Part 14

1.1K 111 3
                                    


"برای شب از الان استرس داری...؟؟؟؟!!!"

متوجه منظورم شد. محکم زد به بازوم و گفت:
"به حسابت می رسم ونسا خانوم... نوبت منم می شه...!"

همون طور که می خندیدم گفتم:
"تو خواب ببینی...!!"

بالاخره بعد کلی کل کل با ميراندا و بعد هم دستورات فیلم بردار که واقعا خسته کننده بود سوار ماشین شدیم و به سمت باغی که مراسم عقد و عروسی اون جا برگزار می شد رفتیم. شب به یاد موندنی ای بود. واقعا خوش گذشت. خانواده خانوم اسميت هم دعوت بودن ولی نمی دونم چرا نیومدن. اون شب اون قدر مشغول بزن بکوب بودم که اصلا یادی از اون دوتا چشم كاراملى وحشی نکردم و با خودم گفتم:
"ول کن بابا... اصلا چرا باید بهش فکر کنم... مهم
نیست بالاخره یه موقعیتی پیش می آد که منم تلافی رفتارِ اون غول بیابونی رو بکنم...!"

**************
کنار پنجره بزرگ سالن ایستاده بود... به تلفن نگاه می کرد... با عقل و احساسش در جنگ بود... دست آخر احساس مثل همیشه برنده شد... با دستای لرزان شروع به گرفتن شماره کرد.
"بــــوق... بـــــوق"

با هر بوق ضربان قلبش هم بالا و بالاتر می رفت بعد...
-"الو...؟!"

به ذهنش فشار آورد که باید چى بگه... بعد از این همه مدت... نفس عمیقی کشید... ذهن به هم ریخته اش را جمع و جور کرد و گفت:
-"عذر می خوام... با نیلا کار دارم..."

زن از پشت تلفن بعد از مکثی طولانی گفت:
-"خودم هستم...!"

به حافظه اش لعنت فرستاد که چرا صدای اون را نشناخته... خواست حرفی بزند که نیلا گفت:
"زيـــــــن... اون قدر از من متنفر شدی که صدامم یادت رفته؟!"

قلبش شروع به تپیدن کرد. پشیمون شد که زنگ زده ولی باید از حال نینا باخبر می شد. دختری که سه سال داشت و اون هرگز ندیده بودش. با تحکم گفت:
"لزومی نداره که تو رو به خاطر داشته باشم... زنگ زدم که حال نینا رو بپرسم..."

صدای خنده نیلا تو گوشش پیچید.
"اوه... خدای من... چه پدر وظیفه شناسی...!"

و بعد عصبی گفت:
"به تو ربطی نداره که نینا چه طوره... تو براش مُردی زين....!"

زين دستش را روی قلبش گذاشت و با عصبانیت و صدایی بلند گفت:
"نیلا... دعا کن که زنده نمونم وگرنه یه ثانیه هم نمی ذارم نینا دست تو باشه... پست فطرت..."

دوباره خنده نیلا بود که حالش را بد کرد. صداش را شنید که گفت:
"پس برو به درک... مثل برادرت...!"

و گوشی را قطع کرد. هرلحظه ضربان قلبش کند و کندتر می شد. آخرین چیزی که شنید صدای فریاد نیکا بود.

**********
یه هفته به كريسمس مونده بود. تصمیم گرفته بودم برم یکم خرید. كالج چون نزدیک كريسمس بود تقريباً خالى بود... ميراندا خانومم که رفته بود ماه عسل و بی معرفت یه زنگم نمی زد ببینه حالم چطوره. کلی براش خط و نشون کشیده بودم...!
صبح با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم... کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم سمت دستشویی که یه آبی به سر و صورتم بزنم... تو آینه به خودم نگاه کردم... اما جای این که خودمو تو آینه ببینم تصویر دوتا چشم كاراملى وحشی رو دیدم که بهم زل زده بود... قلبم شروع کرد به زدن... یهو دلم شور افتاد... از خودم عصبانی بودم... چرا همش اون غول بیابونی یادم می اومد... اَه اول صبحی و یاد اون... ونسا خاک تو سرت با این ذهن مغشوش... اصلا فکر کردن به اون چه معنی می ده آخه؟ ولی خدایی باید اساسی حالشو بگیرم!
به خودم اومدم. دیدم همین طور زل زدم تو آینه و دارم به تصویر خودم نگاه می کنم. لبخند کجی به خودم زدم و یه مشت آب تو دستم پر کردم و محکم ریختمش رو آینه و با عصبانیت گفتم:
"لعنتی از ذهنم برو بیرون... آخه چی از جونم می خواى؟"

حوله رو برداشتم و صورتمو پاک کردم. رفتم بیرون از اتاق. از پله ها اومدم پایین که صدای مامانو شنیدم که داشت با تلفن حرف می زد... کلی نگران و مضطرب بود... از مکالمه اش فهمیدم داره با نیکا حرف می زنه... منو که دید سر تکون داد و بعدم خداحافظی کرد... رفتم سمتش و گونه اشو بوسیدم:
"سلام و صبح بخیر به بهترین مامان دنیا... چی شده؟"

مامان با نگرانی گونه امو بوسید و گفت:
"ونسا... زين حالش بدشده و بردنش بیمارستان... نیکا خیلی نگران بود..."

قلبم یهو ریخت... ولی به خودم مسلط شدم و گفتم:
"کی مامان؟ چرا؟!"

مامان سرشو با کلافگی تکون داد و گفت:
"نمی دونم... نیکا می گفت با تلفن حرف می زده که این جوری شده... الان هم تو بخش مراقبتای ویژه است..."

منم نگران شده بودم... هرچند ازش بدم می اومد ولی خوب راضی به مرگش که نبودم... گفتم:
"مامان خب پاشو بریم یه سر بهشون بزنیم... منم نگران شدم..."

مامان سری تکون داد و گفت:
"میرم آماده بشم. تو هم برو صبحانتو بخور آماده شو بریم..."

-"چشم..."

رفتم تو آشپزخونه و صبحانه خوردم... حالم کلا گرفته شد... دیگه حس خریدم نداشتم... دیشب چه قدر برنامه ریختم... با گفتن بی خیال صبحانه امو تموم کردم و آماده شدم...

رسیدیم بیمارستان... عجیب این بود که نمی دونم چرا این قدر دلشوره داشتم... نیکا و هرى رو از دور دیدیم... تو حیاط بیمارستان با هم حرف می زدن... از دور معلوم بود که دوتاشون آشفته اند... نیکا اومد حرفی بزنه که سر چرخوند و مارو دید... به سمت من و مامان اومد... مامان با دیدنش در آغوش گرفتش و گفت:
"همه چيز درست می شه خاله..."

و صورت نیکا رو بوسید... بعد نیکا نگاهی به من انداخت و بغلم کرد و گفت:
"مرسی که اومدی ونسا...براش دعا کن...!"

سر تکون دادم و با ناراحتى گفتم:
"حتما عزیزم... همون طور که مامان گفت درست می شه... حالش خوب می شه من مطمئنم...!"

بعدم با هرى سلام کردیم. مامان سراغ خانوم اسميت رو گرفت. نیکا گفت:
"مامان از پریروز حالش اصلا خوب نیست... خونه است... بهش حق می دیم. اول زك و حالا هم که زين تو این حاله...!"

گریه اش گرفت و گفت:
" خسته شدیم دیگه... گاهی وقتا این سوال برام پیش می آد که آخه چرا ما؟ واقعا برامون سخته... مامان دیگه تحمل از دست دادن زين رو هم نداره..."

مامان در حالی که دلداریش می داد گفت:
"نگران نباش عزیزم... فقط دعا کن... من مطمئنم برای زين یه قلب پیدا می شه...!"

ولی مامان یه جوری گفت که انگار مطمئن نبود... یه لحظه فکرم رفت رو زين... نه اون جوون بود... واقعا اگه یه قلب براش پیدا نمی شد چی؟
همون لحظه صدای شنیدن آژیر آمبولانس منو از دنیای خودم بیرون آورد... چون نزدیک اورژانس نشسته بودیم آمبولانس نزدیک ما توقف کرد... در باز شد و مریضی که رو برانکارد خوابیده بود رو بیرون آوردن... یه لحظه قیافه اشو دیدم... آشنا بود... خیلی آشنا... بی اراده از روی صندلی بلند شدم... به طرف آمبولانس رفتم... حالا چهره اشو واضح می دیدم... از دیدن لويى تو اون وضعیت نزدیک بود پس بیفتم... جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم... فقط گفتم:
"وای خدای من لويى!"

همون لحظه دوستشو که همیشه همراهش بود دیدم... با چشمای گریون... منو دید و اومد جلو... اشکاشو پاک کرد و با صدای غمگینی گفت:
"شمایی ونسا خانوم؟ دیدی؟ لويى رو دیدی؟ دیدی دوستت چه بلایی سرش آورد؟ چی کارش کرد؟"
تو بهت بودم... به زور لبام از هم باز شد... با صدای خفه ای گفتم:
"چ... چیــــی... شده؟!"

Familiar strangerWhere stories live. Discover now