"عصبانی نشو ونسا... منظوری نداشتم ولی به حرفم گوش کن"با اینکه عصبانی بودم ولی خوب باید می فهمیدم چی می خواست بگه که این کارا رو می کرد.
-"گوش میدم!"خم شد و از تو داشبورد ماشین دفتری آورد بیرون. دفتر به چشمم آشنا بود. آره!! همون دفتریِ که تو ویلای شمال تو اتاق زكـ بود... گرفت سمتم و گفت:
"بیا بگیرش... خیلی چیزا هست که تو باید بدونی... هرچند که نیکا مخالف بود و مخالف تر از اون زين... چون اون... اون می خواد..."دوباره نفسشو بیرون داد و گفت:
"فقط اینو بخون..."و دفترو داد دستم و گفت:
"خداحافظ..."هرچند از حرفاش گیج شده بودم ولی خب از ماشین پیاده شدم. در رو بستم و گفتم:
"خداحافظ..."و رفت... و من به جلد سیاه دفتر نگاه می کردم. یعنی چی تو این دفتر بود که به من مربوط می شد؟ زين و نیکا چرا مخالف بودن من این دفترو بخونم؟ زين می خواد چی کار کنه؟ چرا هرى حرفشو قطع
کرد؟*******************
-"بالاخره کار خودتو کردی؟"به سمت صدا برگشت. نیکا بود که با او حرف می زد. سوییچ رو روی میز عسلی وسط سالن گذاشت و خودش رو روی مبل رها کرد. چشماش رو بست. نیکا با عصبانیت به سمتش اومد و گفت:
"هرى مگه با تو نیستم... دفترو بهش دادی؟"هرى چشماش رو باز کرد و گفت:
-"مامان و خاله کجان؟"نیکا با بی حوصلگی گفت:
"تو باغن حالا جواب بده"این بار هرى با عصبانیت گفت:
"چی می خوای بدونی؟ این که دفترو بهش دادم؟ آره بهش دادم..."-"چرا هرى؟ مگه نگفتم این کارو نکن؟ اگه قضیه رو بدونه معلوم نیست چه بلایی سرش می آد. می فهمی اینو؟!"
هرى هم با صدای بلندتر گفت:
"من فقط اینو می دونم که اگه زين بخواد به حرفش عمل کنه ونسا داغون می شه پس بهتره همه چیزو بدونه... قبل از این که زين دست به کار بشه...!"نیکا برای چند لحظه سکوت کرد و به چشماى برادرش نگاه کرد... هرى از زیر نگاه خواهرش فرارکرد و سوییچ ماشین رو برداشت و به سمت در سالن رفت. در همين حال گفت:
"من میرم بیمارستان..."نیکا سریع خودش رو به هرى رسوند. اون چیزی که به ذهنش رسیده بود رو باید می گفت. باید خیالش راحت می شد که فکرش یک خیال واهی بود. دستش رو روی شونه ى هرى گذاشت. هرى به طرفش برگشت. نیکا مشکوک اون رو نگاه کرد و با تردید گفت:
"هرى نگو که دوستش داری!!"باید چى می گفت. سرش رو پایین انداخت تا از نگاه نیکا فرار کنه. نیکا این بار محکم تر گفت:
"با توام. سوال من جواب نداشت؟"دیگه نمی شد پنهان کنه. سرش رو بلند کرد و با صدایی بلند گفت:
"آره دوسش دارم. حالا می گی چی کار کنم؟!!"
VOUS LISEZ
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!