سلام.
قبل اینکه بریم سراغ پارت جدید باید یه چیزیو باهاتون در میون بزارم. یکی از ریدرا به من گفت که ترجیح میده فیک توی کانالی توی تلگرام هم گذاشته بشه. من اینجا براتون لینک ناشناسمو میزارم که بهم بگید که شما هم موافق این موضوع که من کانال بزنم توی تلگرام برای فیک هستید یا نه و من با توجه به اون تصمیم میگیرم. چون به هر حال آپ کردن فیک توی تلگرام هم کمی وقت میگیره و اگر کسی زیاد مشتاق این موضوع نباشه ارزشش رو نداره که من روش وقت بزارم بخصوص که سرم هم خیلی شلوغه ولی اگر شماها بخوایید که من اینکارو بکنم، انجامش میدم.
مرسی که فیکو ساپورت میکنید😇
لینک ناشناسم:
https://t.me/BChatBot?start=sc-506977-bmtrO1C
❗(ازونجایی که لینک اینجا درست نشون داده نمیشه باید خودتون کپیش کنید یجای دیگه پیست کنید بعد برید توش و بهم ناشناس بدید)
--------------------------------------------------------------
Taeyong:یوتا بدون اینکه چیزی بگه بهم نگاه میکرد. انگار منتظر بود من خودم حرف بزنم ولی دریغ ازینکه بدونه من انقدر حالم بده که حتی قدرت تکلم و بهونه اوردن الکی رو هم از دست دادم.
وقتی دید هیچی نمیگم مجبور شد اون اول حرف بزنه.
"خب تیونگ؟ چیزی نداری بگی؟"
"ای اینارو چطوری پیدا کردی؟"
خنده عصبی ای کرد.
"این الان اهمیت داره؟! از توی کشوت پیداش کردم. اومدم شارژرتو بردارم چون شارژر خودمو پیدا نمیکردم ولی با این مواجه شدم."
بازم سکوت کردم. نمیدونسم چی باید بگم.
هر چقدرم دروغ میگفتم بازم عکسا همه چیو لو میداد.
"تیونگ بنظرم بهتره قبل ازینکه اوضاع بدتر شه یه توضیحی بدی."
بعد چند ثانیه بالاخره به حرف اومدم.
"چی بگم؟ اره اینایی که میبینی واقعیته."
"داری با من شوخی میکنی؟
ولی تو یطوری رفتار میکردی که انگار از رابطه داشتن با یه مرد منزجر میشی. چطوری منو پس زدی ولی زیر یکی دیگه خوابیدی."
بهم برخورد. اخمام رفت توهم.
"خودمم اول همین فکرو میکردم. که از رابطه با مردا خوشم نمیاد. هنوزم همین فکرو میکنم."
به جهیون تو عکس اشاره کردم.
"اما اون فرق داره."
"چه فرقی؟"
"نمیدونم. فقط اونه که جذبم میکنه. عاشقش شدم. ولی هنوزم به مردای دیگه علاقه ای ندارم."
با این حرفم زد زیر خنده.
اخمم شدید تر شد.
کجای حرفام از نظرش خنده دار میومد.
"داری شوخی میکنی دیه؟"
با اخم جوابشو دادم.
"نه چه شوخی ای دارم بکنم."
وقتی که دید با اخم جوابشو دادم اون هم جدی شد.
"یعنی چی تیونگ؟ عاشقش شدی؟ یه مرد؟ تو یه آیدولی. میدونی اگر این موضوع لو بره چه بلایی سرمون میاد؟ نه فقط تو، بلکه همه اعضای گروه. چطوری میتونی اینطوری راحت بگی عاشق یه مرد دیگه شدی و از طرفی اینطوری از خودتون عکس بگیرید.
اگر حتی یکی از این عکسا، یجایی درز بکنه. زندگی حرفه ایت به کل تمومه."
خیلی از حرفایی که یوتا میزد واقعیت بود.
چیزایی که خودمم بارها بهشون فکر کردم.
ولی چی کار میتونسم بکنم؟ وقتی که هر سری که میدیدمش قلبم تند میزد؟ وقتی انقدر وابستش شده بودم.
همین حالاشم وقتی به نبودش تو زندگی فکر میکنم، احساس نفس تنگی بهم دست میده.
با تکون دادن دست یوتا به خودم اومدم.
"هی کجایی؟"
"بله بله. حواسم به توعه."
"مشخصه."
"میگم حالا میخوای چیکار کنی؟"
"یعنی چی میخوام چیکار کنم؟"
"چطوری میخوای بهش بگی که قراره باهاش بهم بزنی؟"
"چیی؟
کی گفته که من قراره باهاش بهم بزنم؟"
یدفعه ای عصبانی شد.
"مثیکه نمیفهمی وقتی میگم با اینکارت داری زندگی و شغل بقیمون روهم به خطر میندازی یعنی چی. مجبوری باهاش تموم کنی."
"نه من اینکارو نمی کنم."
"خودتم میدونی که کار درست همینه. با تصمیمای احمقانت بقیه رو هم به خطر ننداز."
"من نمیخوام کسیو به خطر بندازم اما بدون اون هم نمیتونم زندگی کنم. باور کن راستشو میگم. من خیلی دوستش دارم و از طرفی خیلی وابستشم."
"شرمندم ولی نمیتونم بهت کمکی بکنم.
اگر خودت باهاش تموم نکنی مجبور میشم به اعضا و استف و منیجر اطلاع بدم و عکسارو نشونشون بدم تا اونا خودشون تصمیم بگیرن."
وقتی این حرفو زد حس کردم سرم داره گیج میره.
فشار خیلی زیادی روم بود.
از طرفی نمیتونسم بیخیال جهیون بشم و از طرفی به هیچ وجه نمیتونسم حتی تصور کنم که اعضا و منیجر و... بخوان این عکسامونو ببینن. یوتا هم ادمی نبود که بشه منصرفش کرد. توی چشماش جدیت رو میدیدم بخصوص که قبلا هم ردش کرده بودم، اینا باعث میشد حتی مصمم تر بشه که لوم بده.
هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید و یوتا هم طوری بهم زل زده بود که انگار همین الان منتظر جوابم بود.
هر چقدر بیشتر فکر میکردم، بیشتر به عمق ماجرا پی میبردم. اشک تو چشمام جمع شد.
نمیخواسم کسی ضعفمو ببینه.
رومو برگردوندم.
"باشه."
"چی باشه؟"
"باشه باهاش تموم میکنم."
"خوبه که سر عقل اومدی. این چیزیه که به نفع همس و کسی توش ضرر نمیبینه. مطمئن باش توهم بعد یه مدت یادت میره که یکی مثل اون حتی تو زندگیت بوده."
از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت.
"پس هر چه زودتر باهاش کات کن."
بزور بغضمو فرو بردم.
"میشه یه خواهشی کنم؟"
"چه خواهشی؟"
"یک روز رو باهاش بگذرونم و بعد باهاش تموم کنم."
"خودتم میدونی که هر روز که به این رابطه ادامه بدی چقدر ریسکیه.
هر لحظه ممکنه یکی ازتون باهم عکس بگیره و این شروعی میشه برای نابود شدن تک تکمون."
"میدونم میدونم.
ولی ازت خواهش میکنم. یکم درکم کن.
فقط یه روز. بعدش باهاش کات میکنم. قول میدم."
کمی مکث کرد.
"حالا که انقدر اصرار میکنی باشه. در هر صورت امروز اخرین روز تعطیلمونه و فردا باید دوباره برگردیم سر برنامه کاریمون.
بعد امروز واقعا باید تمومش کرده باشی."
"باشه باشه."
بعدش از تو جیبش یکی از عکسارو هم دراورد و بهم نشون داد.
"اینم برداشتم که اگر یک وقت از شدت عاشقی به سرت زد و پشیمون شدی، بتونم جلودارت بشم."
از جام پاشدم و خواستم عکسو از دستش بگیرم که سریع تو جیبش گذاشتتش و از اتاق بیرون رفت.
سریع بقیه عکسارو از روی تخت یوتا جمع کردم. این دفعه باید جایی میزاشتمشون که واقعا دست هیچکس نیوفته.
میدونم احمقم. باید همشونو میسوزوندم ولی خب دلم نمیومد.
با اینکه خودم خواسته بودم که امروز رو با جهیون بگذرونم ولی خب انقدر ناراحت و دپرس بودم که دوست داشتم بشینم کل روز رو زار بزنم.
اصلا حوصله هیچی نداشتم ولی از طرفی باید جهیونو میدیدم و قبل کات کردن، کمی باهاش وقت میگذروندم.
دلم براش تنگ میشد.
حالم یجوری بود که هر چند دقیقه اشک تو چشمام جمع میشد.
سعی میکردم خودمو اروم کنم و سعی کنم منافع همرو در نظر بگیرم و کاری نکنم که بخاطرش زحمت های چندساله اعضای گروه و خودم به باد بره.
ولی خب وقتی که به نبود جهیون تو زندگیم فکر میکردم، کنترل اشکام دست خودم نبود.
از جام بلند شدم و به صورتم آبی زدم و بعد اینکه لباسامو عوض کردم به جهیون زنگ زدم.
از موقعی که اومده بودم خوابگاه یک ساعتی میگذشت. حدس میزدم هنوز نرفته باشه سرکار.
بعد چندتا بوق جواب داد.
"جانم؟"
"سلام."
"سلام تیونگم. کجا رفتی من خواب بودم؟"
"یکاری پیش اومد. اومدم خوابگاه،
تو هنوز نرفتی سرکار؟"
"دارم لباس میپوشم."
"میشه نری؟ "
"چرا چیشده؟"
"میخوام امروز هم باهم باشیم."
"معلومه که میشه.
من میمونم خونه، تو بیا پیشم. باشه؟"
"باشه. الان میام."
وقتی که تلفنو قطع کردم، حالم خراب شد.
وقتی باهام اینطوری حرف میزد، وقتی انقدر مهربون و دوست داشتنی بود، چطور میتونسم برم بهش بگم که باید از هم جدا شیم؟
ماشینی به سمت خونه جهیون گرفتم.
موقع بیرون رفتنم از خونه، یوتا با لبخند کجی بهم نگاهی انداخت.
نمیدونم چرا. ولی از دستش عصبی و ناراحت بودم که مجبورم کرده بود که همچین کاری کنم.
البته که همش از احمقیت خودم بود. اگر یکم دقت میکردم و پاکت عکسارو یجای خوب پنهون میکردم، دیگه کسی پیداش نمیکرد و همچین اتفاقایی هم نمیوفتاد. نمیتونسم یه لحظه هم دست از سرزنش کردن خودم بردارم.
درسته که حرفای یوتا کاملا منطقی بود. از طرف کمپانی بار ها بهمون درباره قرار گذاشتن و... هشدار داده بودن. خودمون هم بار ها دیده بودیم که شایعات قرار گذاشتن چطوری میتونه همه چیو خراب کنه و شهرت گروهایی که بخصوص تو دوره اوجشون بودن رو از بین ببره. حالا من که حتی داشتم با یه مرد قرار میزاشتم. این چیزی نبود که توی فرهنگ و کشور ما معمولی باشه. اگر کسی میفهمید همه چی تموم بود.
ولی بازم من عاشق شده بودم.
تقصیر خودم نبود و به انتخاب خودمم نبود.
توی تمام مسیر نگران بودم که چطوری باید این مسئله رو بهش بگم.
وقتی رسیدم، پول ماشینو حساب کردم و سوار اسانسور شدم.
از اسانسور که پیاده شدم جهیون با همون پیراهن بیرونش منتظرم بود.
دستمو کشید و بغلم کرد.
"انقدر زود دلت تنگ شد عشق من؟ هوم؟"
چرا انقدر خوب بود؟ چرا باهام اینکارو میکرد؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو اروم کنم.
"اره. فکر کنم زیادی وابستت شدم."
خندید.
"خیلیم عالی."
لپمو بوس کرد و ازم جدا شد.
"بیا برات صبحونه درست کنم.
چیزی نخوردی که؟"
"نه میل ندارم."
"ینی چی؟ باید یچیزی بخوری."
"میل ندارم واقعا."
"حرف نباشه. بیا بشین ببینم."
دستشو پشتم گذاشت و هولم داد و روی صندلی میز غذاخوری نشوندتم.
بعدشم برای خودم و خودش آب پرتقال گرفت و نون تست درست کرد.
انقدر ذهنم پریشون بود و حالم بد بود که میل به هیچی نداشتم. ولی بخاطر اصرار های جهیون یکم خوردم.
بعد خوردن صبحونه و جمع کردنش، جهیون ازم پرسید که امروز چیکار کنیم؟
"نمیدونم. فقط دلم میخواست پیشت باشم."
"تصمیم گرفتی امروز منو بکشی؟ این حرفای قشنگ قشنگ چیه؟"
لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم.
چون جفتمون صبح زود بلند شده بودیم، دستشو گرفتم و به سمت تخت بردم.
روی تخت دراز کشیدم و دستمو باز کردم تا اونم بیاد.
اونم اومد و کنارم دراز کشید و منو تو بغلش کشید.
حس افتضاحی داشت، اینکه دیگه نمیتونسم گرمی بدنش و بغلشو حس کنم.
اینکه دیگه نمیتونسم ببوسمش.
اینکه دیگه کسی نبود مثل اون قربون صدقم بره.
کسی نبود که منیجر رو بخاطرش بپیچونم و شبا پیشش بمونم.
قطره اشکی از چشمام اومد که سریع سرمو توی بغلش بردم تا نبینتش.
"تیونگ؟"
سرمو از تو بغلش دراورد.
"داری گریه میکنی؟"
لعنت. از کجا فهمیده بود.
"نه"
"دروغ نگو. لباسم بخاطر اشکت خیس شد."
هیچی نگفتم و سرمو پایین انداختم.
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا اورد.
توی چشمام نگاه کرد.
"چیشده عزیزم؟ به من بگو."
"هیچی نشده."
دوباره اشکم داشت در میومد که دوباره بغلم کرد.
"باشه باشه نمیخواد فعلا دربارش حرف بزنی."
با دستش موهام رو نوازش میکرد و گهگاهی موهامو میبوسید.
فکر کنم تصمیم اشتباهی گرفته بودم.
وقتی اینطوری پیش همیم، نمیتونسم بهش بگم که باید کات کنیم.
نمیتونم ازش جدا بشم.
بعد چند دقیقه گریم بند اومد.
نفهمیدم کِی ولی خوابم برد.
بعد یه مدت چشمامو باز کردم. دیدم که هنوز تو بغلشم و داره همونطوری که موهامو نوازش میکنه بهم نگاه میکنه.
فهمیدم یه مدتی میشه که اونطوری خوابیدم.
از بغلش بیرون اومدم.
"بیا یکاری کنیم."
"حالت بهتره؟"
"آره."
"چیکار کنیم؟"
"امم نمیدونم. مثلا بازی؟"
"بازی؟ چه بازی ای؟"
"جرئت حقیقت"
خندید.
"مگه بچه ای؟"
"بیا دیگه اذیت نکن."
در اصل خودمم خیلی اهل بازی نبودم ولی خب باید یطوری ذهنمو از حقیقت تلخی که وجود داشت دور میکردم.
"باشه."
رفت و از اشپزخونه بطری اورد.
قرار شد اول من شروع کنم.
"قبلا عاشق کسی دیگه ای هم بودی؟"
"اره تقریبا."
میدونسم که احتمالا جوابش مثبته ولی نمیدونم چرا بازم ناراحت شدم.
"کی؟"
"اینکه دیگه یه سوال نیست."
مشتی بهش زدم.
"بگووو."
"باشه باشه.
توی دبیرستان عاشق یکی از دخترای مدرسمون بودم.
خیلی خوشگل و مهربون بود.
اون موقع با کسی دیگه ای بود ولی اخرای سال تحصیلی اون با دوست پسرش بهم زد و من تونسم بهش بگم که دوستش دارم.
بعدش باهم قرار گذاشتیم. ولی خب..."
"خب چی؟"
"کم کم فهمیدم که بهش اون حسی که باید داشته باشمو ندارم.
وقتایی که میبوسیدمش یا لمسش میکردم، چیزی حس نمیکردم.
اوایل فکر کردم که شاید توی درک احساساتم اشتباه کردم و از اول هم عاشقش نبودم.
ولی بعد ها فهمیدم که گی ام و تمایلم به هم جنس خودمه."
"چه جالب."
نمیدونم چرا ولی از جوابش خوشحال شدم.
اونم با دیدن نیش باز شده من لبخندی زد و سری تکون داد.
حالا نوبت اون بود.
من جرئتو انتخاب کردم.
بهم گفت که باید برم به همسایه بقلیشون بگم که من عاشق جهیونم و ما باهمیم.
اولش قبول نکردم ولی اون مجبورم کرد.
به خودم که اومدم جلوی در بودم و این پا و اون پا میکردم که چطوری برم زنگشونو بزنم.
کلاهمو تا اخرین حد پایین کشیدم و زنگشونو زدم.
بعد چند دقیقه زن پیری در رو باز کرد.
انتظار دیدن یه زن پیر رو نداشتم.
هول کردم.
"ام امم."
اونم همینطوری بهم خیره شده بود.
"من عاشق جهیونم و ما با همیم."
وقتی که اینو گفتم زن اخماش رفت تو هم و بعد فحشی بهمون داد و در رو کوبید.
از خجالت آب شدم.
دستامو روی صورتم گذاشتم و به سمت واحد جهیون برگشتم.
از در رفتم تو و خودمو روی کاناپه انداختم.
جهیون بلند بلند میخندید.
اومد و خودشو روم انداخت و دستاشو دورم حلقه کرد.
"ولم کن."
همونطوری که هنوز میخندید گفت:
" حالا چیزی نشده که. "
بالاخره بعد چند دقیقه خودمو جمع و جور کردم.
چند دور دیگه بازی کردیم تا وقتی که خسته شدیم.
جهیون بطری رو به اشپزخونه برگردوند که همون موقع زنگ آیفون خونه زده شد.
تعجب کردم.
کی میتونست باشه.
جهیون جواب داد و بعدش در رو باز کرد.
"کی بود؟"
"دستیارمه. یچیزی آورده بهم بده بعد بره."
"اها."
چون نباید کسی منو اینجا میدید رفتم توی اشپزخونه و منتظر شدم تا دستیارش بیاد چیزی که جهیون گفت رو تحویل بده و بره.
جهیون دم در جعبه ای رو تحویل گرفت و بعد اومد داخل.
یکم کنجکاو بودم ببینم که چیه.
"اون چیه جهیون؟"
"این؟
الان میبینیش."
جعبه رو اورد و روی میز غذاخوری بازش کرد.
یه ست لباس ورزشی و اسپورت و دوتا شورت با یه طرح جدید که تا حالا توی مدلای قبلیشون ندیده بودم در دو رنگ مشکی و طوسی داخل جعبه بود.
با خنده گفتم:
"لباس زیرای شما رو ویژه براتون میارن جهیون شی؟"
"اینا برای من نیست."
"پس برای کیه؟"
"تو"
"من؟"
"اهوم.
اینا یه طرح جدید و مخصوص برای خودته.
دوست داشتم که وقتی من کارم مربوط به تولید همیناس، بهت یه هدیه ویژه از برند خودم بدم.
هم خندم گرفته بود، هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
باورم نمیشد داده بود برام یه طراحی جداگونه بکنن.
ولی واقعا خیلی خوب بودن.
لباس ورزشیش جنس خیلی خوبی داشت. میتونسم بعضی شبا که با اعضای میرفتیم دوچرخه سواری یا بسکتبال و ... بپوشمش.
شورت ها هم بنظر خیلی خوب میومدن. مدلشون خیلی یونیک و البته سکسی بود.
ازش تشکر کردم.
"نمیخوای بپوشیشون؟"
تعجب کردم.
"الان؟"
"اره ببین اندازته یا ن."
"باشه."
ست ورزشی رو همون جا روی لباسم پوشیدم.
کاملا اندازم بود.
در مورد لباس زیر ها میدونسم از عمد گفته بود که بپوشمشون و قصدش یچیز دیگه بود.
منم از خدا خواسته باهاش همراهی کردم.
رفتم توی اتاق تا لباس زیر رو بپوشم.
"حالا همینجا میپوشیدی دیگه.
من که قبلا دیدمش."
"جهیونننن "
"چیه خب راست میگم دیگه."
دیگه چیزی نگفتم و توی اتاق مشغول پوشیدن لباس زیر شدم.
یهو یه ایده به ذهنم اومد.
چون شاید این اخرین باری بود که میتونسیم باهم بخوابیم، تصمیم گرفتم این سکسمون رو به بهترین سکسمون تا الان تبدیل کنم.
"تموم نشد؟"
"چند لحظه وایسا."
در کمد لباساشو باز کردم.
یکی از پیراهنای سفید رنگشو با یه کراوات درآوردم.
پیراهنو که قدش تا رونای پام بود رو پوشیدم و کراواتو زدم و بعدشم موهامو با ژلی که روی میزش بود حالت دادم. شورت مشکی رنگی که بهم داده بود رو هم پوشیدم.
نمیدونم چرا، با اینکه اولین بارم نبود ولی هیجان زده بودم.
از اتاق خارج شدم.
جهیون مشغول جمع کردن جعبه روی میز بود و پشتش به من بود.
اروم به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم.
به سمتم برگشت و با دیدنم تو اون لباسا شوکه شد.
با لحن شیطونی گفت:
"چیزی ازم میخوای تیونگ شی؟"
"اهوم، خودتو"
جهیون دستاشو دور پهلوهام گذاشت و شروع به بوسیدن لبام کرد.
همونطوری که همو میبوسیدیم به سمت اتاق میرفتیم.
وارد اتاق که شدیم.
به دیوار تکیه داد و بعد منو به خودش چسبوند.
دستشو از جلو وارد فاصله بین دوتا دکمه بالای پیراهنم کرد و دست دیگشو وارد شورتم کرد. (گیف کاور این پارت)
در گوشم گفت:
"خیلی بهت میاد."
سرمو به پشت برگردوندم و لبامو روی لباش گذاشتم.
با دستش که تو شورتم بود فشاری به عضوم اورد که باعث خارج شدن صدایی از دهنم شد. چسبیدن بدنامون به هم داشت بی طاقتم میکرد.
ازم جدا شد و بعد دراوردن شلوارش، رفت روی تخت.
کراواتی که بسته بودم رو گرفت و منو به سمت خودش روی تخت کشید.
پاهامو دو طرف لگنش گذاشتم و روی دیکش نشستم.
با اینکه هنوز شورت تنمون بود ولی برجستگیشو به خوبی زیرم حس میکردم.
وقتی که روش نشستم. جهیون چشماشو از لذت بست.
برای اینکه بیشتر تحریکش کنم و زمان عشق بازیمونو بیشتر کنم، تصمیم گرفتم براش لَپ دنس برم.
شروع به تکون دادن خودم با یه ریتم روی دیکش کردم.
همونطوری که خودمو روش تکون میدادم توی چشماش نگاه میکردم.
جهیون به سمتم خم شد و دوباره لبامو به بازی گرفت.
از لب پایینم گاز محکمی گرفت که باعث شد جیغ ارومی بکشم.
"آیییی"
"شششش"
دوباره همون لب پایینم رو محکم تر مکید.
ازونجایی که بی قرار شده بودم از روش بلند شدم تا شورتشو در بیارم.
با دیدن خیسی سر شورتش لبخند پیروزمندانه ای زدم.
انگار که از خود بی خود شده باشم، خم شدم و لبه شورتشو با دندونام گرفتم و سعی کردم درش بیارم.
از یجایی به بعد با کمک دستام شورتشو کامل دراوردم.
بعدش هم مال خودمو دراوردم.
جهیون به سمتم اومد و همونطوری که دستشو دور گلوم گذاشت گفت:
"امروز خیلی سکسی و بی پروا شدی. خبریه؟"
"نه چه خبری."
برای اینکه بیشتر ازین وقتمونو تلف نکنیم، خودمو روی دیکش که حالا کاملا راست شده بود تنظیم کردم.
هردومون انقدری پریکام ترشح کرده بودیم که اصلا نیازی به روان کننده نبود.
وقتی که یدفعه ای عضوش تا اخر داخلم سُر خورد، ناله بلندی کردم.
بعد چند ثانیه شروع به تکون دادن خودم کردم.
کم کم صدای ناله های مردونه جهیونم بلند شد.
با اینکه خسته شده بودم ولی بازم سعی میکردم خودمو روش تکون بدم.
از شدت لذت حتی به سختی نفس میکشیدم.
جهیون که متوجه خستگیم شد.
جامونو برعکس کرد.
حالا من روی تخت بودم و اون از پشت داخلم بود.
برای اینکه بتونه ببوستم، دستشو دور گلوم گذاشت و منو به عقب اورد.
سرمو کج کردم و اون لباشو روی لبم کوبید.
بنظر مسخره میومد اما حس دستاش دور گلوم هم باعث میشد بیشتر تحریک بشم.
صدای کوبیدن عضوش داخلم کل اتاق رو گرفته بود.
همونطوری عقب و جلو میرفت، با برخورد سر دیکش به نقطه حساسم ناله بلندی کردم و ناخوداگاه اسمشو صدا زدم.
اونم که متوجه شد که نقطه حساسمو پیدا کرده، شروع به محکم ضربه زدن به همون نقطه کرد.
از شدت لذت دوست داشتم گریه کنم.
"فاکککک. آههه
دوستت دارم"
نمیدونم چرا، ولی این جمله بدون فکر از دهنم خارج شد.
"منم دوستت دارم."
جهیون چند بار دیگه خودشو عقب و جلو کرد و در اخر من با فشار اومدم.
انقدر حس خوبی داشتم که بنظرم این بهترین سکس تمام عمرم بود.
بعد ارضا شدنم دیواره ام تنگ شد.
اما جهیون دوبار دیگه داخلم ضربه زد و بعدش ازم خارج شد.
جهیون با دست راستش گونمو نوازش کرد و گوشه لبمو بوسید.
انقدری سوعیت بود که براش ضعف کردم.
امروز بی دلیل خیلی بی پروا شده بودم. شایدم بی دلیل نبود، بخاطر این بود که این اخرین باری بود که میتونسم باهاش بخوابم.
به سمت عضوش که هنوز کامش ازش ترشح میشد خم شدم و اونو توی دهنم کردم.
شاید خجالت اور باشه ولی دوست داشتم مزشو بچشم.
بعد ازینکه کامشو خوردم سرمو بالا اوردم و لباشو بوسیدم.
میخواسم اونم مزه خودشو حس کنه.
تعجب رو میتونسم توی چشمای جهیون ببینم.
عادت به انجام اینکار نداشتم و خب این براش عجیب بود.
لب پایینشو گاز کوچیکی گرفتم.
"چیه؟ اونطوری بهم نگاه نکن."
لبخند ریزی تو صورتش شکل بست.
باشه ای گفت.
از جام بلند شدم.
حوصله دوش گرفتن نداشتم بخاطر همون خودمو با دستمال تمیز کردم.
ازونجایی که روی رو تختی اومده بودم، جهیون روتختی رو با یه جدیدش عوض کرد.
نگاهم به ساعت افتاد.
ساعت ۵ عصر بود و ما به کل یادمون رفته بود که حتی ناهار بخوریم.
با اینکه خیلی گرسنه نبودم ولی یکم احساس ضعف میکردم.
جهیون هم با دنبال کردن رد نگاهم متوجه ساعت شد، و یادش افتاد که غذا نخوردیم.
از جاش بلند شد و از بیرون فست فود سفارش داد.
نیم ساعت بعد غذاهامون رسید.
جهیون خیلی گرسنش بود بخاطر همون خیلی غذا خورد ولی من یکم خوردم و کنار کشیدم.
بعد غذا یه مدتی رو هم تلویزیون نگاه کردیم.
ازونجایی که فردا صبح زود باید بلند میشدم و برنامه شلوغی داشتیم، باید شب زودتر میخوابیدم.
بخاطر همون کم کم باید برمیگشتم خوابگاه.
تو این چند ساعت قضیه کات کردن باهاش رو به کل فراموش کرده بودم.
ولی الان که دوباره یادش افتادم، احساس ناراحتیم برگشته بود.
هنوز به نتیجه ای نرسیده بودم که چطور باید این موضوع رو بهش بگم.
جهیون که دید حواسم به تی وی نیست ازم پرسید که چیزی شده؟
اما من خودمو مشغول با گوشیم نشون دادم و گفتم نه.
ازونجایی که ممکن بود اگر الان بهش این موضوع رو بگم مقاومت بکنه و یجوری داستانو از زیر زبونم بکشه بیرون و بخواد مانعش بشه، مجبور بودم بدترین راه حلو انتخاب کنم، یعنی تلفنی باهاش بهم بزنم و بعدش راه های دسترسی بهم رو از بین ببرم. اینطوری شاید کم کم بیخیالم میشد.
فکر به این که بعد همچین سکس خوبی و حتی گذروندن این اوقات باهاش، مجبور بودم ترکش کنم، قلبمو به درد میاورد.
از جام بلند شدم و شروع به اماده شدن کردم.
هوا تقریبا تاریک شده بود و دیگه باید برمیگشتم.
"کجا میری؟"
"باید برگردم خوابگاه."
"چرا؟؟"
"چون فردا برنامه کاریم شروع میشه و سرمون خیلی شلوغه، نمیتونم شب تا دیر وقت بیدار بمونم."
"خب شب رو اینجا بخواب و بعدش من صبح میرسونمت."
"نه نمیشه."
"بمون دیگه."
"باور کن اگر میشد میموندم. اصرار نکن."
