First meet & First thoughts

755 81 3
                                    

Taeyong:
همه در تکاپو بودن، منیجر ها دائم در حال انجام تدارکات و بردن اعضا به مکان های مختلف برای برنامه های کاری مختلف اون ها بودن. من توی سالن میکاپ روی صندلی لم داده بودم و همین طوری که استایلیست موهام داشت موهامو درست میکرد و سشوار می کشید، داشتم اهنگ گوش میدادم و بعضی از کامنت های زیر اخرین پستم توی instagram رو می خوندم. با ضربه ای که یوتا به رون پام زد سرمو به سمت صندلی بقلم چرخوندم و یکی از ایر پاد هامو از توی گوشم دراوردم.
یوتا: " برای vlive اماده ای؟"
یک نگاه به موهام کردم.
"اره بریم"
پاشدیم و به سمت اتاق با دکور اماده شده رفتیم. امروز سالگرد ۳ سالگی گروهمون HoLo بود و خب این روزا همه مشغول وی لایو و فن میتینگ و عکس برداری و... هستیم.بعد از vlive من و یوتا، قرار بود برای عکس برداری مجله Fashion boy بریم. بالاخره بعد این مدت طولانی قرار بود برای اولین بار عکسمون روی جلد مجله باشه. میشه گفت هیجام زده ام. یک نگاه به یوتا انداختم. چیزی از قیافش مشخص نبود. با شمارش معکوس staff اماده شدیم.
۳
۲
۱
Hello , we are HoLo.
           ------------------------------------------
خسته از اتاق بیرون اومدیم. از صبح برنامه های مختلفی داشتیم و واقعا دیگه توان ادامه نداشتم ولی خب مجله اخرین برنامه کاری امروز بود و از طرفی چیزی که خیلی وقت بود منتظرش بودم.
           -------------------------------------------
Yuta:
از وَن مشکی پیاده شدیم. پشت تیونگ راه افتادم و وارد ساختمان شدیم. به محل عکس برداری رفتیم و شروع کردیم به پوشیدن لباسای مورد نظر که استایلیست از قبل کنار گذاشته بود. اطراف شلوغ بود و بعضیا مشغول اماده سازی نور و دوربین ها بودن و من و تیونگ هم اون وسط مثل مجسمه وایساده بودیم و استایلیست ها داشتن لباس هارو تو تنمون مرتب میکردن.

Taeyong:
حوصلم تقریبا سر رفته بود و داشتم به اطراف و کارکنان نگاه میکردم. سنگینی نگاهی رو حس کردم اما هر چقدر سر چرخوندم کسی رو ندیدم.
صدای بم مردی اومد که min young استایلیستی که داشت من رو اماده میکرد صدا زد. با شنیدن صدای مرد سرمو چرخوندم. اما همون موقع مردی که کنار در ورودی وایساده بود دور زد و از در بیرون رفت و min young هم با سرعت پشتش حرکت کرد و من نتونستم قیافه مرد رو ببینم.
دیگه اهمیت ندادم و چند دقیقه بعدش هم عکس برداری شروع شد.
              ----------------------------------------
عکس برداری دو ساعت طول کشید و ساعت ۱۱ شب بود. خیلی خسته بودیم. با یوتا سوار وَن شدیم و به سمت خوابگاه حرکت کردیم. امشب حتما نرسیده به تخت خوابم میبره.
              -----------------------------------------
Jaehyun:
سرم شلوغ بود و باید به کارای تیم عکس برداری و تبلیغات و... نظارت میکردم. با اینکه از نوجوانی عاشق ریاست بودم ولی خب واقعا کار راحتی هم نبود چون قطعا من هم از اون رئیس هایی که همش پشت میز می نشینند و دستور میدهند نبودم. صدای در حواسم رو از پوشه توی دستم پرت کرد.
"بیا تو"
"عکس های دیشب اماده هست رئیس، کاور این ماه مجله هم لی تیونگ و یوتا از گروه HoLo هستند."
پوشه جدید رو از دستش گرفتم. خودم خوب میدونستم لی تیونگ و یوتا کی اند.
"میتونی بری"
پشت میز نشستم و به صورت پسر راستی توی عکس دقت کردم.
لی تیونگ
لی تیونگ
لی تیونگ
به خودم اومدم و دیدم که چند دقیقس دارم با سر خودکار روی میز میزنم و اسمشو تکرار میکنم و تو فکر فرو رفتم.
نمی دونم چرا ولی لی تیونگ، همین ایدولی که هزاران تا فن داره که براش میمیرن، برای من که هم سن و سالش هم نیستم جذابه و با اینکه قبلا هم عکسش رو دیده بودم ولی وقتی دیشب توی سالن عکس برداری چشمم بهش خورد. یه چیزی رو حس کردم. نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت. شاید شهوت یا شاید چیز دیگه، درسته که اون فوق العاده جذاب بود ولی خب منم تقریبا توی هفته با چند نفر میخابیدم و اون طوری نیست که بخاطر یک پسر تحریک شم. اونقدرم درمونده نیستم. دستی به گردنم کشیدم. خوشبختانه تنها چیزی که دغدغش رو ندارم اینه که دیگران بفهمند گی ام. کل شرکت و خب افرادی که تو این حوزه کاری اند همه میدونن که من گی ام. البته این خیلیم به نفع من نبوده و خیلی وقتا کسایی هستن که به شوخی میگیرنم و با چشم یک رئیس بهم نگاه نمی کنند ولی خب هرکس که باهام طرف شده باشه و برخورد داشته باشه کاملا میدونه که با کسی شوخی ندارم و اصلا ادم ملایمی نیستم و برعکس خیلی وقتا صدای کارکنان شرکت رو میشنوم که دارن باهم پچ پچ میکنن  که من خیلی مغرورم و بداخلاق و صدتا صفت دیگه ولی خب من اهمیتی به این چیزا نمیدم. از جام بلند شدم و کتم رو پوشیدم و وسایلمو برداشتم و از شرکت اومدم بیرون. دیر وقت بود.
                ------------------------------------
Taeyong:
چشامو باز کردم. ساعت رو دیدم. با حال زار بلند شدم و روی تخت نشستم. اخه چرا باید ساعت۶ صبح بلند شم.این چه جهنمیه؟؟؟
بخصوص برا منی که خواب برام خیلی مهمه.
" فاک "
از جام بلند شدم و یوتا رو که تو تخت اونور اتاق خواب بود رو بیدار کردم. من و یوتا از وقتی که خوابگاه گروه عوض شد، باهم هم اتاقیم. از اتاق که بیرون اومدم دیدم جانی و ته ایل و مارک دارن صبحونه میخورند و وین وین و دویونگ هم احتمالا هنوز خواب بودن. کم کم همه اماده شدیم و از خوابگاه بیرون رفتیم. امروز فن ساین داشتیم. تو کل راه داشتم به یک نفر فکر میکردم. همون مرد توی سالن عکس برداری.
"ودف"
با صدای بلندی گفتم و بقیه یه نگاه بهم انداختن و دوباره سرشون رو توگوشیشون کردن.
خودمم نمیدونم چمه. من حتی قیافش رو هم ندیدم. نمیدونم بدن هیکلی و عضلانیش که حتی کُتش فیت تنش بود یا شاید صدای بمش که انقدر ذهنمو درگیر کرده. حتما دیوونه شدم که با این همه مشغله کاری ای که دارم به این چرت و پرتا فکر میکنم. با صدای رسیدیم پیاده شید منیجرمون، ریشه افکارم پاره شد و از ماشین پیاده شدیم. با دیدن جمعیت زیاد ، آهی کشیدم و به سمت محل فن ساین رفتیم. قراره روز سختی باشه...
                  ---------------------------------
1000 words
Please vote & comment ..
with Love <3

•His muscular back•Where stories live. Discover now