Back together♥︎

145 32 25
                                    

Jaehyun:
وقت ناهار شده بود.
"خب دوستان وقت ناهاره."
تیم فیلمبرداری ضبط رو قطع کرد و همه اماده شدن که برن به سالن غذا خوری ای که توی طبقه اول و مخصوص کارمندان بود.
"از خودتون پذیرایی کنید."
"حتما. خیلی ممنون."
زن فیلمبردار و تیمش از اتاق خارج شدن.
تیونگ هم که پشت کامپیوتر بود و داشت کارهایی که بهش سپرده بودم رو انجام میداد از جاش بلند شد که برای ناهار بره.
مچ دستشو گرفتم.
"کجا؟"
با قیافه متعجب نگاهم کرد.
"ناهار دیگه! نکنه انتظار داری وقت ناهار رو هم بشینم کار کنم :/ "
روی لبه میز نشستم و تیونگ رو به سمت خودم کشیدم.
یکم بینمون فاصله بود. دستمو دور پهلوهاش گذاشتم.
"نه ناهار که میتونی بخوری. ولی پیش من باش."
هوفی کشید.
خواست دستامو از دور خودش باز کنه که نزاشتم.
"چته تیونگ؟ هر چقدر بیشتر تلاش کنی مطمین باش من محکم تر میگیرمت."
با این حرفم نگاهی به صورت جدیم انداخت و دست از تلاش برداشت.
"چی میخوری سفارش بدم؟"
"مهم نی هر چی بود."
تلفنو برداشتم و به یونگ مین گفتم دوتا جاجانگ میون بگیره.
"خب برگردیم سر بحث قبلمون نه؟"
گنگ بهم نگاه کرد.
"چه بحثی؟"
همونی که با اومدن فیلمبردار نصفه موند.
لبامو رو لباش گذاشتم و دستامو از پهلوش جدا کردم و دور صورتش گذاشتم.
اروم میبوسیدمش.
دلم برای طعم لباش تنگ شده بود.
اما تیونگ فقط وایستاده بود و باهام همراهی نمیکرد.
ازش جدا شدم.
"چیه؟"
با دلخوری بهم نگاه کرد.
"فقط منو برای این چیزا میخوای؟
حتی نمیخوای که اول درباره اون مسئله صحبت کنیم."
دستمو تو موهای مرتب شدش کردم و تکونی دادم.
"ببخشید. راست میگی. منظوری نداشتم فقط دلم برای بوسیدنت تنگ شده. همین."
دستشو گرفتم و کشیدم و جفتمون رو به روی هم رو مبل وسط اتاقم نشستیم.
"خب بگو. حرفایی که میخواستی بزنیو."
یکم مکث کرد.
"این چیزایی که میگمو خوب تو گوشت فرو کن که بعدا دوباره خر نشی و بخوای کارایی که اون سری کردیو تکرار کنی.
بازم میگم بین من و یوتا هیچی نی. در اصل یوتا از من خوشش میاد و اینو بهم گفته. منم صریحا بهش گفتم که حس متقابلی ندارم و فقط به چشم دوست بهش نگاه میکنم. درسته بعضی وقتا مست میکنه و حرفای بیخود میزنه و یا از کارهایی که من فقط به چشم دوستی انجام میدم برداشت دیگه ای میکنه ولی این دلیل بر عوض شدن چیزی بین من و اون نیست. من نمیتونم بزور خودمو عاشق کسی دیگه بکنم. توی زندگیم یادم نمیاد یکبار هم شده باشه که با خودم بگم از یه مرد خوشم میاد یا یکی منو به خودش جذب کنه. توی احمق اولین نفری هستی که من یه حس کاملا متفاوت بهش دارم. اوایل اصلا از این وضعیت راضی نبودم. نمیخواستم باور کنم که بهت علاقه دارم و اینو هر طوری که میتونسم برای خودم توجیح میکردم. ولی وقتی تو اومدی وسط و اون حرفارو زدی، خیلی فکر کردم که شاید این سرنوشته که تو هم به من علاقه داری. البته که من تازه اول راه بودم که بفهمم حسم اصلا چی هست و تو اون موقع ادعا میکردی که واقعا منو دوست داری و این یکم شوکه کننده بود.
برای کسی که به این چیزا اعتقادی نداره باور اینکه حالا خودش عاشق همجنس خودش شده واقعا چیز راحتی نیست.
من خیلی وقتا تحت فشار بودم. از کارایی که یوتا میکرد یا از اینکه واقعا باید یه رابطه با تو شروع کنم یا نه. این بود که بالاخره یروز تصمیم گرفتم که با جریان زندگی پیش برم و فقط به حرف دلم گوش کنم نه عقلم. اونجا بود که دیگه رابطم با تو رو شروع کردم.
مطمئن باش هیچکدوم ازینا برای من راحت نبوده ولی کششی که نسبت به تو داشتم چیزی نبود که بتونم خودمو دربارش گول بزنم.
پس بعد همه اینا، تو حق نداری به علاقم به خودت شک کنی یا بهم بی اعتماد باشی.
یوتا هم هر چند وقت یکبار سعی میکنه شانسشو امتحان کنه ولی خب من چند روز پیش باهاش صحبت کردم و سعی کردم قانعش کنم که نظر من قرار نیست تغییر کنه و از این بابت متاسفم. در هر صورت میدونم که اون میتونه کسه دیگه ای رو هم دوست داشته باشه که اون فرد هم حس متقابلی بهش داشته باشه."
"باشه همه اینا درست ولی اون تورو دوست داره، من نمیتونم اجازه بدم که تو نزدیک بهش باشی."
"منظورت چیه؟"
"ارتباطتت رو باهاش قطع کن."
" اون دوست منه و برام مهمه. دیگه هیچ وقت این حرفو تکرار نکن."
راست میگفت، من داشتم زیاده روی میکردم.
از جاش بلند شد و رفت روی لبه میز نشست.
منم از جام پاشدم و به سمتش رفتم.
جلوش وایستادم.
هیچی نمیگفتیم و فقط بهم نگاه میکردیم.
با انگشت اشارش به قفسه سینم ضربه ای زد.
"برای اخرین بار بهت میگم جانگ جهیون.
من فقط تو رو دوست دارم و این توی لعنتی ای که توی من این حس عجیبو ایجاد میکنی و نه هیچکس دیه."
وقتی این حرفارو بهم زد حس کردم سبک شدم.
انقدر خوشحال بودم که دلم میخواست جلوی دیگران ببوسمش و به همه بگم که این پسر، دوست پسر منه.
محکم بقلش کردم.
اونم دستاشو دورم پیچید و سرشو روی شونم تکیه داد.
"دلم برای گرمای بدنت تنگ شده بود."
"منم همین طور."
از هم جدا شدیم.
خواستم ببوسمش که صدای در باعث شد از هم جدا شیم.
نفس عمیقی کشیدم.
"بیا تو."
یونگمین غذاهامونو روی میز برامون چید.
"امر دیگه ای ندارید رئیس؟"
"نه میتونی بری."
از اتاق رفت و من و تیونگ هم که حسابی گشنمون بود نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم.
ازونجایی که دوباره اوکی شده بودیم و حرفامونو زده بودیم خیلی حس خوبی داشتم.
هنوز درباره تولدش چیزی نگفته بودم.
حالا که رابطمون خوب شده بود داشتم به این فکر میکردم که بهتره برنامه ای که از قبل چیده بودم رو عملی کنم.
"تیونگ."
همونطوری که دور دهنشو پاک میکرد جواب داد.
"هوم؟"
"میشه امشب باهام بیای بریم بیرون؟"
"بیرون؟ امم نمیدونم. باید بپرسم از منیجر که ضبطمون کی تموم میشه."
"باشه ازش بپرس بهم خبر بده."
لبخندی زد.
"باشه."
از جام بلند شدم و ظرفای غذامونو جمع کردم.
پنج دقیقه بعد تیم فیلمبرداری هم اومدن و دوباره ضبط رو شروع کردیم.
۲۰ دقیقه دیگه جلسه داشتیم.
یونگ مین برنامه جلسه امروز رو برام اورد.
نگاهی بهش انداختم.
"تیونگ شی."
"بله؟"
"این چارت تعداد و رنگ بندی و سایزبندی سری اول تولیدمونه. تا قبل از جلسه با داده هایی که توی کامپیوتر هست چک کن و اگر اشتباهی توش بود بهم اطلاع بده."
"بله حتما."
سرم شلوغ بود ولی از طرفی دلم میخواست همرو بفرستم بیرون و فقط خودم و اون تنها بمونیم.
روی مبل وسط اتاقم نشسته بودم و داشتم امار تولید رو بررسی میکردم که تیونگ صدام زد.
رفتم پشت میز کامیپوتر پیشش وایستادم.
"اینجارو متوجه نمیشم باید چیکار کنم."
از عمد دستمو روی دستش رو موس گذاشتم و شروع کردم به توضیح دادن.
هول شد. قشنگ مشخص بود.
منم داشتم سعی میکردم که نخندم.
سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و به توضیحاتم گوش کنه.
بعد از اینکه بهش یاد دادم دستمو از رو دستش برداشتم.
یونگ مین وارد اتاق شد.
"رئیس جلسه داره شروع میشه."
باشه ای گفتم.
تیونگ از جاش بلند شد و هر دو به سمت اتاق کنفرانس و جلسه رفتیم و تیم فیلمبرداری هم طبیعتا دنبالمون اومد.
توی جلسه تیونگ مسئول این بود که اسلاید هارو کنار بزنه و مدیر بخش فروشمون هم داشت درباره روند فروش امسالمون از روی مطالبی که داشت توضیح میداد.
بعد یک ساعت جلسه تموم شد و همه برگشتند سر کارشون.
به تیونگ یاد دادم که چطوری گزارش جلسه امروز رو بنویسه و اون اینکارو انجام داد.
تیم فیلمبرداری کارش تموم شد و ضبط رو پایان داد.
امروز به لطف کمک تیونگ و ته ایل کارمون زودتر تموم شد بجز چندتا از بخش ها که باید تا دیروقت کار میکردن، بقیه داشتن وسایل هاشون رو جمع میکردن تا به خونه هاشون برگردن.
تیم فیلمبرداری بعد از اینکه وسایلشون رو جمع کردن، رفتند.
تیونگ هم داشت روی میز من رو مرتب میگرد.
"ولش کن. یونگ مین درست میکنه."
"نیازی نی. میخوام خودم بکنم."
"ممنونم."
لبخندی بهش زدم که جوابمو با لبخند داد.
"از منیجرتون پرسیدی امشبو؟"
"اوو نه یادم رفت."
گوشیشو درآورد و به مینجرشون زنگ زد.
"سلام منیجر نیم."
"بله بله انجام دادیم."
"تازه کارمون تموم شد."
"دیگه برای امروز کاری نداریم؟"
"اها پس من امشب با یکی از دوستام میرم بیرون."
"بله حواسم هست."
خواست قطع کنه که به دستش ضربه ای زدم.
اروم گفتم:
"بهش بگو شب نمیتونی برگردی."
چشماش گشاد شد.
خواست بی توجه به حرفم قطع کنه که صداش کردم.
"تیونگ."
دستی به پیشونیش کوبید.
"نه نه. اممم چیزه، دوستمه که گفتم."
"من شب هم فکر نمیکنم بتونم برگردم."
"میخواییم یکم باهم وقت بگذرونیم."
"این دوستم از خارج برگشته. بخاطر همون زیاد نمیتونم ببینمش. قول میدم صبح زود برگردم برای ضبط"
"باشه ممنون."
"حتما حتما."
گوشیو قطع کرد.
با عصبانیت به سمتم برگشت.
"چیکار میکنی؟ اگر میفهمید چی؟"
بوسه سریعی رو لباش زدم و گفتم:
"ششش. غر نزن. نمیفهمه من کی ام."
دویونگ اومد و در زد.
"بفرمایید."
"سلام. خسته نباشید. کار تموم شد. اومدم دنبال تیونگ."
"سلام. مرسی از کمکی که کردین. دستمزد این چند ساعتتون رو هم با بر اساس چیزی که با اقای پارک صحبت کردیم سپردم که برای منیجرتون واریز کنند."
"خیلی ممنون از لطفتون. تیونگ بریم؟"
نگاهم به تیونگ افتاد. اونم به من نگاهی کرد.
"اممم. تو برو دویونگ. من با منیجر صحبت کردم قراره برم پیش یکی از دوستام امشب رو."
دویونگ یکم تعجب کرد.
"اوکی هر طور راحتی پس من میرم زودتر."
"باشه. منم دیگه دارم میرم."
"فعلا."
دویونگ در رو بست و رفت.
نگاهی شیطنت امیز به تیونگ انداختم که در جوابش چشم غره ای تحویل گرفتم.
کتمو برداشتم و تیونگ ماسک و کلاهشو گذاشت.
دستمو پشت تیونگ گذاشتم و به سمت در هدایتش کردم.
بجز بخش هایی که باید کار میکردن، اکثر کارمندا رفته بودن و چند نفریم درحال جمع کردن وسایلاشون بودن.
کسی حواسش به ما نبود.
هردو از شرکت خارج شدیم و سوار ماشین من شدیم.
ازونجایی که فقط چند روز به بهار مونده بود، هوا دیگه مثل قبل سرد نبود و فقط باد خوشایندی می وزید.
تیونگ سرشو از ماشین بیرون برده بود و از بیرون لذت میبرد.
سیگاری روشن کردم و پنجره خودمم پایین دادم.
"کجا داریم میریم؟"
"کافه رستوران"
سری تکون داد و چیزی نگفت.
لبخند ریزی زدم.
در اصل میخواستم سورپرایزش کنم.
از صبح با صاحب کافه که دوست خودم بود هماهنگ کرده بودم که برامون میزی رزرو کنه و کیک و غذا رو از قبل بهش سپرده بودم. یچیزی ته دلم بود که میدونسم باهم اشتی میکنیم ولی حتی اگر نمیکردیم هم زیاد مشکلی بابت کنسلی رزرو نبود چون اون دوستم بود و باهاش رودروایسی نداشتم.
به کافه رسیدیم.
هر دو پیاده شدیم و وارد شدیم.
چشمم به جانگ کوک افتاد.
اون اول اومد به سمتمون.
"هی. چطوری؟"
"خوبم پسر. تو چطوری؟"
"منم خوبم. دیگه به ما سر نمیزنیا! "
"سرم خیلی شلوغه وگرنه میدونی که من عاشق اینم که دائم اینجا تِلِپ شم."
هردو خندیدیم.
یادم افتاد که باهم اشناشون نکردم.
"تیونگ. دوست پسرم."
تیونگ که با شنیدن حرف من به سرفه افتاد. بزور دستشو جلو برد و با جانگ کوک دست داد.
"منم جانگ کوک دوست صمیمی جهیونم."
"خوشبختم."
"همچنین."
خودش به سمت میزمون همراهیمون کرد و بعدش رفت.
میز دنجی بود که تقریبا پشت کافه به حساب میومد و یجورایی تو فضای باز بود.
از اینکه سلیقمو میدونست لبخند به لبم اومد.
میز اصلا به بقیه میز ها دید نداشت و اطرافش نور خوبی داشت و یه طرفش هم تعدادی گلدون تزئینی خوشگل چیده بودن. درکل میز قشنگ و خاصی بود.
هنو روی صندلی نَشِسته بودیم که تیونگ شروع کرد.
"خل شدی جهیون؟"
تعجب کردم.
"چرا؟"
"همین الان منو دوست پسرت معرفی کردی.
اگر اون قیافمو شناخته باشه که بدبخت میشم.
اگر شایعه این موضوع از یه جا درز کنه، کل حرفه کاریم از بین میره."
دستشو گرفتم.
"نگران نباش. من به جانگ کوک اعتماد دارم. ما از بچگی دوست بودیم و اون همه زندگی منو میدونه. منم مال اونو. دهنشم کاملا قرصه. نیاز به نگرانی نیست. مطمئن باش اگر یه درصد احتمال داشت که مشکلی پیش بیاد خودم حواسم بود که چیزی نگم."
با اینکه ب نظر با حرفام قانع شده بود ولی هنوزم یکم تو چشماش نگرانی موج میزد.
روی دست راستشو بوسیدم.
ازونجایی که پشت کافه بودیم، تیونگ تونست ماسک و کلاهشو دربیاره.
ده دقیقه گذشته بود و منتظر بودم که جانگ کوک چیزی که از قبل سفارششو داده بودم رو بیاره. کادومو از تو جیبم دراوردم.
"تیونگ؟"
بالاخره دست از دید زدن اطراف برداشت و بهم نگاه کرد.
"جانم؟"
قند تو دلم آب شد.
چشمامو بستم.
"جهیون؟ چیشد؟ حالت خوبه؟"
"فکر نکنم. ضربان قلبم شدید بالاس."
"چی؟ بیماری قلبی داری؟"
"نه والا. ولی تو باعث میشی اینطوری بشه."
تازه دو هزاریش افتاد.
"وایی ک چقدر لوسی تو."
خندیدم.
"تولدت مبارک تیونگم."
جعبه رو جلوش روی میز گذاشتم.
با تعجب بهم خیره شد.
"مگه میدونسی؟"
"معلومه که میدونم. مگه میشه تولد تورو ندونم."
"اخه من بهت نگفته بودم."
پوکر بهش نگاه کردم.
"یچیزی هست به اسم اینترنت. اگر یادت نیس یاداوری کنم که تو هم یه ایدولی."
خندش گرفت.
با ذوق جعبه تو دستشو باز کرد.
"خیلی قشنگه. مرسی جهیون."
توشو نگاه کن.
ساعت مارک دار نقره ای رنگی براش خریده بودم و داده بودم توش T & J رو حک کنند.
"واییی تو دادی اینو حک کنن؟"
"اهوم. دوستش داری؟"
"خیلی."
دستمو تو دستش گرفت.
"مرسی که با اینکه قهر بودیم بازم برام کادو خریدی."
"معلومه. مگه میشه اولین تولدت که باهم تو رابطه ایم رو از دست بدم."
ساعتو انداخت دستش.
"خیلی بهت میاد."
"ممنونم."
بالاخره جانگ کوک کیک رو اورد.
کیک صورتی رنگی که خیلی قشنگ تزئینش کرده بود.
دستی به پشتش زدم.
"Thanks bro"
چشمکی بهم زد.
"قابلی نداشت."
تیونگ که با دیدن کیک هیجان زده شده بود گفت:
"وای جهیون. این چقدر خوشگله. دلم نمیاد حتی بخورمش."
خندم گرفت.
"مسخره بازی درنیار. بِبُرش که دارم از گشنگی میمیرم."
کیک رو برید و هر دو ازش خوردیم.
طعمشم مثل ظاهرش عالی بود.
"کار امروز چطور بود؟ "
"خوب بود. ازونجایی که همه چیو برام توضیح دادی راحت بود. ولی واقعا کار حوصله سر بری داری. چطوری این همه کار رو هر روز انجام میدی؟!"
"برای رسیدن به چیزی که میخوای باید زحمت بکشی دیه."
"بعله بعله."
بعد ازینکه یه مدت دیگه باهم حرف زدیم. جانگ کوک شام رو برامون اورد. غذای مخصوص خودشو که واقعا عالی درست میکرد رو برامون درست کرده بود.
بازم ازش تشکر کردم. حسابی برای امشب زحمت کشیده بود.
از بس خوشمزه بود که نفهمیدیم کی غذارو خوردیم و تموم کردیم.
ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که دیگه ازونجا اومدیم بیرون.
هردو سوار ماشین شدیم که به خونه من بریم.
توی راه اهنگ گوش دادیم و هیچکدوم چیزی نگفتیم.
بعد نیم ساعت به خونه رسیدیم.
"تیونگ قبل پیاده شدن، در داشبورد رو باز کن و یه پاکت سیگار بیار برام."
ماشینو خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم که تیونگ صدام کرد.
رفتم ببینم چی میگه.
"بله؟"
"این چیه؟"
توی داشبورد پاکتی بود که روش نوشته بودم تیونگ.
"اها اونو یادم رفته بود.
اونم بیار."
"چی هست؟"
"بریم تو خونه میبینی."
باشه ای گفت و سیگار و پاکت رو برداشت.
در ماشین رو قفل کردم و هردو سوار اسانسور شدیم.
----------------

2500 words
منتظر نظرات و ووت هاتون هسم قشنگا🥀

•His muscular back•Where stories live. Discover now