سریع لباسامو پوشیدم و رفتم که با ميراندا صحبت کنم... البته بماند که مامان چه قدر سرم غر زد که چرا دارم صبحانه نخورده می رم ولی بی توجه به حرفای مامان سوار ماشینم شدم... تو راه بیشتر از صد بار شماره نايل رو گرفتم ولی بازم خاموش بود...
رسیدم دم خونه ميراندا و بعد پارک ماشین پیاده شدم و دکمه آیفون رو فشردم. بعد چند لحظه صدای مادر ميراندا رو شنیدم:
-"ونسا جان تویی؟!بیا داخل عزیزم."در با صدای تیکی باز شد. رفتم داخل. از حیاط طولانیشون گذشتم. وقتی رسیدم به در ورودیِ سالن در باز شد و ميراندا با اخم اومد بیرون. لبخندی زدم و گفتم:
"سلام دوست جونی خوب خودم...!"با اخم گفت:
"به فرض که علیک سلام... چرا اومدی این جا؟"لبخندی زدم و گفتم:
"چه قدر تو با ادبی عزیزم... نمی خوای تعارف کنی بیام داخل؟!"-"نه نمی خوام مامان چیزی بفهمه..."
یگه از رفتارش قاطی کردم و گفتم:
"ميراندا... معلومه چه مرگته تو... خب نايل ازت خواستگاری کرده...این که دیگه عصبانیت نداره...!"اومد حرفی بزنه که مامانش اومد بیرون و رو به ميراندا گفت:
"ميراندا... چرا ونسا رو این جا نگه داشتی؟ بیاین تو هوا سرده...!"بعد هم با من احوالپرسی کرد و منو دعوت کرد داخل خونه.ميراندا هم دستمو گرفت و در حالی که منو با خودش می کشید رو به مادرش گفت:
"مامان ما می ریم اتاق من..."وقتی رسیدیم تو اتاق درو بست و دستمو ول کرد. با عصبانیت گفتم:
"چته تو دختر معلومه اصلا؟"دوباره اخم کرد و گفت:
"تو چرا شمارمو دادی به نايل؟"-"چون اون خواست که باهات حرف بزنه."
-"چرا فکر می کنی من با نايل ازدواج کنم همه چی حل می شه؟"
با خونسردی گفتم:
"خب حل می شه دیگه...!"پوزخندی زد و گفت:
"که حل می شه... نه خیر تازه بدترم می شه... تو لويى رو نشناختی ونسا.."
*********
بلاخره بعد از كلى دليل آوردن ميراندا راضى شد.
تازه رسیده بودم خونه و جریانو برای مامان تعریف کردم. مامان لبخندی زد و گفت:
"پس عروسی در پیش داریم... وای چه قدر هم که به هم می آن...!"بعد با اخم گفت:
"بیا ميراندا هم داره ازدواج می کنه... تو چی... هنوزم بهونه بیار...!!"با اعتراض گفتم:
"مامان جان اضافی ام بگینـا... من هنوز قصد ازدواج ندارم...!"مامان سرشو تکون داد و گفت:
"منم تا می آم حرفی از ازدواج تو بزنم می گی اضافی ام..."دیدم ناراحت شد و به حالت قهر ازم رو برگردوند...
رفتم صورتشو بوسیدم و گفتم:
"قربون مامان مهربونم... دیر نمی شه تازه بیست و دو سالمه بابا... هنوز وقت دارم...!"اومد حرفی بزنه که موبایلم زنگ خورد. به شماره نگاه کردم. آشنا نبود. همون طور تو این فکر بودم که جواب بدم یا نه که مامان گفت:
"اگه شماره نا آشناست، فکر کنم نیکاست... پیش پای تو زنگ زد...شمارتو ازم گرفت..."جواب دادم:
"الو...؟"صدای بالهجه ی بامزه ی نیکا رو شنیدم:
"الو... سلام ونسا جان... خوب هستی؟"-"سلام نیکا جون... مرسی به خوبی شما... چه خبر؟ خانوم اسميت خوبه؟"
-"اونم سلام داره... راستش... مزاحمت شدم که ازت یه درخواستی کنم..."
با تعجب گفتم:
"مراحمی نیکا جون بفرما..."-"می خواستم دعوتت کنم که آخر هفته باهم بریم خونه ساحلى...!"
با تعجب پیش خودم گفتم:"خونه ساحلى... اونم تو این هوای سرد... تازه بعد خاکسپاری برادرشون...
اینا دیگه کی ان بابا...؟!"با لبخند گفتم:
"حالا چرا خونه ساحلى نیکا جون...؟"صداش غمگین شد و گفت:
"به خاطر زين... آخه هوای نيويورك زیاد براش خوب نیست... برای همین تصمیم گرفتیم آخر هفته بریم خونه ساحلى... که هم روحیه امون عوض بشه هم زين یه هوای سالم تنفس کنه...!"ناخوآگاه دلم گرفت. ولی تصور این که اون پسره ی برج زهرمارم تو این سفر بود... نمی خواستم قبول کنم ولی خب دور از ادب بود. بنابراین گفتم:
"با کمال میل نیکا جون...!"با خوشحالی گفت:
"مرسی ونسا... بچه ها خیلی خوشحال می شن که بفهمن تو باهامون می آی...!"-"باعث افتخاره مسافرت با شماها..."
-"خوب پس تا چهارشنبه... من دوباره زنگ می زنم و باهات هماهنگ می کنم...!"
-"باشه عزیزم... خوشحال شدم صداتو شنیدم... سلام برسون!"
اون ور خط صدای جذابی رو شنیدم که بدون شک مال زين بود که نیکا رو صدا می کرد...
بعد نیکا با عجله گفت:
"سلام برسون به خانوم كارن... به امید دیدار...!"دیگه منتظر نشد من خداحافظی کنم و قطع کرد...
به گوشی نگاه کردم و تو فکر سفر خونه ساحلى بودم... این که اون برج زهرمارو چه جوری باید تحمل می کردم... با گفتن:"بی خیال سفر رو عشق است" رفتم سراغ مامان که رفته بود تو حیاط تا بهش بگم که نیکا ازم دعوت کرده باهاشون برم خونه
ساحلى*********
بالاخره چهارشنبه شد. از صبح مشغول بستن چمدونم بودم. خوشبختانه موقع تعطيلى ها بود و كالج تعطیل و دو روز مسافرت خیلی می تونست تو روحیه ام اثر بذاره. خیلی خوشحال بودم که دارم با بچه های خانوم اسميت می رم سفر ولی خب همش نگران رفتار اون پسره زين بودم.
واقعا که رفتارش ضد حال بود ولی خب تصمیم گرفتم منم مثل خودش باشم. البته نه بی ادب ها... مغرور...!
تقه ای به در اتاقم خورد و مامان اومد تو اتاق. گفت:
"لباس گرم برداشتی ؟ اون جا خیلی سرده ها...!"این هزارمین بار بود که مامان این سوال رو ازم می پرسید. نگاهی بهش کردم و گفتم:
"آره قربونت برم... برای هزارمین بار لباس گرم برداشتم..."
YOU ARE READING
Familiar stranger
Fanfictionاين كار هر روزش بود، صبح زود تلفن زنگ ميخورد و تا برميداشتم قطع ميكرد، بعد هم يه شاخه گل رز جلوى در خونمون بود. آخه اين چه جور ابراز عشقيه من نميدونم!