Part 31

925 105 2
                                    


دستش رو جلوى در گذاشته بود و نمیذاشت زين بره... لحظه ای دستش رو در موهایش فرو کرد. بعد جلوی نیکا ایستاد و با لحنی مظلوم گفت:
"تو دلت نمی خواد برادر زاده ات رو ببینی؟ خب دارم میرم که اونو بیارم... باور کن... نیلا که خطری برای من نداره... نیکا داره دیر می شه... خواهش می کنم... نیلا گفت که چهار ساعت دیگه پرواز دارن و تو فرودگاه هستن... اگه من الان نرم پولو به حسابی که داده واریز نکنم و نبرم فرودگاه نینا رو با خودش می بره..."
نیکا لجوجانه گفت:
"تنها نمی ذارم بری... من از نیلا می ترسم... اون دفعه زك هم رفت دیدن نیلا و دیگه برنگشت... یادته؟زين بذار منم بیام..."
روی تخت نشست و دستش رو به پیشانی زد. دیگر چاره ای نداشت. نیکا سرسخت سرحرف خودش بود. سرش رو بلند کرد. به نیکا نگاه کرد و گفت:
"باشه بریم..."
نیکا با خوشحالی دستانش را از دو طرف در برداشت.زين از اتاق بیرون آمد. نیکا هم به دنبالش. خیلی سریع سوار ماشین شدند و به سمت بانک مورد نظر حرکت کردند. یک ساعتی طول کشید تا پول را به حسابی که نیلا داده بود واریز کردند.زين دوباره پشت فرمان نشست.ته فیش را روی داشبورد ماشین پرت کرد و به سمت فرودگاه حرکت کرد. نیکا ته فیش را از روی داشبورد برداشت تا نگاهی به آن بیاندازد. با تعجب رو به زين گفت:
-"تو مطمئنی این شماره حسابی که پول رو بهش واریز کردی درسته؟"
زين در حال رانندگی نیم نگاهی به نیکا انداخت و گفت:
"آره... به همون شماره حسابی که نیلا داد بهمون واریز کردم... چطور؟"
-"آخه حساب به اسم نیلا نیست. به اسم یه مرده...مايكل... بيتِر!؟"
زين با تعجب فیش رو از دست نیکا کشید و نگاهی به آن کرد. نیکا درست می گفت.حسابی که نیلا به اون داده بود برای خودش نبود. با خشم فیش رو سمت داشبورد پرت کرد. محکم به فرمان زد و گفت:
" کثافت... هرزه عوضی... به خدا... به خدا اگه بلایی سر دخترم آورده باشه می کشمش... با دستای خودم خفه اش می کنم..."
و سرعتش را زیاد کرد. نیکا نگاهی به چهره عصبی برادرش کرد و با نگرانی گفت:
-"اوه خدا یواش تر زين... آروم باش... کارای نیلا که نباید برات عجیب باشه!"
زين آهی کشید و گفت:
"هنوزم همه کاراش برام عجیبه... از یادآوری خیانتش آتیش می گیرم... از این که منو تو بدترین شرایط گذاشت و رفت... چیزی که بیشتر از همه عذابم می ده هنوز اون حسیه که بهش دارم..."
نیکا با تعجب گفت:
" منظورت چیه؟!"
زين با خونسردی جواب داد:
"منظورم اینه که هنوز بهش احساس دارم... نمی دونم... عشق و نفرت باهم قاطی کردم!"
نیکا سری تکان داد. در اون لحظه چیزی که مغزش رو پر کرده بود ونسا بود. نمی دونست برادرش می خواست با اون چكار کند. گفت:
"زين... تو می خوای با ونسا چیکار کنی؟"
زين با لحنی بی تفاوت پاسخ داد:
"زندگی!"
-"یعنی می خوای باهاش ازدواج کنی؟!!"
-"آره... چطور مگه؟"
-"یعنی دوستش داری؟"
زين کلافه گفت:
"آ آ ! دیگه قرار نشد تو این مسائل سرک بکشیـــــــا..."
نیکا عصبی گفت:
"زين اون چه گناهی کرده؟ اون با هزار تا امید و آرزو داره بهت دل می بنده... حداقل به خاطر زك اذیتش نکن!"
زين دستش رو به فرمان کوبید و با عصبانیت گفت:
"می شه ساکت شی؟لطفا!"
و همان لحظه جلوی در ورودی فرودگاه ایستاد... به ساعتش نگاه کرد... یک ساعت به پرواز مانده بود... به سرعت از ماشین پیاده شد و به داخل فرودگاه رفت... همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد... به شماره نگاه کرد... نیلا بود... سریع جواب داد:
"بله؟"
-"بالاخره اومدی؟!دیگه کم کم داشتم نا امید می شدم که بیای"
زين با لحنی عصبی گفت:
"حالا که اومدم... کجایی؟ دخترم کجاست؟"
نیلا خندید و گفت:
"اگه یه نگاهی به پشت سرت بندازی هم منو می بینی هم دخترتو"
برگشت. از دیدن نیلا بعد از سه سال نمی دونست چه حالی داره. به قول خودش عشق یا نفرت... ولی این رو می دونست که حس نفرتش قوی تر بود. و دخترش، دختری که تا به امروز ندیده بود. فقط می دانست بیش از اندازه شبیه خودش است. انگار همه چیز ساکن بود. هیچ صدایی نمی شنید. هیچ کس رو نمی دید. فقط نیلا و دخترش رو..
بعد از چند لحظه به خودش آمد. به سمت آن ها قدم برداشت. هر لحظه که نزدیک تر می شد قلبش هم تندتر می زد. بی تاب بود... بی تاب در آغوش گرفتن دخترش. انگار هرچى قدم بر می داشت فاصله دورتر می شد. اما بالاخره رسید... حالا درست یک قدمى نیلا ایستاده بود! نگاهی به چشماش کرد و قبل از این که درگیر احساسات متضادش بشه نگاه از اون گرفت. به دختر بچه ای که نیلا توى بغل داشت نگاه کرد. از اون همه شباهت توى حیرت بود. مو به موی اجزای صورتش شبیه به زين بود. اشک توى چشماش جمع شد. با صدایی لرزون در حالی که دستش رو دراز می کرد تا دست کوچک نینا رو لمس کند گفت:
"نینا...!"
نیلا نینا رو عقب کشید.زين با تعجب و اخم به اون نگاه کرد. نیلا گفت:
"اول فیش!"
زين با عصبانیت فیش رو از جیب کتش درآورد و به سمت او پرت کرد. نیلا لبخند کجی زد. خم شد و فیش را از روی زمین برداشت. نگاهی به آن انداخت. نینا را از بغلش جدا کرد و روی زمین گذاشت. گفت:
"خوب آقای اسميت معامله تمام... اینم دخترت... بای..."
دستش رو توى هوا تکان داد. خواست که بره ولی نینا با گریه گوشه ی كتش رو گرفت و با لحن و بغضی بچگانه گفت:
"مامی... مامی!"
نیلا با عصبانیت دستش را از كت جدا کرد. اون رو به سمت زين هل داد و دوید.زين نینا رو بغل كرد و با چشماى اشکی اون رو به خود فشرد و گفت:
"بیا این جا دخترم"
نینا رو محکم توى آغوشش گرفته بود. نوازشش می کرد؛می بویید. نینا از دوری مادرش و از این که توى آغوش غریبه بود گریه می کرد و مادرش رو صدا میزد...
*****
سر کلاس کل حواسم به زين بود و اون چشماى كاراملى که تو خواب و بیداری همراهم بودن و ولم نمی کردن... الان یه ماهه از سفر اومدیم... هیچ خبری ازش ندارم... فقط تلفنی با نیکا صحبت می کنم. می دونم که زين نینا رو پس گرفته. چند باری هم بهش تكست دادم که جوابمو نداد. می ترسیدم بهش زنگ بزنم.چراشو نمی دونستم. کلی دلم براش تنگ بود. حتما الان سرگرم دخترشه دیگه.هرى هم برگشته بود لندن و حتی برای خداحافظی هم نیومد خونه ی ما. یعنی این قدر از دست من ناراحت شده بود؟ خب دست خودم نبود که... دوستش نداشتم.
به هر بدبختی بود اون دو ساعت کلاس هم تموم شد. از يونيوِرسيتى اومدم بیرون. اول خواستم برم سمت پارگینگ ماشینمو بردارم که بعد یادم اومد ماشین خرابه و بابا گذاشتتش تعمیرگاه. قربون حواس جمعم...
منتظر تاکسی بودم که با شنیدن صدای بوق ماشینی سرمو بلند کردم. از دیدن زين واقعا تعجب کرده بودم.زين؟ بعد این همه مدت... اونم این جا...؟!
دوباره بوق زد. از عالم هپروت اومدم بیرون. ماشینو به حرکت درآورد و جلوی پای من ترمز کرد. با لبخند گفت:
" سلام ونسا خانوم!"
-"سلام...از این طرفا؟!"
زين نفس عمیقی کشید و گفت:
"بیا سوار شو تا بهت بگم!"
خواستم مثلا یه کم ناز کنم و گفتم:
"نه... مرسی... مزاحمتون نمی شم... تاکسی می گیرم میرم!"
اخم کرد. از اون اخما که آدمو تا مرز سکته می برد... با لحن جدی گفت:
"از این لوس بازیا خوشم نمیآدا... بیا سوار شو!"
چنان با تحکم گفت: "بیا سوار شو" که دیگه نتونستم حرفی بزنم و سوار شدم. حرکت کرد. چند دقیقه ای بینمون سکوت بود. من نگاهم به سمت خیابون بود و فکرم این بود که زين این جا چی کار می کرد؟!

Familiar strangerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang