"به من نگاه کن..."
هنوز سرم پایین بود. دوباره تکونم داد و بازوهامو فشار داد. این بار خیلی عصبی تر از قبل داد زد:
"مگه با تو نیستم؟ به من نگاه کن.."
از صدای بلندش ترسیدم. سرمو بلند کردم. صورتش از زور عصبانیت قرمز شده بود. به همون بلندی قبل گفت:
"خب می شنوم...زين چی؟"
تو دلم گفتم: "لعنت به زبانی که بی موقع باز شود یعنی همین!" با لکنت گفتم:
"ه... هی... هیچیــــی"
پوزخندی زد و گفت:
"هه... هیچی... آره"
دوباره صداش عصبی شد و گفت:
"مگه نگفتم؟ مگه نگفتم به حرفاش و کاراش توجه نکن ونسا!؟ من هیچی... اصلا منو بذار کنار... خوب فکر کن... من بهت نگفتم دوستت دارم"
دستشو از بازوهام جدا کرد... آخیش دیگه داشت می شکست... چه قدر دستش سنگینه... دستشو کلافه فرو کرد تو موهاش... چرخی زد و دوباره برگشت سمتم... این دفعه آروم گفت:
"ونسا من به دَرَک... خودتو تباه نکن...زين تیکه تو نیست... اون... اون..."
این بار من از این جور حرف زدنش کلافه و عصبی شدم... ای بابا آخه به این چه اصلا... این کی بود برام تعیین و تکلیف می کرد؟ خب دوستت ندارم... زور که نیست... هست؟
"ببین من از حرفات سر در نمی آرم...زين چه دلیلی داره از من انتقام بگیره... اصلا من کجای این داستان بودم؟ هان؟ کجای این داستان؟ تو رو خدا ولم کنید... دست از سرم بردارید"
دوباره اشکام سرازیر شد. نشستم رو زمین و با گریه گفتم:
"من دوستت ندارم هرى... به خدا احساسی بهت ندارم... دست خودم نیست... خب چی کار کنم؟ من... من..."
آره حداقل باید به یه نفر اعتراف کنم!
"من دوستش دارم... نمی دونم چه طوری؟ کی؟ ولی می دونم دوستش دارم...هرى دست خودم نیست... می فهمی؟ چشماش یه لحظه هم ولم نمی کنه... همه جا دنبالمه... تو می گی می خواد انتقام بگیره ولی من کاری نکردم... عشقمو بهش ثابت می کنم... بذار تجربه کنم... بذار عشقو با اون تجربه کنم..."
صدای بغض آلود هرى رو شنیدم که گفت:
"که سرت بخوره به سنگ؟ آره؟ که بشینم نابود شدنت رو ببینم؟ تو چرا نمی فهمی دختر؟ چرا نمی فهمی؟"
سکوت کرد. منم سکوت کردم. بعد چند لحظه آهی کشید و دستشو سمتم دراز کرد. دستامو گرفت و بلندم کرد. همون طور که منو می برد سمت ماشین آروم گفت:
"من دیگه هیچی نمیگم تا تو تجربه کنی ونسا... حالا که خودت می خوای حرفی نیست... ولی وقتی سرت به سنگ خورد نگی هرى نگفت..."
در ماشینو باز کرد و منو نشوند تو ماشین...
خودشم نشست پشت فرمون... همون طور که ماشینو روشن می کرد گفت:
"ولی بدون هرى همیشه دوستت داره..."
سرم پایین بود. وقتی این حرفشو شنیدم سرمو آوردم بالا. زل زدم تو چشماش. اونم همین طور. نمی دونم چه قدر تو چشمای هم زل زده بودیم که هرى یه دفعه نگاهشو ازم گرفت و ماشینو به حرکت درآورد. با صدای لرزونی گفت:
"داشتم پشیمون می شدم از این که چرا دارم تو رو دو دستی تقدیم برادرم می کنم.!"
لبخند تلخی زد... خیلی تلخ... که حتی تلخیشو منم حس کردم... دلم براش سوخت ولی چی کار می تونستم بکنم؟ قلبم مال کس دیگه ای بود... ولی برای رسیدن بهش باید چه قدر صبر می کردم؟ چه قدر تاوان می دادم؟ با صدای زنگ تكست گوشیمو از تو کیفم در آوردم. با تعجب به شماره نگاه کردم. زين بود. سریع پیامو باز کردم:
"وقتى بقيه ازم ميپرسن عاشقه چيش شدى سكوت ميكنم! ميترسم اگه بهشون بگم اونا هم عاشقت بشن!"
با خوندن پیام قلبم دوباره شروع کرد به تند تند تپیدن... خدایا داره چه بلایی سرم می آد...
تو فکر زين بودم... از این پیامی که بهم داده بود منظورش چی بود؟ یعنی اونم... اونم دوسم داشت و می خواست با پیاماش بهم بفهمونه؟ چرا بعد از عملش این قدر تغییر کرد؟ اون که از من بدش می اومد پس چرا؟ یعنی حرفای هرى راست بود؟ ولی مگه من چی کار کرده بودم؟ نه هرى حتما به خاطر خودش می گه... شاید چون می خواد منو به دست بیاره میگه زين می خواد اذیتم کنه...نیم نگاهی به هرى که مشغول رانندگی بود انداختم... اخماش تو هم بود... حتما ناراحت بود... ولی تقصیر من چیه خب؟ دوسش ندارم... وای داشتم دیوونه می شدم... به خدا ای کاش هیچ وقت با این خانواده آشنا نمی شدم... ای کاش زك زنده بود... اگه زنده بود من عاشقش می شدم... با این که زك مرده بود ولی وب از وقتی خاطراتشو خوندم منم نسبت بهش یه حس عجیبی داشتم... حس یه عزیز که خیلی دوستش داشتم و از دست دادمش...تو همین فکرا بودم که ماشین متوقف شد... سرمو بلند کردم... به در ویلا نگاهی انداختم... صدای خشک هرى رو شنیدم که گفت:
"پیاده شو رسیدیم..."
و بعد این حرف کیسه های خریدو برداشت و خودش از ماشین پیاده شد. منم سریع از ماشین پیاده شدم. دنبالش راه افتادم. چرا ماشینو نیاورد تو؟ جلوی در ورودی سالن نیکا رو صدا کرد. کیسه ها رو گذاشت دم در و سریع از کنارم رفت. وا این چرا این طوری شد؟ از سوالی که از خودم پرسیدم تعجب کردم... خب ونسا خانوم معلومه دیگه... جوون مردم می گه دوست دارم بعد تو می گی من داداشتو دوست دارم همین می شه دیگه... یهو با صدای زين ده متر از جام پریدم: "سلام... چرا جلو در ایستادی؟"
دستمو گذاشتم رو قلبم و برگشتم سمتش. نگاهم با نگاهش گره خورد. زل زده بود تو چشمام. یاد تكستى که داده بود افتادم. بدنم داغ شد. نگاهمو ازش گرفتم و از جلو در رفتم کنار. آروم زیر لب گفتم:
" ببخشید..."
اومدم برم داخل سالن که یه دفعه برگشت و نزدیکم شد. اون قدر نزدیک که نفسای داغش به صورتم می خورد. من گر گرفته بودم. احساس کردم قلبم داره از دهنم می آد بیرون. زیر گوشم آروم و زمزمه وار گفت:
"بد نیست به تكستام یه جوابی بدی خانمی!"
رفت... من موندم و داغی تنم از نزدیکی بیش از حدش بهم. وای قلبمو که نگو. ای خدا من مثلا قرار بود باهاش به خاطر رفتار بدی که تو سفر قبلیم داشت تسویه حساب کنم. چی شد که عاشق شدم؟! آخه اینو کجای دلم بذارم. دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم:
" تو رو خدا تو دیگه آروم بگیر..."
صدای نیکا رو شنیدم که با خنده گفت:
"دختر تو چرا این جایی؟ قصد نداری بیای داخل؟ ایستادی این جا داری با خودت حرف می زنی؟"
تو دلم گفتم: "آره دیگه بایدم بخندی... والا از دست برادرای گرام شما نرم تیمارستان شانس آوردم... این که با خودم حرف می زنم که چیزی نیست..."
ولی خب به جاش گفتم:
"حواسم پرت شد نیکا جونم... بریم داخل"
نیکا کیسه های خریدو برداشت و گفت:
"چرا این قدر دیر کردین؟"
با خودم گفتم: "داداشتون مشغول ابراز عشق بودن." ولی جواب دادم:
"بازار شلوغ بود..."
-"هرى کجا رفت؟"
شونه امو انداختم بالا و گفتم:
" نمی دونم... به من که حرفی نزد"
نیکا چشمکی زد و گفت:
"بی خیال آقایون... موافقی یه غذای خوشمزه درست کنیم؟"
منم با چشمک گفتم:
"صد در صد! فقط برم لباس عوض کنم بیام. باشه؟"
-"باشه زود بیا!"
سریع از پله ها رفتم بالا و لباسمو عوض کردم. وارد آشپزخونه شدم و با نیکا شروع کردیم به آشپزی
******
این قدر اعصابش به هم ریخته بود که نمی دونست چی کار کنه... با افکاری به هم ریخته فقط رانندگی می کرد و پایش را هر لحظه بیشتر روی گاز فشار می داد... از دور دریا را می دید... سرعتش را کم کرد و لب ساحل توقف کرد...
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!