردم. چه روزای شادی داشتیم. مرگ پدر ما رو از پا انداخت ولی باز تونستیم باهاش کنار بیایم و دوباره روزای شادی داشته باشیم. سخت بود، ولی تونستیم... اما ورود نیلا... این دختر با زندگیمون چی کار کرد که بعد از سه سال هنوز نتونستیم مثل قبل شاد باشیم؟ از وقتی وارد زندگی من و زين شد همش غم بود و غم...
*******
صبح بود که وارد نيويورك شدم... حالا انگار حالم بهتر بود چون تو شهری نفس می کشیدم که عشقم نفس می کشید... قبل از این که برم خونه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل رز خریدم. وقتی به خودم اومدم دیدم جلو در خونه ى كارن ام. کمی به اطراف نگاه کردم. کوچه خلوت بود. از ماشین پیاده شدم. گل تو دستم بود. بهش نگاهی کردم و دستم رو بردم سمت دکمه آیفون اما سریع از کارم پشیمون شدم. گل رو گذاشتم دم در و سریع نشستم تو ماشین.
می دونستم امروز کلاس داره و بیداره الان. شماره ى خونه ى كارن رو گرفتم. خدا خدا می کردم خودش جواب بده. دلم برای صداش تنگ شده بود. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. خودش بود.ونساى من... صداشو شنیدم و قلبم شروع کردن به تند تند زدن. دستمو گذاشتم رو قلبم. صدای الو گفتنش رو می شنیدم... چند بار اومدم حرف بزنم ولی نمی تونستم. زبونم قفل شده بود. صدام در نیومد. اونم وقتی دید کسی حرف نمی زنه عصبی گفت مزاحم و قطع کرد...
به گوشی نگاه کردم. بعد به در خونه که بعد از چند دقیقه باز شد. با دیدن گل روی زمین تعجب کرد. گل رو برداشت به بالا و پایین خیابونو نگاه کرد. در رو بست و در حالی که گل رو لمس می کرد سوار ماشینش شد و رفت!
______
الان دو هفته است که کارم شده این... هر روز صبح می رم جلو در و براش گل می ذارم... از دور می بینمش و بهش زنگ می زنم... چند روز پیش مثل همیشه داشتم گل رو می ذاشتم دم در که در باز شد... من که وقت انجام هیچ عکس العملی رو نداشتم همون جا ایستادم و به قیافه ی پر از تعجب كارن نگاه می کردم... دلم می خواست همون جا آب میشدم و می رفتم تو زمین... نمی دونستم چه طور براش توضیح بدم... سرمو انداختم پایین و منتظر شنیدن سرزنش هاش شدم... بعد چند دقیقه شنیدم که گفت:
"سلام زك!"
وای تازه یادم افتاد که سلام هم نکردم... شرمنده سری تکون دادم و گفتم:
"سلام... خاله... راستش من... من اومده بودم... که..."
وای اصلا نمی دونستم چی بگم... با لبخند گفت:
"پس اونی که هر روز صبح برای ونسا گل می ذاره و زنگ می زنه تو هستی... آره؟!"
سرمو دوباره از خجالت انداختم پایین و گفتم:
"خاله من واقعا شرمنده ام... من..."
با لحن مهربونی گفت:
"دشمنت شرمنده پسرم... این چه حرفیه..."
دلمو زدم به دریا... باید براش توضیح می دادم... بهش نگاه کردم و گفتم:
"خاله من...ونسا رو دوستش دارم... نمی دونم براتون چه طور توضیح بدم..."
حرفمو قطع کرد و گفت:
"بهتر نیست بریم یه جای دیگه...؟ الان پیداش می شه ها... امروز دانشگاه داره...!"
دستپاچه گفتم:
"بله... بله حق با شماست... بهتره بریم تو ماشین صحبت کنیم..."
به سمت ماشین هدایتش کردم... خودم هم همراهش می اومدم که گفت:
"یادت رفت گل رو بذاری براش..."
با شرمندگی گفتم:
"ببخشید خاله..."
سریع رفتم گل رو گذاشتم دم در و اومدم سوار ماشین شدم... داشتم به این فکر می کردم که از کجا شروع کنم... صدای كارن رو شنیدم که گفت:
"خب منتظرم زك..."
چشمامو بستم. نفس عمیقی کشیدم و گفت:
"چی بگم خاله... جز این که ونسا رو دوست دارم... عاشقش شدم... برای زندگی می خوامش... قول می دم خوشبختش کنم ولی نمی دونم اینا رو چه جوری بهش بگم...!"
كارن لبخندی زد و گفت:
"من از خدامه که پسر اَبى بهترین دوستم که مثل خواهر می مونه برام، بشه دامادم... ولی نظر من این وسط مهم نیست... مهم ونساست... تو اگه واقعا دوستش داری باید به اون حرف دلت رو بزنی...!"
-"بله خاله حق با شماست... ولی شما چیزی بهش نگین... من خودم قول می دم در اولین فرصت باهاش حرف بزنم..."
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!