Part 1

3.6K 170 11
                                    

با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم... با غرغر و صدای خواب آلود گفتم:

- وای اینم دیگه شورشو درآورده... اَه... بابا مریضی... مزاحم... الان چند روزه گیر دادی و زنگ می زنی... این مامانم که معلوم نیست این وقت صبح کجا رفته...

صدای تلفن قطع شد ولی بازم بعد از چند دقیقه درست وقتی که تازه می خواستم دوباره بخوابم بخوابم شروع کرد به زنگ زدن....

- نه دیگه باید جواب بدم. این ول کن نیست....

و گوشی رو برداشتم:

- الو بفرمایید... الو... مگه لالی... آخه تو کی هستی...

و صدای بوق اشغال... این قدر عصبانی شدم... این کارش بود... هر روز صبح زنگ میزد بعدم... یه شاخه گل رز جلو در خونه امون بود. این چه جور ابزار عشقی بود والا من نمی دونم...

با صدای مامان به خودم اومدم...

- وَنِسا... نمی ری گل امروزو تحویل بگیری...

با تعجب برگشتم و دیدم مامان با لبخند تکیه داده به در آشپز خونه...

- وا... مامان... شما که خونه ای چرا جواب تلفن ندادی... بابا من بدبخت یه امروز کلاس ندارم گفتم بخوابم ها...

بهم یه نگاهی کرد... که معنیش رو متوجه نشدم و گفت:

- دختر گلم به غیر تو مگه دختر دیگه ای هم تو این خونه هست؟

- خب نه...
"لبخندی زد و گفت:

- خوب ونسا برای من که گل نمی آره... برای من که صبح ها زنگ نمی زنه...

- مامان بی خیال... قرار نیست هرکی که یه گل می ذاره دم در و هر روز صبح تلفن می کنه بشه خواستگار که... من زیادی ام... شما هم می خواین منو به هرکی شوهر بدین...

مامان اخم کرد و گفت:

- دیگه نشنوم ها... حالا هم برو گلتو از دم در بردار...

با اون اخمی که مامان کرد خدایش ترسیدم. رفتم سمت در حیاط... درو که باز کردم. با دیدن گل ناخودآگاه لبخند زدم... دوباره مثل همیشه سر تا سر کوچه رو از نظر گذروندم و گل رو برداشتم و گلبرگ قرمز خوش رنگش رو لمس کردم و آروم با خودم گفتم"آخه تو کی هستی؟ چرا خودتو نشونم نمی دی؟ چرا؟

**********

- هی... ميراندا اصلا معلومه چه مرگته تو دختر؟ تو کلاس اصلا حواست نبود. استاد هم داشت چپ چپ نگاهت می کرد...

ميراندا بهم نگاه کرد و گفت:

- بی خیال ونسا. اصلا حوصله ی هیچی رو ندارم...

اخم کردم و گفتم:

- چته دختره... خب جون بکن دیگه...

مردد نگاهم کرد و گفت:

-لويى... دوباره پیداش شده...

با ‎تعجب گفتم :
"چی؟ لويى؟؟... مگه نرفته بود ‎زندان.؟.. مگه ازش شکایت نکرده بودین...؟"

‎-"وایـــی ونسا خنگ جون... خوب آزاد شد دیگه. انتظار نداشتی که به جرم مزاحمت تا آخر عمر زندان نگهش دارن که...؟!"

‎خنديدم و گفتم :"حالا می خوای چی کار کنی...؟
به بابات گفتی؟"٠

‎-"وای نه ونسا... اگه بگم که دوباره عصبی می شه... و حالا بیا و درستش کن... می ترسم بلایی سر این پسره بیاره...!"

‎-"وای یعنی دوباره باید مزاحمت هاش رو تحمل کنی...
نمی فهمم تو چرا باهاش درست برخورد نمی کنی"

دوباره بهم نگاه کرد و گفت:
"دختره خوش خیال... دیروز می دونی چی می گفت؟!"

سرم رو تکون دادم و گفتم:
"چی گفت مگه؟"

-"گفت اگه این دفعه بیام خواستیگاریت و جواب مثبت ندی، می دزدمت...از این حرفش این قدر ترسیدم که شیشه های ماشینو کشیدم بالا. سریع قفل مرکزی رو زدم و با سرعت رفتم سمت خونه. داشت دنبالم می اومد... رسیدم دم خونه. حتی ترسیدم از ماشین پیاده شم...!!"

کلافه گفتم:"این طوری نمی شه... باید یه فکر درست و حسابی بکنیم ميراندا... وگرنه این پسره... یه کاری دستمون می ده...!"

سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:"آره... مخصوصا این آخری که بابا انداختش زندان... عین یه ببر زخمی می مونه...!"

دوتامون ساکت شدیم و بعد دوباره صدای ميراندا رو شنیدم که گفت:
"راستی... از عاشق مشکوک چه خبر؟!"

خندیدم و گفتم:"هیچی بابا... خبری نیست که... یعنی امروز ازش خبری نبود. خدا رو شکر!"

ولی برای خودم هم عجیب بود که چرا امروز نه زنگ زده بود، نه از گل رزش خبری بود... انگاری بهش عادت کرده بودم... واقعا خلم ها... از ميراندا تو پارکینگ دانشگاه خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه"

Familiar strangerTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon