Part 25

931 100 5
                                    


"نه آخه یه کم تعجب کردم... شما... آخه...!"
دوباره خندید و گفت:
"مثل این که واقعا بد موقع مزاحم شدم... خواستم زنگ بزنم خودم شخصا دعوتت کنم برای خونه ساحلى"
بعد صداشو آروم کرد و با لحن شرمنده ای گفت:
" آخه اون دفعه برخورد خوبی باهات نداشتم... خواستم جبران کنم"
-"نه این چه حرفیه... بالاخره خب اون موقع شما..."
نذاشت حرفمو ادامه بدم. یهو صداش تغییر کرد و عصبی شد. گفت:
"فعلا خداحافظ... تا بعد"
بعدم بدون این که منتظر خداحافظی من بشه قطع کرد... خیره شدم به گوشی... وا... این شاخای من از دست اینا در نیاد خوبه والا... این چرا همچین کرد؟ مگه من چی گفتم... شونه ای انداختم بالا و با خودم گفتم:"بی خیال بابا... تعادل نداره... حتما موقع عمل مغز اینو دستکاری کردن... من مطمئنم... همشون یه جور شوت می زنن... نه به پیام اول نه به خداحافظی آخر... ای خدا به داد من برس با این جماعت..."
از حرفام زدم زیر خنده... والا این پسره با این رفتاراش منم خل کرده بود... یعنی منم خودمو کشته بودم با این حرف زدنا... صدای این پسره رو می شنوم لال می شم... خداییش عجیبه...
******
تو اتاقم نشسته بودم و لباسامو جمع می کردم که مامان اومد تو اتاق. برام یه لیوان آب گذاشت رو میز. کنارم نشست. با لبخند ازش تشکر کردم. اونم جوابمو داد و سکوت کرد. بعد از چند دقیقه صدای مهربونشو شنیدم که گفت:
"قراره چند روز بمونین؟"
-"دو سه روز فکر کنم..."
دوباره سکوت کرد. برام عجیب بود. مامانو تا حالا این طوری ندیده بودم. به صورتش نگاه کردم. خیره شده بود به لباسام. آروم صداش زدم:
"مامان... چیزی شده؟"
سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. با لبخند مهربونی و با صدای غمگینی گفت:
"ونسا منو می بخشی؟!"
تعجب کردم... ببخش برای چی؟ مگه مامان چی کار کرده بود؟
"برای چی باید ببخشم مامان جونم؟! اتفاقی افتاده؟!"
چشماش خیس اشک شده بود. با دستم اشکاشو پاک کردم که دستامو گرفت و گفت:
"به خاطر این که نگفتم زك دوسِت داشت..."
لبخندی زدم و گفتم:
"مامان تو که منو نصفه جون کردی!گفتم چه اتفاقی افتاده! باور كن حتی یه لحظه هم به این فکر نکردم که شما مقصر هستی... اصلا شما تقصیری نداری... خود زك ازتون خواسته بود که چیزی نگین... من باید به مامان راز داری مثل شما افتخار کنم قربونت برم...!"
واقعا هم اصلا به این فکر نکرده بودم که مامان مقصر این بی خبری من بود. بغلش کردم و بوسیدمش. اونم اشکاشو پاک کرد
صبح زود بود که بچه ها اومدن دنبالم. منم با عجله از مامان خداحافظی کردم و از در اومدم بیرون. نگاهم با نگاه چشمای كاراملى وحشیش گره خورد... از ماشین پیاده شده بود و به در ماشین تکیه داده بود... دوباره تپش قلب گرفتم و هول کردم... به زور گفتم:
"سلام... صبحتون بخیر..."
لبخند بی سابقه ای زد و گفت:
"به... صبح بخیر خانم خانوما... چه عجب!"
لبخندی زدم و گفتم:
"ببخشيد که همیشه مزاحم شما هستم...!"
اخمی کرد و گفت:
"مراحمی عزیـــــزم!"
این عزیزمو همچین کشدار گفت که یه حالی شدم...زين به من گفت عزیزم!؟ خدایا اول صبحی این سرش به جایی نخورده؟!نفسمو محکم دادم بیرون... با صدای نیکا به خودم اومدم... سلام و صبح بخیر گفت. بعد هم زين چمدونمو گذاشت تو ماشین و در ماشینو باز کرد که من بشینم...
نشستم کنار نیکا... ليام هم سمت راننده نشسته بود. هرى هم جلو نشسته بود. بهش سلام کردم که سرد جواب سلام منو داد... ای بابا... حالا این زين رفتارش خوب شد هرى شروع کرد... اینا تا منو نبرن تیمارستان بی خیال من یکی نمی شن!تو همین فکرا بودم که دیدم زين کنار من نشست و در ماشین رو بست. به ليام گفت:
"لى... بهتره زود حرکت کنی"
