Part 26

885 109 0
                                    


"می دونی چه قدر دوستت دارم؟!"
از حرف بی مقدمه اش تعجب کردم و با همون تعجب گفتم:
"چه قدر؟"
دستاشو تا اون جا که می تونست از هم باز کرد و عین بچه ها گفت:
"این قدر!" (چقدر لوووس =| )
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت. داشتم بهش می خندیدم که هرى از پله ها اومد پایین و گفت:
- به به... بالاخره ما صدای خنده ونسا خانومو شنیدیم... چه عجب!"
بعد رو به نیکا گفت:
" قلقلکش دادی خواهر خانوم...؟"
نیکا هم با خنده گفت:
"نه عزیزم بهش ابراز عشق کردم!"
هرى با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
"ونسا! یعنی هرکی بهت ابراز عشق کنه بهش می خندی؟"
با خنده سرمو به علامت نه تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم. نیکا پاشد رفت سمت آشپزخونه. از همون جا به هرى گفت:
- داداشی امشب شام ويژه داريم!ميرى خريد كنى!؟"
هرى نگاهی به من کرد و گفت:
"اگه یه خانوم خوشگل همراهیم کنه چرا که نه؟!"
بعد آروم بهم گفت:
"باهام میآی؟"
از حرفش تعجب کردم ولی خب بد نبود. می رفتم این اطراف گشتی می زدم. از رو مبل بلند شدم و گفتم:
"آره میآم باهات... بزن بریم!"
هرى به پهنای صورتش لبخندی زد و بلند رو به نیکا داد زد و گفت:
"رفتیمـــــا... دیگه سفارشی نداری؟"
نیکا از تو آشپزخونه داد زد:
"نه... به سلامت... زود برگردینا..."
هرى دیگه حرفی نزد و رو به من گفت:
"بفرمایید خانوم خانوما..."
لبخندی زدم و راه افتادم. شونه به شونه باهاش قدم برمی داشتم تا رسیدیم به ماشین در جلو رو برام باز کرد و من نشستم. بعد هم خودش ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون. وقتی داشتیم از در باغ می اومدیم بیرون غیر ارادی به ته باغ نگاه کردم.زين بود که نشسته بود رو یه کنده ی درخت و به من نگاه می کرد با یه اخم غلیظ... نمی دونم چرا از نگاه هاش می ترسیدم. ولی با دیدنش قلبم بی قرار بود. نمی دونم از ترس بود یا... با فکر به عشق یهو تموم تنم لرزید. به خودم گفتم:
"بی خیال دختر دیوونه شدی؟ عاشق آدم سنگی مثل اون شدن دیوانگیه!"
ولی یه صدایی شنیدم که می گفت:
"دیگه دیر شده..."
******
با صدای هرى به خودم اومدم. تو راه اصلا باهاش حرف نزده بودم. اونم همین طور خودش پیاده شده بود خرید كرده بود. اصلا به من نگفت پیاده شم باهاش یه دوری تو بازار بزنم. منم ناراضی نبودم. تو این مدت ذهنم بدجور مشغول بود. به این نتیجه رسیده بودم که من دیوونه شدم... من... من... عاشق شده بودم... عاشق زين!ولی چه جوری؟ کی؟ خودمم نمی دونم!
-"ونسا؟!ونسا جان... خوبی؟"
برگشتم و به هرى نگاه کردم. فقط سرمو تکون دادم. نفسشو بیرون داد و گفت:
"تو که منو کشتی دختر... الان یه ساعته دارم صدات می کنم!"
-"ببخش حواسم نبود" ( روانيه :| )
یه ابروشو داد بالا و گفت:
"میشه بپرسم حواستون کجا بود دختر زیبا؟"
دیگه داشت روشو زیاد می کردا... شیطونه می گه... البته شیطونه غلط کرد... برای خودش گفته... لبخندی زدم و گفتم:
"نه! نمی تونم بگم شرمنده!"
با تعجب سوار ماشین شد و گفت:
"داشتیم؟! با ما اينجورى نباش!!"
سریع گفتم:
"من با خلق جهانم همین جوریم!"
بلند خندید و گفت:
"بداخلاق!"
-"ناراحتی پیاده شم!" ( حالا اينم جو گرفتتشا!)
اومدم درو باز کنم که دستشو گذاشت رو دستم و عصبی گفت:
"این چه کاریه؟ خب دارم باهات شوخی می کنم ونسا بشین سر جات لطفا..."
دستمو کشیدم... حوصله کل کل نداشتم. فقط گفتم:
"باشه..."
ماشینو روشن کرد و راه افتاد. در حین رانندگی گفت:
"می خوام از راه فرعی ببرمت ویلا. سرسبز و قشنگ تره!"
حرفی نزدم. سرمو تکون دادم. خودم هم نمی دونم چم شده بود. هرى گفت:
