سرعتش را کم کرد و لب ساحل توقف کرد... سریع از ماشین پیاده شد... بغض عجیبی داشت خفه اش می کرد... با حالی خراب روی ماسه های لب ساحل نشست... دستاشو به زمین چنگ زد... پر از ماسه شد... همون طور به زمین کوبید و بی خیال اطرافش فریاد زد:
"آخه چــــــرا؟! خـــــــدا؟! پس تو کجایـــــــی؟! دیگه به چه زبونی باید می گفتم دوســـتــــش دارم... من بدون اون می میـــــــــرم... زندگی بدون ونسا غیـــــــرممکنــــــــــه!!"
بغضش ترکید و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد...نمی دونست چه قدر زمان گذشته و لب دریا نشسته... فقط با گریه آروم شده بود... یه گریه ی مردونه ی پردرد... درد از دست دادن کسی که دوستش داری... درد این که اونی که دوسش داری عاشق یکی دیگه است... سخت بود... ولی به این باور رسیده بود که تا ونسا نخوادش اون هیچ کاری از دستش بر نمی آد. پس باید تماشاچی این بازی می شد و زجر می کشید.
از جاش بلند شد. دستای ماسه ایش رو تکون داد و نشست تو ماشین. حرکت کرد. نزدیکای ویلا بود که به آینه نگاهی انداخت. یه بنز نقره ای از دریا تا اینجا داشت دنبالش می اومد. شیشه های دودی داشت که نمی شد تشخیص داد سرنشیناش کی هستن. مشکوک بود. سرعتش رو زیاد کرد که اون ماشین هم سرعتش زیاد شد. دیگه شکش به یقین تبدیل شد که اون ماشین دنبالشه. سرعتش را کم کرد. انگار راننده ماشین متوجه شد که هرى فهمیده. به خاطر همین سریع از کنارش رد شد. بعد از چند دقیقه ای هرى مقابل ویلا ایستاد. با ریموت در ویلا را باز کرد و داخل شد. به محض این که وارد سالن شد با چهره عصبی نیکا رو به رو شد.نیکا سریع خودش رو به هرى رسوند و بازوهاشو گرفت. با بغض گفت:
"هیچ معلومه تا الان کجا بودی؟ دلمون هزار راه رفت!می دونی چه قدر به موبایلت زنگ زدیم؟ زين و ليام چه قدر دنبالت گشتن؟"
و شروع به گریه کرد. حوصله ی جواب دادن نداشت. نیم نگاهی به ونسا انداخت. از چهره اش نگرانی می بارید. در دل گفت: "بازم جای شکرش باقیه که نگران شدی!" خیلی بی تفاوت نسبت به نگرانی همه گفت:
" جای خاصی نبودم... دست از سرم بردارید"
و به سمت اتاقش رفت.
نیکا نگاهی عصبی به هرى کرد. خواست حرفی بزنه که ليام گفت:
" معلوم بود حالش خوب نیست... بذار تنها باشه"
هیچ کس دلیل غیبت هرى و این رفتارش را نمی دونست جز ونسا..
*****
روی تخت دراز کشیده بود. دستاشو گذاشته بود روی چشماش و آهنگ گوش می کرد. بعد از چند لحظه کلافه از روی تخت بلند شد و طول و عرض اتاقو طی کرد. عصبی زیر لب گفت:
"آخه چرا؟ چرا ونسا؟"
نفسشو بیرون داد. همون لحظه صدای در اتاق اومد. به در اتاق نگاه کرد. نشست روی تخت و گفت:
"بله؟"
در آروم باز شد. سرشو بلند کرد. نیکا بود. با چهره همیشه نگرانش اومد سمت هرى و روی تخت کنارش نشست. با نگرانی گفت:
"هرى نمی خوای بگی چی شده؟"
ولی جوابی نشنید... نفس عمیقی کشید و دوباره گفت:
"هرى خواهش می کنم!"
خرى سرش را بلند کرد و به سقف چشم دوخت. بی مقدمه گفت:
"بهش گفتم دوستش دارم!"
چشماى نیکا از تعجب گرد شد و گفت:
"چیـــــــــی؟!"
نگاهشو از سقف گرفت و به نیکا نگاه کرد. با بغض ادامه داد:
"گفت منو دوست نداره..."
پوزخندی زد و گفت:
"هه... گفت عاشقِ..."
کلافه دستشو لای موهاش کرد. یهو از جاش بلند شد. به طوری که نیکا با ترس تکونی خورد.
"گفت عاشقِ زينه... می فهمی؟ عاشقِ زيــــــن..."
نیکا با صدای فریاد گونه هرى یکه خورد و آرام گفت:
"هیــــــــس یواش تر...زين تو سالن نشسته. ممکنه صداتو بشنوه!"
عصبی و بی توجه به حرف نیکا گفت:
"شنیدی چی گفتم نیکا؟ اون عاشق زين شده... اون داره خودشو نابود می کنه... من باید چی کار کنم؟ باید چی کار کنم؟"
و برای دومین بار در امروز بغضش شکست. نیکا مستاصل بود. نمی دونست چی باید بگه که آرام بخشه دل هرى باشه. دستشو روی شونه ی هرى گذاشت و گفت:
"از دست من و تو کاری ساخته نیست... تو به ونسا گوشزد کردی... ولی خب اون عاشق شده هرى... باید همه چیزو بسپاریم دست تقدیر و دعا کنیم زين دست از این لجبازی بچه گانه برداره... چون ونسا واقعا این وسط گناهی نداره... امیدوارم اونم عاشقِ ونسا بشه...اون دختر لایقیه"
هرى نگاهی به نیکا کرد و با دردمندی گفت:
"پس من چی؟ من با دلم چی کار کنم؟"
این بار نیکا واقعا نمی دانست که باید چه بگوید... سکوت کرد...هرى وقتی سکوت نیکا را دید گفت:
" برمی گردم لندن... این طوری خیلی بهتره..."
نیکا خواست حرفی بزند که هرى به علامت سکوت دستش را بالا برد و جدی و با تحکم گفت:
"تصمیمم رو گرفتم... نمی تونم بمونم این جا و با چشمام ببینم ونسا داره نابود می شه و هیچی نگم... از طرفی زين هم برادرمه... چی کار کنم نیکا؟ با برادرم بجنگم؟ اینو می خوای؟ آره؟"
نیکا با لحن غمگینی گفت:
"باشه... باشه هر جور راحتی..."
هرى به سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد. خواست حرفی بزند که با دیدن ماشینی درست رو به روی در ویلا با تعجب به آن چشم دوخت. نیکا را صدا زد:
" نیکا بیا..." نیکا سریع خود را به پنجره رساند. به بیرون نگاه کرد. یه ماشین که از این فاصله رنگ و مدلش مشخص نبود؛ چراغ هایش روشن بود؛ درست جلوی در ویلا توقف کرده بود و از همه عجیب تر شخصی که جلوی در ویلا ایستاده بود به داخل ویلا نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه برگشت و سوار ماشین شد و رفت. نیکا با ترس به هرى نگاه کرد و گفت:
"یعنی کی بود؟"
" نمی دونم... ولی امروز وقتی رفته بودم بیرون یه بنز نقره ای دنبالم بود. وقتی فهمید که متوجه شدم تعقیبم می کنه سریع از کنارم رد شد!"
- من می ترسم هرى... کی بود؟ این خیلی عجیب و غریب بود..."
هرى لبخندی زد و گفت:
"از چی می ترسی؟ مگه کاری کردیم که کسی دنبالمون باشه؟ بالاخره مشخص می شه کیه!"
*******
زين توى سالن مشغول تماشای تلویزیون بود ولی برنامه خاصی نداشت. کمی کانال ها را بالا پایین کرد. وقتی دید برنامه جالبی ندارد تلویزیون را خاموش کردو به قصد خوابیدن از پله ها بالا رفت. داشت از جلوی اتاق هرى رد می شد که با صدای گفتگوی هرى و نیکا جلوی در ایستاد.
-"بهش گفتم دوستش دارم!"
-"چیـــــــی؟!"
-"گفت منو دوست نداره... هه... گفت عاشقِ... گفت عاشقِ زينه... می فهمی؟ عاشق زيــــن..."
لبخند زد... یه لبخند مرموز... با خودش گفت: "پس عاشقم شدی دختـــــــر... عاشق زين شدی! یک-هیچ به نفع من!"
پوزخندی زد و گفت:
" عاشقم شده! آخیـــــــی!"
از کنار در دور شد و از آنجا رد شد. به اتاق ونسا رسید. در اتاق باز شد.
********
یهو از خواب پاشدم. به خاطر این که اعصابم به هم ریخته بود نمی تونستم درست بخوابم. خداییش این مسافرتا عجب بدبختی بود برای من. اون از زين با اون رفتاراش، اینم از هرى... شدید احساس تشنگی کردم. تصمیم گرفتم برم پایین آب بخورم. از تخت اومدم پایین. رفتم سمت در اتاق.باز کردن در همانا و چشم تو چشم شدن با زين همانا... اینم شانسِ من دارم؟ حتما باید الان این این جا ظاهر می شد و منو با این لباس مسخره می دید؟
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!