از این که زين کنارم نشسته بود این قدر نزدیک یه حالی داشتم... نمی دونم چرا وقتی می دیدمش یه حالی می شدم... همه ساکت بودن و حرفی نمی زدن... در واقع تو چرت بودن...زين کاملا چسبیده بود به من... گر گرفته بودم و از حالت به وجود اومده خجالت می کشیدم... از رفتارا و حرکات زين هم سر در نمی آوردم... کمی خودمو کشیدم سمت نیکا که کمی ازش فاصله داشته باشم... سنگینی نگاهشو بعد از این کارم رو خودم حس کردم... با دلهره برگشتم سمتش و نگاهش کردم... زل زده بود تو چشمام... یواش یواش بهم نزدیک شد. داغی نفساش که به گوشم خورد... دیگه حال خودمو نمی فهمیدم... صدای زمزمه وارشو شنیدم که گفت:
"از این که کنارتم ناراحتی؟ ازم بدت می آد؟ من که بابت رفتار اون روزم ازت معذرت خواستم ونسا"
لال شده بودم... اصلا حرفی نمی زدم... یعنی نمی تونستم حرف بزنم... وای من چه مرگمه آخه... کلی به خودم زحمت دادم که جوابشو بدم... بهش نگاه کردم... اونم خودشو کشید عقب و زل زد تو چشمام... نگاهی به نیکا و هرى کردم... ظاهرا خواب بودن... بعدم به ليام نگاه کردم... اونم حواسش به رانندگیش بود... دوباره به زين نگاه کردم که در کمال تعجب دیدم چنان اخمی کرده که من نزدیک بود همون جا از ترس پس بیفتم... نگاهشو تند ازم گرفت و خودشو چسبوند به در ماشین... ازم فاصله گرفت و چشماشو بست... نه دیگه من جدا باید برم تیمارستان!
.... نه، من نه... باید این دیوونه رو به روانپزشک نشون بدم... اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده... یه دقیقه این وری یه دقیقه اون وری...
تا رسیدن به ویلا چشماش بسته بود و اخم کرده بود... نیکا و هرى هم بعد چرت کوتاهی بیدار شدن...هرى که همچنان سرد بود و یه کلمه هم حرف نمی زد... چون می دونستم اینا کلا خوددرگیری دارن اصلا ذهنمو مشغول رفتارشون نکردم و تا خود ویلا با نیکا یه دقیقه هم فکمون استراحت نکرد...
*****
وقتی رسیدیم ویلا همگی از ماشین پیاده شدیم. ليام یکی یکی چمدونارو گذاشت پایین. منم کش و قوسی به بدنم دادم. خیلی خسته شده بودم. به اطراف نگاه کردم. خیلی سرسبز بود. خصوصا که این دفعه درختای پرتقال شکوفه داده بودن و عطر دل انگیزی فضای باغ رو پر کرده بود. نفس عمیقی کشیدم که عطر شکوفه ها بره تو ریه هام.بعد از این که حسابی از عطر شکوفه ها لذت بردم نگاهم سمت چمدونا رفت. میونشون چمدون خودمو دیدم. دست بردم که برش دارم که یهو دستی نشست رو دستام. با تعجب برگشتم. اول به دست نگاه کردم. بعد نگاهم رفت سمت صورتش.هرى بود ولی اخم نکرده بود. لبخند رو لباش بود. نمی دونم چرا ناخودآگاه نگاهم رفت سمت زين. چنان اخمی کرده بود و مارو نگاه می کرد که من همون جا سکته ناقص رو زدم. دوباره به هرى نگاه کردم و گفتم:
"مرسی هرى خودم میارمش..."
هرى اخمی کرد و گفت:
"لازم نکرده... سنگینه خودم برات میارمش تو اتاق..."
چنان جدی این حرفو زد که من دیگه نتونستم مخالفت کنم. دستمو از زیر دست هرى کشیدم بیرون. زیر لب تشکر کوتاهی کردم و راه افتادم سمت ویلا. زیر چشمی نگاهی به زين کردم. سرش پایین بود و داشت می رفت ته باغ...
دوباره سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم. هرى هم با قدمای سریع به من رسید و باهام همگام شد. نگاهی به سالن انداختم و روی یکی از مبلا نشستم. همون لحظه صدای هرى رو شنیدم که گفت:
"من می رم چمدونو بذارم تو اتاق، الان برمی گردم"
بهش نگاه کردم و سرتکون دادم. زیر لب گفتم:
"هه... چه باحال... داره به من می گه می خواد چی کار کنه... خب به من چه؟ می خوای برگردی یا برنگردی..."
شونه ای انداختم بالا و دوباره ادامه دادم:
"والا..."
با صدای نیکا به خودم اومدم که با لحن شادی گفت:
"ونسا... چرا با خودت حرف می زنی؟ حالت خوبه تو دختر؟"
بهش نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم:
"آره بابا خوبم... داشتم با خودم می گفتم تو این فصل اينجا چقدر باحاله"
نیکا لباشو جمع کرد. اومد طرفمو و لپامو بوسید و گفت:
"می دونی چه قدر دوستت دارم؟!"

Familiar strangerWhere stories live. Discover now