با قیافه پَکَر باشه ای گفت.
"پس خودم میرسونمت. "
"نمیخواد ماشین میگیرم."
"نیاز نیس."
برای اینکه دیگه بحث نکنیم قبول کردم.
۱۰ دقیقه بعد هردومون اماده، سوار اسانسور شدیم.
و بعدشم سوار ماشینش شدیم.
توی راه بی حوصله به بیرون خیره شدم. اهنگ غمگینی در حال پخش بود که باعث تشدید شدن حال بدم میشد.
انقدر ذهنم آشفته بود که هیچ ایده ای درباره هیچی نداشتم.
وقتی که رسیدیم، جهیون به سمتم خم شد و دو دستشو دور صورتم گذاشت و روی لبامو بوسید.
"وقتی که باهاتم خیلی بهم خوش میگذره."
"منم همین طور جهیون"
بعدش هم قبل اینکه دوباره اشکم دربیاد، سریع از ماشین پیاده شدم.
بزور خودمو به سمت خوابگاه کشوندم.
اعضایی که تو خوابگاه بودن داشتن برنامه تلویزیونی میدیدن و بلند بلند میخندیدن و چندتا از اعضا هم بیرون بودن.
رفتم توی اتاقم و روی تخت ولو شدم.
کاش میشد فقط برای یه مدت همه چیز متوقف میشد.
توی مدتی که توی اتاقم بودم، یوتا چند باری اومد و از اتاق چیزی برداشت و رفت.
برای شام هم چندبار صدام کردن ولی من با تندی رد کردم و گفتم که میخوام تنها باشم پس انقدر صدام نکنن.
دیگه همه فهمیده بودن یچیزیم هس ولی خب کسی جرئت نمیکرد بیاد ازم سوالی بپرسه.
یوتا هم صحبتی درباره این موضوع نمیکرد.
بعد یه مدت طولانی این ور و اون ور شدن توی تختم، از جام بلند شدم.
باید انجامش میدادم.
چاره ای نداشتم.
وگرنه یوتا همه عکسارو به همه نشون میداد و علاوه بر اینکه کمپانی مجبورم میکرد با جهیون کات کنم، آبروم جلوی همه میرفت و کلی بدبختی دیگه.
به سختی شمارشو گرفتم.
سریع جواب داد.
صدای شادش توی گوشی پیچید.
"توهم دوباره دلت تنگ شد؟ فکر کنم اوضاعمون خیلی وخیمه."
بعد حرفش خندید.
"جهیون"
"جانم"
"بیا تمومش کنیم"
سکوت کرد.
فکر کنم یک دقیقه ای هیچی نگفت.
"چیو تموم کنیم؟"
"رابطمونو"
"چرا؟"
"چون که دیگه نمیتونم به این رابطه ادامه بدم.
بیا فقط بدون بحث تمومش کنیم."
"داری شوخی میکنی دیگه درسته؟"
جوابی ندادم.
داشتم بزور خودمو کنترل میکردم.
"اصلا شوخی جالبی نیست تیونگ."
با صدای لرزون گفتم:
"شوخی ندارم.
بیا تمومش کنیم
دیگه بهم زنگ نزن.
اینجا هم نیا."
"اما تیونگ چی دا "
"ازت خواهش میکنم جهیون."
و بعدش تماسو قطع کردم.
بلافاصله به گوشیم زنگ زد. اعتنایی نکردم ولی چون پشت هم زنگ میزد مجبور شدم گوشیمو خاموش کنم.
بعدش رفتم حموم و زیر دوش کلی گریه کردم.
وقتی از حموم اومدم بیرون، خیلی بی حال بودم.
نمیدونسم زندگیم از این به بعد چه شکلی قراره باشه.
روی تختم دراز کشیدم و کم کم خوابم برد.
-----------------------------
این پارتو از همیشه طولانی تر نوشتم😃
منتظر کامنتا و ووت هاتون هستم😘❤
Xoxo
4000 words
YOU ARE READING
•His muscular back•
Fanfiction'NCT' couple: jaeyong genre: smut🔞 , romance جهیون رئیس شرکت Fashion boy که مثل تینیجر ها جذب یک ایدول بیست و خورده ای ساله شده بود. از طرفی تیونگ ایدولی که با وجود هزاران فن و البته مشغله کاری، باز هم ذهنش درگیر پشت عضلانی مردی شده بود که موقع عک...