ساعت پنج بعدازظهر بود که رسیدیم نيويورك... بچه های خانوم اسميت منو رسوندن خونه... از همشون تشکر کردم؛ البته به غیر از زين... نگاهی بهش کردم... وقتی متوجه نگاهم شد اخمی کرد و رو برگردوند... منم اخم کردم و سریع خداحافظی کردم...
وقتی وارد حیاط خونه شدم ماشین بابا نبود... با تمام وجودم یه نفس عمیق کشیدم و هوای پاک زمستونی رو فرستادم تو ریه هام... دلم برای خونه مون و بابا و مامان تنگ شده بود... خواستم برم داخل خونه که از همون جا صدای زنگ آیفونو شنیدم... سریع رفتم سمت درو بازش کردم... با دیدن نايل که شیک و آراسته جلوم بود تعجب کردم... یه ابرومو دادم بالا و گفتم:
"سلام پسر عمو! از این طرفا... اون هم چه شیک!!"لبخندی زد و گفت:
"سلام زلزله... من همیشه شیک بودم... همیشه هم این جام که...!"خندیدم و گفتم:
"بله می دونم همیشه اینجا تلپی... کی این ميراندا بله رو می ده من یکی از دستت راحت شم...!"چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
"امشب!!!"منو زد کنار و اومد تو... داشت می رفت سمت در سالن... با خودم گفتم: "این چی گفت؟ امشب چی...؟"
دویدم سمتش و بازوشو گرفتم و گفتم:
"صبر کن ببینم... دو روز رفتم مسافرت ها... این جا چه خبره؟!"اومد جوابمو بده که در سالن باز شد و مامان اومد بیرون... با دیدنش تازه فهمیدم چه قدر دلم براش تنگ شده... حالا خوبه دو روز ازش دور بودم... پریدم بغلش و گفتم:
"قربونت برم مامان... دلم برات یه ذره شده بود!" (چقدر لوسسسس :| )مامان گونه ام رو بوسید و گفت:
"منم عزیزم..."و رو به نايل گفت:
"خوش اومدی پسرم... بیاین داخل هوا سرده...!"رفتیم داخل خونه و هنوز نشسته بودیم که دوباره از نايل پرسیدم:
"بگو معنی اون حرفت چی بود؟"نايل خندید و گفت:
"امان از دست تو... هیچی زلزله. امشب می خوایم بریم خواستگاری سونامی...!"یه لحظه گیج شدم...هان! سونامی دیگه کیه؟
بعد تازه به خودم اومدم... یه جیغ کشیدم و گفتم:
"شوخی می کنی...! ميرانـــــدا...؟ وای خدای من! پس چرا حرفی به من نزدین؟!!"نايل چشمکی زد و گفت:
" خب خواستیم سورپرایز بشی...!"-"باشه...!!! وای باورم نمی شه... من پوست این ميراندا رو می کنم... به من هیچی نگفت... تازه هنوز هیچی نشده با تو دست به یکی می کنه... دارم براش...!"
نايل اخم کرد و گفت:
"آهای! حواست باشه ها... داری راجع به خانوم من صحبت می کنی...!"نگاهش کردم و گفتم:
"بله... خانوم شما... ببخشینا ولی یادتون نره به من مدیونین...!"نايل خونسرد به مبل تکیه داد و گفت:
"من که چیزی یادم نمی آد....!!"-"که یادت نمی آد... الان وقتی زنگ زدم ازت پیشِ بابای ميراندا بد گفتم اون وقت حالت جا می آد...!!"
از رو مبل نیم خیز شد و گفت:
"قربونت برم حالا یادم اومد...!!"چشمکی زدم و گفتم:
"حالا شد... من رفتم استراحت..."*********
نايل اون شب این قدر اضطراب داشت که کاملا از چهره اش مشخص بود. شب خواستگاری همه ی تصمیما گرفته شد و مراسم رو برای یه ماهِ دیگه گذاشتن. نايل با تصمیم ناگهانیش که اون شب مطرح کرد همه رو شوکه کرد... اون تصمیم گرفته بود برای مدتی با ميراندا به آلمان بره که پیش عمو زندگی کنند... البته می دونستم این تصمیم نايل به خاطر وجود لوييه. آره همه هم اون شب با این تصمیم موافقت کردن... چون پدر و مادر ميراندا باهاش کنار اومدن و زود موافقت کرد... این طوری خیلی خوب می شد. اون پسره ی دیوونه هم هوای ميراندا از سرش می پرید و دیگه براشون مزاحمتی ایجاد نمی کرد...!**********
نیکا نگاهی به ساعت کرد... با یادآوری این که امروز دکتر نظر نهایی رو در مورد زين می داد کلی نگران بود...
"مَگى... مگــى...!"مگى خدمتکار عمارت اسميت، با شنیدن صدای نیکا سریع خودشو به نیکا رسوند و گفت:
"بله خانوم...!؟"نیکا هم با لحنی جدی گفت:
"مادر داروهاشو خورده؟ برادرم زين تو باغه یا داخلِ اتاقشه؟"مگى جواب داد:
"بله نیکا خانوم... خانوم داروهاشونو خوردن... الان هم دارن استراحت می کنن... آقاى زين هم تو اتاقشونن... می خواین برم صداشون کنم؟"نیکا نفس عمیقی کشید و گفت:
"نه خودم می رم... تو به کارات برس...""چشم خانوم..."
نيکا دوباره نگاهی به باغ کرد و بعد به سمت اتاق زين رفت... چند لحظه پشت در ایستاد و بعد به آرامی در زد... زين در حال پوشیدن لباس هایش بود که صدای در رو شنید...
-"بفرمایید..."نیکا در رو باز کرد و نگاهی به زين کرد. گفت:
"آماده ای؟ می تونیم بریم؟"زين فقط سری تکان داد و همین طور که یقه ی پالتوی بلندش رو مرتب می کرد گفت:
"من میرم پایین تو سالن منتظرم... تو هم آماده شو
بیا..."**********
حالا توى مطب دکتر بودن... هرچقدر به نوبتشان نزدیک تر میشدن اضطراب نیکا هم بیشتر می شد... نگاهی به زين کرد... چشماش بسته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود... بالاخره نوبت به اون ها رسید... زين با شنیدن اسمش به سمت اتاق دکتر رفت... نیکا هم از رو ی مبل بلند شد و پشت سر زين وارد اتاق شد... دکتر با دیدن زين از جایش بلند شد و زين در حالی که سلام می کرد دستش را فشرد و گفت:
"خیلی خوشحالم دکتر بين که شما رو این جا می بینم..."دکتر بين سری تکان داد و گفت:
"منم خیلی خوشحالم که می تونم به هم وطن هام کمکی کنم و خیلی خوشحالم که تو رو سرحال می بینم..."زين سری تکان داد و رو به روی دکتر نشست. نیکا هم به دکتر سلام کرد و روی مبل درکنار زين نشست. دکتر بعد از نگاهی به آزمایشات جدید زين سری تکان داد و گفت:
"خوبه... پیشرفت خوبی داشتی... ببینم چی تو رو این قدر به زندگی امیدوار کرده...؟ خوشحالم... تو لندن دیگه ازت نا امید شده بودم...!"زين لبخندی زد و گفت:
"یعنی منظورتون اینه حالا حالا ها موندنی ام؟!"دکتر بين دوباره نگاهی به برگه ها کرد و گفت:
"چیه نمی خوای موندنی باشی...؟ هنوز جوونی...!!"بعد از کلی صحبت و نوشتن داروهایی جدید به زين گفت:
"کار تو دیگه تموم شد... حالا چند لحظه بیرون باش می خوام یه کم سفارشتو به نیکا جان بکنم..."
ESTÁS LEYENDO
Familiar stranger
Fanficاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!