"ونسا چیزی شده؟ از دست من ناراحتی؟ من که گفتم شوخی کردم"
این بغض نمی دونم از کجا اومده بود. با بغض گفتم:
"نه! چیزی نشده!"
نفس عمیقی کشید و با صدای خش داری گفت:
"حرف دارم باهات... بهم اجازه می دی؟"
با تعجب نگاهش کردم. دیدم داره رانندگی می کنه ولی زل زده تو چشمام. چشماش نمناک بود. وقتی دید نگاهم بهشه سریع نگاهشو ازم گرفت و دست برد ضبط روشن کرد. سکوت بینمونو صدای آهنگ غمگینی پر کرد. آهنگی که منو برد تو رویا. یه رویا که توش فقط یه جفت چشم كاراملى وحشی می دیدم!نفس عمیقشو شنیدم. ماشینو یه گوشه ای نگه داشت و سرشو گذاشت رو فرمون. نمی دونم چش شده بود. اصلا من چم بود؟ چرا تو تمام آهنگ من فقط به زين فکر کرده بودم؟ بعد چند دقیقه هرى سرشو بلند کرد و گفت:
"نگاهم می کنی؟"
چشممو از منظره بیرون گرفتم و نگاهش کردم. قلبم تند تند می زد. فضای داخل ماشین سنگین شده بود. گرمم شده بود. نمی دونم چرا از حالتی که هرى داشت معذب بودم. زل زده بود تو چشمام. هیچی نمی گفت. منم حرفی نمی زدم. فقط نگاهش می کردم. بالاخره صداش در اومد...
-"نمی دونم از کی، چه جوری، اون موقع که زك اومد انگلیس و به ماها گفت که عاشق دختر كارن شده مامان کلی خوشحال شد. نیکا هم همین طور...زين ناراحت بود... خودت می دونی چرا... و من بی تفاوت بودم. ولی این قدر زك از تو و اون چشمای آبيت حرف زد و زد که مشتاق شدم ببینمت. بالاخره هم دیدمت. روز خاکسپاری زك... از اون چیزایی که زك تعریف کرده بود قشنگ تر بودی... وقتی دیدمت قلبم تند تند زد... دست گذاشتم رو قلبم و گفتم: "خیانت به برادر نه!" اما این دلم حالیش نبود که... کم کم بعد هربار دیدنت تپش قلبم تندتر شد. با دیدنت هیجان زده می شدم... رو هوا بودم ونسا... اینا می دونی یعنی چی؟"
جوابشو ندادم. یعنی از حرفاش اون قدر شوکه شده بودم که نمی تونستم حرف بزنم. دوباره نگاهم کرد و گفت:
"من...ونسا من دوستت دارم!"
انگاری با شنیدن حرفش برق سه فاز منو گرفت. یهو تکونی خوردم و بعد چشمامو بستم... چشمای كاراملى وحشی ول کنم نبود. چشامو باز کردم.زين رو دیدم. نه زين نبود... رویای زين بود...هرى گفت:
"بگو ونسا!بگو تو هم دوستم داری! بذار از این حال در بیام... بذار دستتو بگیرم و با خودم ببرمت تو رویاهام...ونسا بگو!"
دستمو گذاشتم رو گوشام و بلند گفتم:
"نه... نــــــه... من دوست ندارم... من احساسی بهت ندارم!"
در ماشینو باز کردم و پیاده شدم... فقط می دویدم... صدای هرى رو از پشت سرم می شنیدم که داشت دنبالم می اومد و صدام می کرد:
"صبر کن ونسا صبر کن!"
صدای هرى رو می شنیدیم که داشت دنبالم می اومد و صدام می کرد... نمی دونم چرا شوکه شده بودم از حرفی که بهم زد؟ اصلا چرا من داشتم می دویدم؟ یهو ایستادم. همون لحظه هرى هم بهم رسید. پشت بهش بودم. دستشو گذاشت رو شونه ام و منو آروم چرخوند سمت خودش. نفس نفس می زد. منم نفس نفس می زدم. همین طور زل زده بودم تو چشماش. اونم به چشمام زل زده بود. اشک از چشمام سرازیر شده بود و روی گونه هام می ریخت. لعنت به این اشکا که همیشه جاری بودن....دستای هرى رو رو گونه هام احساس کردم. داشت با سر انگشتاش اشکامو پاک می کرد. سرمو عقب کشیدم و مانع این کارش شدم. اخمی کرد و با صدای عصبی و بریده بریده گفت:
"می تونی بگی... دلیل... این کارات چیه ونسا؟ این قدر از من متنفری؟ چرا؟ می خوام بدونم چرا؟ کس دیگه ای تو زندگیت هست؟"
سرمو تکون دادم ولی بی اختیار تو ذهنم اسم زين تکرار می شد. نمی دونم کی ناخودآگاه اسمشو به زبون آوردم. خودمم تعجب کردم.
-"زين!!"
فوری نگاه از صورتش گرفتم. با دستاش بازوهامو محکم گرفت. تکونم داد و گفت:
"به من نگاه کن..."

Familiar strangerWhere stories live. Discover now