Part 9

1.1K 124 2
                                    


صدای نیکا رو شنیدم. بچه ها وقتی از ماشین پیاده شده بودن رفته بودن داخل ویلا و منم که محو اطراف بودم که این غول بهم گیر داد...! نیکا گفت:
"ونسا... زين... بیاین داخل...!"

نگاهمو از دست زين گرفتم و به صورتش نگاه کردم... من عجب دیوونه ای بودما... با اون همه حرف و تهدیدی که کرد من هنوز اون جا بودم... با صداش به خودم اومدم که با همون لحن گفت:
"برو داخل..."

دیگه فرارو بر قرار ترجیح دادم. تو دلم هزار تا فحش بهش دادم... پسره احمق روانی... وا مگه چی کارش داشتم... عین سگ پرید بهم... بلانسبت سگ... والا...
حالا تو یکی از اتاقای ویلا بودم. رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم به برخورد امروزم با زين فکر می کردم... واقعا نمی دونستم این پسره چش بود... اصلا من چه پدر کشتگی با این داشتم که اون جوری پرید بهم... این از اولش باهام مشكل داشت...خدا آخر عاقبت این دو روزو به خیر بگذرونه با این دیوونه...
با صدای تقه ای که به در خورد از خواب بیدار شدم... نمی دونم اصلا کی خوابم برده بود... بعد این که از رو تخت بلند شدم و خودمو مرتب کردم، رفتم درو باز کردم... با دیدن نیکا لبخندی زدم و گفتم:
"سلام نیکا.جانم...؟"

نیکا گفت:
"خواب بودی...؟ اگه می دونستم مزاحمت نمی شدم..."

-"نه بابا این چه حرفیه... خوب شد بیدارم کردی... اومدم مسافرت بگردم... نیومدم که بخوابم...!"

-"ونسا می خوایم بریم لب ساحل... اگه میخوای بیای آماده شو... لباس گرمم بپوش چون خیلی سرده..."

لبخندی زدم و گفتم:
"الان آماده می شم..."

سریع رفتم سمت چمدون و پالتوی چرمم رو برداشتم. با یه شالگردن... پوتینام هم پام کردم و رفتم پایین...
همه دم در ویلا منتظرم بودن. ناخودآگاه نگاهم رفت سمت زين که وحشتناک اخم کرده بود و همین که من از پله ها اومدم پایین سریع از ویلا رفت بیرون... ای بابا این کلا مشکل داره... شونه هامو انداختم بالا و با خودم گفتم: "به درک... پسره ی از خود راضی..."

بعد رفتنش یه لبخند به روی بقیه زدم و گفتم:
"معذرت که منتظر من موندین..."

نیکا خندید و گفت:
"نه بابا زود اومدی که...!"

رفتیم سمت ساحل. هرى و ليام جلو بودن و ما پشت سرشون. هوا از ظهر خیلی بهتر شده بود... ولی بازم سوز داشت. ولی لذت بخش بود اون هوای پاک... رسیدیم لب دریا... دریا طوفانی بود... چه قدر خشمگین موجا می زدن به ساحل و برمی گشتن... رنگ دریا سرمه ای شده بود من دریای خشمگین و طوفانی رو خیلی بیشتر دوست داشتم تا دریای آروم...
نگاهم رفت سمت نیکا... رو به دریا ایستاده بود و دریا رو نگاه می کرد... و خیلی دورتر از نیکا زين رو دیدم که نشسته بود و سرشو گذاشته بود رو زانوهاش... با خودم گفتم: "به آقا رو... تيريپ دپ ام بلده برداره به جز عصبانیت..."

رفتم کنار نیکا. نفس عمیقی کشید و جودمو کنارش حس کرد. برگشت سمتم و بهم لبخند زد... و من یهو نمی دونم این حرفم از کجا در اومد... گفتم:
"نیکا! زين چرا این قدر سرده؟"

ولی آنی از سوالم پشیمون شدم. یعنی خاک بر سرم... اختیار زبونم دست خودم نیست... دیگه پرسیدم دیگه.کاریش نمی شه کرد...
با تعجب نگاهم می کرد و گفت:
"خب... اون همیشه این جوریه..."

بعد خندید و گفت:
"عزیزم تو خودتو ناراحت نکن... اون طول می کشه تا با یکی ارتباط برقرار کنه...!"

سرمو تکون دادم و گفتم:
"نه رفتارش برای من مهم نیست. همین جوری پرسیدم"

نگاهم کرد. انگار داشت با نگاش می گفت:"واقعا مهم نیست؟ اگه مهم نیست چرا پرسیدی؟"
رفتم تو فکر. این چه سوالی بود. یهو نگاهم رفت سمت زين ... اون جا نبود... کجا غیبش زد یه دفعه. جل الخالق! پَری هم هست مثل این که...!
به این فکرم خندیدم. نیکا گفت:
"کجا غرقی خوشگل خانو..."

حرفشو تغییر داد... اشتباه نکردم... خواست بگه خوشگل خانوم ولی گفت:
"ونسا جان!"

اهمیت ندادم و گفتم:
"همین جام..."

حوصله ام واسه اونجا موندن یهو پرید... رو به نیکا گفتم:
"من برمی گردم نیکا جون... هوا سرد شده...!"

لبخندی زد و گفت:
"باشه عزیزم... من یه کم دیگه می مونم بعد میام..."

رفتم سمت ویلا... رفتم تو سالن و از پله ها خواستم برم بالا که صدای گوشیمو شنیدم... خواستم از تو جیبم برش دارم ولی نبود... آره صدا دور بود انگار از توی اتاق... سریع خواستم برم تو اتاقم جواب بدم که صدا قطع شد و همزمان در اتاق بغلی هم باز شد و زين اومد بیرون...
چشم دوختم بهش... یه چیزی تو دلم ریخت... نمی تونستم نگاهش نکنم... اون هم اول تو چشمام خیره شد. بعد یهو اخم کرد. خواست سریع از کنارم رد شه که بهم تنه زد و تکون خوردم... تازه به خودم اومدم... هنوز خودمو به خاطر اون نگاه سرزنش می کردم که با یه صدایی مثل صدای افتادن برگشتم... زين پایین پله ها افتاده بود... این قدر ترسیدم که اصلا نفهمیدم چه طور خودمو رسوندم کنارش... داشتم از پله یکی مونده به آخر رد می شدم که نزدیک بود با مخ بخورم زمین... رفتم کنارش... رنگش مثل گچ سفید شده بود...دستش هم رو قلبش بود... چشاش بسته بود. از درد صورتشو جمع کرده بود... دلم سوخت... قلبم تند می زد...
برای یه لحظه همه اون رفتارا و اون حرفاشو فراموش کردم و صداش زدم... البته با من من به زور!
-"ز... ي... ن... زين... چی... چی شده؟!"

صدامو که شنید چشماشو باز کرد... چشای كارامليش هنوز یخی بود... سرد سرد... ولی از درد تو چشاش اشک جمع شده بود... دلم گرفت... دستمو به زور بردم سمتش و گفتم:
"بیا کمکت کنم بری رو مبل دراز بکشی... برم بچه ها رو صدا کنم..."

Familiar strangerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang