مامان چند لحظه ساکت شد و به من نگاه می کرد که داشتم چمدونو می بستم... گفت:
"راستی ونسا... یه سوالی رو خیلی وقته می خوام
بپرسم ولی خب موقعیتش نمی شه..."با تعجب گفتم:
"چه سوالی مامان؟"-"اون مزاحمه، البته به قول تو مزاحم... دیگه چرا پیداش نیست؟!"
یه لحظه رفتم تو فکر. خیلی وقت بود که اصلا بهش فکر نکرده بودم. با خونسردی گفتم:
"خوبه گفتم مزاحمِ مامان جان... خب بهتر که پیداش نیست...!"مامان سری تکون داد و دیگه هیچی نگفت... همون لحظه هم صدای زنگ اومد که خبر از اومدن بچه ها می داد. تند چمدونو برداشتم و با مامان خداحافظی کردم... مامانم دوباره بعد کلی سفارش اومد دم در...
هرى پیاده شد و ازم چمدونو گرفت و گذاشت پیش بقیه چمدون ها... نیکا و ليام و زين هم از ماشین پیاده شده بودن و داشتن با مامان سلام و احوالپرسی می کردن... البته اینم بگم که زين وقتی مامانو دید از ماشین پیاده شد ...
**********
من و نیکا و زين عقب نشسته بودیم. ليام جلو نشسته بود و هرى هم داشت رانندگی می کرد... از نيويورك خارج شده بودیم... چون اول صبح بود و همه هم زود از خواب بیدار شده بودن تو چرت بودیم که یهو هرى داد زد:
"بابا من بیچاره چه گناهی کردم... شماها تو چرت... من رانندگی کنم...!!"چشمامون رو باز کردیم... ولی حواسم به اون برج زهرمار بود. اصلا تکون نخورد... معلوم بود که خوابِ خوابه...ليام هم طفلک همچین پرید که سرش خورد به سقف ماشین و گفت:
"الهی بگم چی بشی... آخ سرم...!"هرى گفت:
"خب خوابم گرفته... چی کار کنم... می خواین بخوابم بندازمتون تو دره...؟"ليام گفت:
"نه قربونت الان مثل بلبل برات حرف می زنم... من زندگیمو دوست دارم...!"نیکا خندید و گفت:
"این ليام خیلی جون دوسته...!"ليام اخمی کرد و گفت:
"دست شما درد نکنه... مثلا زنمی... این جوری طرفداری می کنی... آره؟!"هرى گفت:
"خواهشا دعواها رو بذارین برای بعد...!"بعد در حالی که آینه ماشینو تنظیم می کرد جوری که بتونه منو ببینه گفت:
"ونسا... تازه وارد این جمع شدی... خب چرا از خودت چیزی نمی گی؟!"نگاه های هرى رو دوست نداشتم... تو همون دوباری که دیدمش گاهی وقتا یه جوری زل میزد بهم که... البته اینو درک می کردم نگاهش ناپاک نبود... اما تو نگاهش یه چیزی بود که من نمی تونستم بفهمم چیه...
لبخندی زدم و گفتم:"خب... چی بگم آخه؟!"ليام خندید و گفت:
"بیو بده ونسا!!!"دوباره خندیدم و گفتم:
"ونسا ام... ونسا ميلان.. دانشجوی كالج .. تک فرزندم... نيويورك زندگی می کنم...!!"هرى گفت:
"به به... چه اطلاعات جدیدی... اینو که اصلا ما نمی دونستیم...!"گفتم:
خوب چی بگم آقاى هرى؟ آقاى ليام گفت بیو بده منم بیو دادم...!"ليام گفت:این آقا چیه اول اسمامون... برش دار ما ناراحتیم...!"
با لبخند گفتم:
"چشم... ليام... خوبه...؟!"سری تکون داد و گفت:
"عالی شد...!"صدای زنگ موبایل تو فضای اتومبیل پیچید... برگشتم سمت صدای زنگ که دیدم زين که چشماش هنوزم بسته است دست کرد تو جیب کتش و موبایلشو برداشت... بعد چشماشو باز کرد... وا مگه این خواب نبود...؟! جواب داد گوشیو...
-"الو سلام خاله كارن..."
-"....."
-"بله گوشی...!"تعجب کردم که مامان به گوشی اون زنگ زده چرا... گوشیو گرفت سمتم... بدون این که چیزی بگه... اومدم گوشیو از دستش بگیرم که نوک انگشتام خورد به دستش... اولین چیزی که به ذهنم اومد سردی بیش از حد دستاش بود... به خودم اومدم... گوشی رو گرفتم:
"الو سلام مامانی...!"-"سلام دختر گلم... گوشیاتون در دسترس نیست... ولی گوشی زين گرفت... خوبی...؟زنگ زدم ببینم کجایین..."
خلاصه بعد صحبت با مامان تماس رو قطع کردم و خواستم گوشی رو بهش برگردونم که دیدم باز چشماش بسته است... گوشی رو دادم به نیکا و گفتم:
"مامان به همتون سلام رسوند..."ناخودآگاه رفتم تو فکر... داشتم به زين فکر می کردم بدون این که خودم بخوام... چقدر دستش سرد بود... مثل رفتارش... مثل نگاهش...
************
رسیدیم ویلا يا به قول نيكا خونه ساحلى... هرى با چند تا بوق به سرایدار خبر داد که رسیدیم. بعد چند دقیقه درو باز کرد و هرى هم ماشینو به داخل حیاط بزرگ ویلا هدایت کرد... واقعا حیاط بزرگی داشت... پر از درخت پرتغال بود... رنگ نارنجی پرتغال هایی که رو درخت بودن بارنگ سبز برگ درختا چه تضاد جالب و قشنگی بود...
از ماشین پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم تا ریه هام پر از هوای تازه شه... هوا خیلی سرد بود... خودمو از سرما جمع کردم... صدایی منو به طرف خودش کشید... صدای جذاب ولی خشن... زين! با اخم و همون نگاه كاراملى و یخی گفت:
"بهتره برى داخل... دست ما امانتی..."از حرفش حرصم گرفته بود... این چی می گفت... انگار که من بچه ام... این بیشتر عصبانیم می کرد که احساس کردم ته صداش پر از تمسخره.پوزخندی زدم و گفتم:
"شما بهتره نگران خودتون باشین... تاحالا کسی بهتون گفته اگه حرف نزنین قابل تحمل ترین...؟!"اخمی کرد و نگاهش خشن شد... دوباره اون ابهتش باعث شد ازش بترسم....یه قدم برداشت و بهم نزدیک شد. منم ترسیدم و یه قدم رفتم عقب. با صدایی که چند برابر خشن تر و عصبانی تر شده بود گفت:
"بین دختر... بهتره سر به سر من نذاری...ميدونی اگه دیونه بشم دیگه هیچ کی جلودارم نیست...؟ پس سعی کن پاتو از رو اعصاب من برداری که اگه این کارو نکنی..."کم نیاوردم. به خودم جرات دادم و گفتم:
"اگه این کارو نکنم چیـــــی؟!"پوزخندی زد و گفت:
"بد می بینی... اون قدر... اون قدر..."دستشو مشت کرد و زد به درخت کنار دستم. این کارو اونقدر سریع انجام داد که نتونستم هیچ عکس العملی انجام بدم و بلند گفت:
"اَه...!"
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!