به زين نگاه کردم... از آینه بغل ماشین کاملا بهش دید داشتم... لبخندی زد که جذابیتش رو و صد البته ابهتش رو صدبرابر کرد... با لحنی که بی نهایت ازش بعید بود و منو مجبور کرد دست بکشم رو سرم ببینم شاخام درنیومده گفت:
"سلام...ونسا خانوم پارسال دوست امسال آشنا... معلومه کجایی شما؟ کم پیدایی خانوم خانوما!!"
البته کاملا مشخص بود داره طعنه می زنه ها... نمی دونم فکر کنم با قلبش کلا مغزشم یه پیوندی چیزی شستشویی داده بودن... اخلاقش به کل تغییر کرده بود... از حرف زدنش مشخص بود... اون موقع تو شمال همچین خشن رفتار می کرد و الان اینجا طعنه زدنشم با لبخند و شوخی بود...سعى كردم ببينم زينه يا اشتباه ديدم!از کارم خنده ام گرفته بود... با لبخند بهش گفتم:
"من واقعا شرمنده ام زين... خودتون که می دونین درس و دانشگاه و..."
سری تکون داد و گفت:
"بله می دونم...انقدر فعال هستید که تو تعطیلات عیدم می اومدین يونيورسيتى!"
وایــــــی... خاک برسرم با این حرف زدنم! سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم:
"من تسلیم... شما راست می گین... کوتاهی از من بوده..."
سرم پایین بود هنوز... صداشو شنیدم که گفت:
"امیدوارم از این به بعد حضور گرمتون رو بیشتر تو جمع خودمون ببینیم!!"
با تعجب سر بلند کردم و از تو آینه بغل به چهره اش نگاه کردم... از توی آینه ام سردی چشمای كاراملى وحشیش مشخص بود اما رو لبش یه لبخند بود که ازش سر در نیاوردم... ناخودآگاه برگشتم تو آینه رو به رو و به هرى خیره شدم... چنان اخمی کرده بود و مشغول رانندگی بود که سریع سرمو دوباره انداختم پایین... تا رسیدن خونه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد... فقط گاهی نگاه سرد و لبخند زين بود و نگاه و پر از خشم و چهره به اخم نشسته هرى.از ماشین پیاده شدم... با تشکر کوتاهی درو بستم و گفتم:
"بفرمایید منزل در خدمتتون باشیم..."
زين لبخندی زد و گفت:
"به وقتش...!"
هرى گفت:
"مرسی ونسا جان وقت زیاده"
روی جان از عمد تاکید کرد... متوجه شدم... نمی دونم چرا سریع به زين نگاه کردم... کمی اخم کرده بود... با صدای هرى دوباره نگاهم برگشت سمتش... گفت:
"راستی نیکا امشب بهت زنگ می زنه برای آخر هفته قرار خونه ى ساحلى رو بذاره...عيد که جایی نرفتی باهامون بیا!"
سری تکون دادم و گفتم:
"مرسی... خودمم به یه مسافرت احتیاج دارم... برنامه هامو ردیف کنم ببینم چی می شه... به نیکا و مامانتون سلام برسون"
با تک بوقی خداحافظی کردن و خیلی سریع از دیدم محو شدن... با این که خیلی از ماجراها رو فهمیده بودم اما هنوز اینا رفتاراشون یه جوری بود....
فكرم رفت سمت تغییر اخلاق زين... یهو صدای هرى پیچید تو گوشم:
"بهم قول بده به رفتارا و کارای زين توجه نکنی..."
با بی تفاوتی شونه انداختم بالا و گفتم:
"بی خیال بابا... اینا کلا بالا خونه اشون اجاره است!
******
توی سکوت رانندگی می کرد که یهو صدای زين این سکوت رو شکست:
-"برو قبرستان!"
با تعجب نگاهی به زين انداخت ولی حرفی نزد... فقط سری تکون داد و مسیر رو عوض کرد... ماشین رو رو به روی آرامگاه خانوادگیشون پارک کرد... بی هیچ حرفی ازش پیاده شد...زين نفس عمیقی کشید و اونم از ماشین پیاده شد... نگاهش روی سنگ مشکی و اسم زك ثابت موند... بعد هم نگاهی به هرى کرد که روی سنگ دست می کشید... بعد از چند ثانیه بلند شد و با گفتن:"من بیرون منتظرم" رفت...
برگشت و نگاهی به هرى انداخت... داشت می رفت سمت ماشین... وقتی نشست توی ماشین زين با خیال راحت رفت و رو به روی سنگ قبر ایستاد... با صدای خش داری گفت:
"سلام زك... آره اومدم ولی این دفعه سالمم... مریضی نیست که ترس داشته باشم از مردن و نتونم به کارای عقب افتاده ام برسم و از انتقام با تردید حرف بزنم..."
نفسش رو سریع بیرون داد و گفت:
"اومد این جا که بهت بگم... می خوام به قسمی که همین جا خوردم عمل کنم... من نابودش می کنم... چون باعث شد نابود بشم... تو رو هم به نابودی کشوند..."
لبخند سردی نشست گوشه ی لبش... یه لحظه احساس کرد نسیم خنکی از کنارش رد شد... به بیرون نگاه کرد... درختا تکون نمی خوردن... بادی نبود!هوا صافِ صاف بود... دوباره اون نسیمو حس کرد و این بار تموم بدنش لرزید... نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:
"من منصرف نمی شم زك!"
******
سرم تو کتاب بود و داشتم درس می خوندم که صدای زنگ موبایلم مجبورم کرد سرمو از رو کتاب بردارم... با دیدن شماره ی نیکا لبخندی زدم و جواب دادم:
"الو سلام"
-"سلام خانوم گل خوبی؟ چه خبر بابا؟ یادی از ما نمی کنی؟"
-"وای نیکا جونم شرمنده ام به خدا... درسام سنگینه..."
خندید و گفت:
"من نمی دونم تو اگه این كالج رو نداشتی دیگه چه بهونه ای می خواستی برای ما ردیف کنی!"
با شرمندگی گفتم:
"نیکا جون به خدا به خاطر درساست وگرنه هیچ دلیل خاص دیگه ای نداره..."
با صدای مهربونی گفت:
"می دونم عزیزم شوخی کردم...هرى گفت امروز رسوندنت خونه..."
-"آره ماشینم پنچرشده بود... از شانس خوبم اونا رسیدن... زحمت دادم بهشون..."
-"نه عزیزم چه زحمتی..هرى گفت ماشینت تا یه ساعتِ دیگه خونست"
-"ازش تشکر کن... واقعا شرمنده ام..."
-"دیگه ازاین حرفا نشنومـــــا... توهم عضوی از خونواده ی ما هستی..."
بعد صداش غمگین شد و گفت:
-"یادت که نرفته تو...زك..."
نتونست حرفشو ادامه بده... منم بعد شنیدن این حرفش دلم گرفت و با صدای غمگینی گفتم:
-"نه يادم نرفته...نميره!"
آهی کشیدم و حرفی نزدم... بعد از چند دقیقه سکوت صدای نیکا دوباره شاد شد و گفت:
-"امیدوارم باهامون بیای خونه ساحلى...هرى که بهت گفت؟"
-"آره گفت عزیزم... تمام سعی خودمو می کنم که بتونم بیام..."
-"نه دیگه نشد... تمام سعی نه، حتما می آی!"
-"نمی تونم بهت قول بدم نیکا جونم ولی واقعا تمام سعی خودمو می کنم..."
-"پس امیدوارم سعیت نتیجه بده و بتونی بیای!"
-"اميدوارم... خوشحال می شم دوباره همسفرتون باشم..."
خلاصه بعداز کلی حرف زدن از هم خداحافظی کردیم. منم قول دادم که کارامو جمع و جور کنم و بتونم برم باهاشون... تلفن رو قطع کردم و نشستم پشت میز تحریرم... دستامو میون سرم گرفتم... فکرم رفت به سفر قبلی خونه ساحلى... به رفتار زين،به اون برخوردش... یعنی اگه این بارم می رفتم بازم رفتارش اون جوری بود؟ تصویر چشمای كاراملى اومد جلو چشمام...
قلبم شروع کرد به زدن... نمی دونم این لعنتی چش بود دیگه... صدای زنگ اس ام اس موبایلم منو از فکر کشوند بیرون... نگاه کردم... شماره نا آشنا بود... برام عجیب بود... این دیگه کی بود... پیامک رو خوندم و تعجبم بیشتر شد:
"مثله يك اقيانوس دوستت دارم!ميتونى ابتداى اون رو ببينى ولى انتهاش نا پيداست!"
زل زده بودم به پیامک و داشتم فکر می کردم که این کیه بهم اس داده که یه پیام دیگه برام اومد:
"سلام... مزاحم شدم بگم که مسافرت بدون تو اصلا صفا نداره... پس منتظریم! 'زين'"
یعنی فکم افتاد وقتی فهمیدم این که بهم پیام داد زينه...همین جوری به صفحه خیره شده بودم که زنگ زد... هول شده بودم... نمی دونستم جواب بدم یا نه... بالاخره جواب دادم...
" بله!؟"
صدای جذابش توی گوشم پیچید:
"سلام ونسا!"
هنوزم تو شوک بودم. زبونم قفل کرده بود. با من و من گفتم:
"س... لام... خوب هستین؟"
خندید... خندشم از پشت تلفن جذاب بود... نفس کشیدنم سخت شده بود... چرا؟ من چه مرگم شده بود آخه؟
-"الو... الو...ونسا؟"
به خودم اومدم. نفس عمیقی کشیدم و حواسمو جمع کردم. جواب دادم:
"بله؟"
صدای نفسی که بیرون داد رو شنیدم و گفت:
"فکر کردم قطع کردی... بد موقع مزاحم شدم... گفتم شاید پیام هام نرسیده برات که جواب ندادی... خواستم زنگ بزنم"
"نه آخه یه کم تعجب کردم... شما... آخه...!"
KAMU SEDANG MEMBACA
Familiar stranger
Fiksi Penggemarاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!