با صدای زنگ موبایل از خواب بیدارشد...غرغر کنان دنبال گوشی گشت..تا پیداش کرد
با صدای خواب آلودو خشن جواب داد:
-بلهههه....
صدای جرارد مدیر کارخانه رو شنید که هراسان بود:
-الو...سلام آقای اسميت..صبح بخیر ..خوب هستین
با عصبانیت گفت:
-ساعت 8صبح زنگ زدی حالمو بپرسی؟؟
-نه...یعنی ..خوب آقای اسميت تو حسابای کارخونه اشکالاتی پیش اومده و وجود شما لازمه..به برادرتون هرى زنگ زدم ایشون گفتن با شما تماس بگیرم...
از تخـ ـت بلند شدو دستی به موهای آشفته اش کشید...
پوفی کردو با همان عصبانیت قبلی گفت:
-باشه خودمو می رسونم ...
و بدون خداحافظی قطع کرد....
از جاش بلند شد... حوله حمـ ـام رو برداشت تا دوش بگیرد...
همون لحظه در اتاقش باشدت باز شدبرگشت و نینا رو دید...با دیدن نینا لبخندی زدو
روبروش زانو زد...
دستی به موهایش کشیدومهربان گفت:
-سلام قربونت بشم....صبحت بخیر..
نینا در حالی که گونه اون و بـ ـوسید با لحن بچه گانه گفت:
-صب...بخیر..دارم با عمه میرم خرید...
اخم ظریفی کردو گفت:
-این وقت صبح این عمه اتم که دست از خرید برنمیداره
همان لحظه نیکا وارد اتاق شدو با لحنی شوخ گفت:
-سلام زين بزرگ ..داری راجعبه من غیبت میکنی
زين خندیدو گفت:
-من غلط بکنم غیبت کنم...خوب راست میگم بچه رو بیدار کردی کجا می بریش این وقته صبح
نیکا نگاهی به زين انداخت و گفت:
-دارم می برمش سرخاک باباش...امروز تولدشه ..همین طور تولد جنابعالی
تولدت مبارک....
زين لحظه ای به نینا نگاه کردو بعد به نیکا و گفت:
-مرسی...اصلا یادم نبود...
نیکا سری به تاسف تکان دادو گفت:
-تو چی یادت هست؟؟؟؟
زين نینا را بغـ ـل کردو لپش رو بـ ـوسید گفت:
-اینکه یه نینای خوشگل دارممممم من....
و نینا رو قلقلک داد...نینا قهقه زد..
زين در حالی که نینا رو به نیکا میداد گفت:
-الان جرارد زنگ زد...باید برم سمت خونه ساحلى...حسابای کارخونه دچار مشکل شده..
نیکا سری تکان دادو گفت:
-حالا کی می خوای بری...
زين دوباره حوله اش را برداشت در حالی که به سمت حمـ ـام میرفت گفت:
-یکی دوساعت دیگه راه می افتم...توهم یه بار دیگه به هرى زنگ بزن راضیش کن
برگرده....
نیکا نگاهی به اون کردو گفت:
-تو که میدونی اون برنمیگرده...پس چی میگی
زين اخمی کردو گفت:
-غلط کرده...مگه دست خودشه....
نیکا بدون فکر گفت:
-اون به خاطر ونسا برنمیگرده...
زين با شنیدن اسم ونسا سریع به طرف نیکا برگشت...و نیکا از حرفی که زده بود
پشیمون شد...و سریع از اتاق همراه با نینا بیرون رفت...
زين لحظه ای جلوی در حمـ ـام ایستادو بعد داخل حمـ ـام شد
از لحظه ای که اسم ونسا رو شنید حال آشفته ای پیدا کرد..
نا خودآگاه یاد بـ ـوسه ای که روی لباى اون زده بود افتادو بدنش داغ شد...
به آیینه بخار گرفته حمـ ـام نگاه کردو روی اون دست کشیدو زمزمه کرد...
-مگه من از تو متنفر نبودم؟؟؟؟؟...پس چرا شنیدن اسمت حالمو عوض میکنه....نه بد!!!!!
یه حال خوبی بهم دست میده...برام عجیبه...
چشمانش را بست و چهره ونسا رو مجسم کرد...
سری تکان دادو با پشیمانی گفت:
-من باهات بد کردم....
بد.........**********************************
همه بچه ها آماده جلوی يونى بودیم همون جا انقدر شیطونی و شلوغ بازی در آوردن ...امبر به شیطنت پسرا نگاه میکرد و با لبخند برگشت طرف من و گفت:
-با این جیگرا بهمون خوش میگذره مطمئن باش
اخمی کردم بهشو گفتم:
-واا امبر این چه طرزه حرف زدنه هرکی ندونه فکر میکنه تو ام آره!!!!!!!
امبر خندیدو گفت:
-والا عزیزم الان 23ساله نه هستم حالا می خوام آره باشم شاید یه فرجی شد والااا...
دستاشو گرفته بود بالا و مثلا داشت دعا میکرد قیافه اش بامزه شده بود ..کلا دختر خوش قیافه ای بود...
از کاراش خنده ام گرفته بود یهو دلم شدید هوای ميرندا رو کرد بی معرفت از وقتی رفته بود آلمان فقط یه بار بهم زنگ زده بود تصمیم گرفتم از این كمپ که برگشتیم
یه زنگی بهش بزنم کلی حرف برا گفتن داشتم باهاش...
امبر زد به پهلوم از جام یه متر پریدم و با اخم گفتم:
-هوییییی چه خبرته
-1ساعته دارم صدات میکنم..بابا اتوبـ ـوس اومد بیا بریم سوار شیم
الان می افتیم اون ته....
بالاخره سوار اتوبـ ـوس شدیم و راه افتادیم...منم که نشستن همانا و خوابیدنم همانا....
...............
با تکونای امبر از خواب بیدار شدم صدای دست و سوت بچه ها داخل اتوبـ ـوس رو ترکونده بود....امبر با غرغر گفت:
-به..به...مارو باش باکی اومدیم سیزده بدر بیدار شو دیگه دختر....
داریم میرسیم...
با تعجب چشمامو مالیدم و به بیرون نگاه کرده ام راستی راستی نزديك دريا بودیم
باورم نمیشد من انقدر خوابیده باشم....
برگشتمو به امبر نگاه کردم با اخم نگام میکرد همون لحظه هم اتوبـ ـوس وایستاد
-پاشو پاشو بریم یکم خرید کنیم امشب توی جنگلیم....
سری تکون دادمو گفتم:
-باشه بریم....
برگشت یه نگاهی بهم کردو گفت:
-تورو خدا خجالت نکشیا...خواستی دوباره بخواب...
معترض گفتم:
-اااااه ...چقدر غر میزنی قول میدم این سه روزو دیگه نخوابم فقط برات بندری برقصم خوبه....
بلند خندید و گفت:
-نه بندری از مد افتاده عربی می خوام....
با این حرفش از رو صندلی بلند شدمو کیفو برداشتم زدم تو سرش...
همونطور که داشت از اتوبـ ـوس می رفت پایین منم دنبالش میرفتم گفت:
-خاک به سرم با خودمون وحشی آوردیم اردو...یادم باشه تو جنگل ولت کنم جات هونجاست...
از اتوبـ ـوس پیاده شدیم.....رفتیم سمت فروشگاه بزرگی که اونجا بود....
امبر سریع رفت سراغ خوراكى ....منم داشتم تو قفسه ها رو نگاه میکردم که
با شنیدن صدایی آشنا سرمو سریع برگردوندم...
خودش بود اشتباه نمیکردم!!!!
این اینجا چیکار میکرد...؟؟؟؟
قلـ ـبم شروع کرد به زدن....بیشتر از اینکه از دیدنش تعجب کنم...از حسی که سریع اومد سراغم تعجب کردم....دستمو گذاشتم رو قلـ ـبمو
گفتم:
-لعنتی تو ازش متنفری برا چی اینجوری میزنی؟؟!!!!
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!