"...خب باید هم می فهمیدی!"-"واقعا کنجکاوم بدونم چی تو خاطرات ایلیا هست
که به من مربوط می شه...!"با صدای آرومی گفت:
"همه چیزش مربوط به تو هست... همه ی خاطراتش...!"بعد سریع گفت:
"خداحافظ..."منتظر نشد ازش خداحافظی کنم و قطع کرد... با تعجب به گوشی خیره شدم و بعد نگاهی به دفتر کردم... با خودم گفتم:
"زكى که من هرگز نمی شناختم... چرا خاطراتش مربوط به منه... کدوم خاطره؟"تصمیم گرفتم سریع برم سراغش و ادامه اش رو بخونم... تا حالا که چیزی دستگیرم نشده بود... شاید با خوندن بقیه اش این معما حل می شد...
********
"آخه احمق من به تو چی بگم؟ هان... چرا نمی فهمی اون تیکه تو نیست...؟"
اینو گفتم و رفتم سمت مامان... با دیدن قیافه اش دلم براش سوخت. ای کاش می تونستم حقیقتو بهشون بگم. بگم که من با نیلا رابطه داشتم ولی...
با درماندگی گفتم:
" مامان تو نمی خوای چیزی به پسر عاقلت بگی؟ بابا زبونم مو درآورد...!"به جای مامان نیکا گفت:
"زك بسه دیگه... مگه نمی بینی مامان حالش خوب نیست...؟!"اومدم جواب بدم که زين با یه لحن جدی و محکم گفت:
"این حرف اول و آخر منه... من با نیلا ازدواج می کنم. آخر همین هفته. چه شما بخواید چه نخواید من این کارو می کنم... من با اون خوشبخت می شم... اصلا برام مهم نیست گذشته ی نیلا چی بوده"میون کلامش پریدم و گفتم:
"واقعاً كه به غیرتت!"صدای عصبیش رو شنیدم که گفت:
-"احترام خودتو نگه دار زك... تا حالا هم هر چی گفتی نشنیده گرفتم..."بعد با صدای بلندتری گفت:
" فهمیدید چی گفتم...؟"و سریع از کنار ما گذشت و از در ورودی بیرون رفت. درو محکم پشت سر خودش بست...
با بسته شدن در بغض مامان هم شکست... نیکا سریع به سمت مامان رفت و شانه اشو ماساژ داد و با نگرانی گفت:
"مامان قربونت برم... تو رو خدا گریه نکن... برای قلبت خوب نیستا..."مامان با ناله گفت:
" گریه نکنم چه خاکی به سرم بریزم؟ هان؟ می بینی به خاطر یه دختر دو تا پسرام چه جوری به جون هم افتادند...!"از صدای گریه مامان اعصابم خوردتر شد. طاقت گریه کردنش را نداشتم. رفتم کنارش زانو زدم. بوسه ای به دستش زدم و با صدای گرفته ای گفتم:
"مامان من معذرت می خوام که نتونستیم بچه های خوبی برات باشیم... مامان به خدا به خاطر خودش می گم... اون داره زندگیشو تباه می کنه... نیلا اونی نیست که زين می خواد... زين کور شده... نمی فهمه...!"عصبی دستی به موهام کشیدم و زمزمه وار گفتم:
"آخه چه جوری حالیش کنم که اون یه بازیچست...!؟"
***********
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!