Just daily life...

125 25 20
                                    

Taeyong:
صبح با صدای آلارم گوشیم و حس چیزی سفت پشتم از خواب پاشدم.
پتو رو کنار زدم تا پاشم ک دیدم حوله از دورم باز شده و جهیون هم حولش نیمه باز بود و راست کرده بود.
علتشم کاملا مشخص بود.
شب تا صبح بهم چسبیده بود و کاملا بدنامون باهم برخورد داشت، حالا هم شق کرده بود.
سری تکون دادم و از تخت بیرون اومدم.
سریع لباسامو پوشیدم.
جهیون لای چشماشو باز کرد.
"صبح بخیر"
"صبح بخیر"
"چرا حاضر میشی؟"
'یادت رفته؟ گفتم ک صبح باید زود برگردم."
"مگه ساعت چنده؟"
"نزدیک ۶"
ناله ای کرد و دستی به چشماش کشید.
"ولی ما که تازه خوابیده بودیم."
خندم گرفت.
"بیا یکم پیشم بخاب بعد خودم میبرمت."
"نه نمیشه. دیرم میشه."
"فقط ۵ دقیقه"
"نمیشه"
به سمت میز کنار تخت رفتم تا ساعت و وسایلامو بردارم که جهیون بازومو گرفت و منو به سمت خودش رو تخت کشید و محکم بقلم کرد.
نیشم باز شد ولی زود جمعش کردم.
"ولم کن. داره دیرم میشه جهیون.
به منیجرمون گفتم زود برمیگرم صبح."
خواستم بلند شم و از تخت بیرون بیام که دستاشو دور صورتم گذاشت و بوسه نرمی روی لبام نشوند.
جواب بوسشو دادم و از تخت بیرون اومدم.
همونطوری که تو ایینه به خودم نگاهی مینداختم حواسم به جهیون هم بود.
با کلی غر و ناله بلند شد و سرجاش نشست. پتوشو که کنار زد چشماش چهارتا شد.
از ریکشنش خندم گرفت ولی نزاشتم متوجه خندم بشه.
نگاهی یواشکی بهم انداخت که از تو ایینه سریع باهاش چشم تو چشم شدم.
اخم کردم و به سمتش برگشتم.
"باورم نمیشه تو خواب هم راست کردی."
"تقصیر توعه دیگه"
"بیخود تقصیر من ننداز. تو خودتو چسبونده بودی بهم و جدا نمی شدی."
خندید.
"کار خوبی کردم. "
از جاش پاشد و لباس راحتیش که کنار تخت روی زمین افتاده بود رو پوشید.
"من ماشین میگیرم."
همونطوری که به سمت سرویس بهداشتی میرفت گفت:
"نه نمیخواد، خودم میبرمت."
"نه دیر میشه. خودم میرم."
این بار با صدای نسبتا بلندتری گفت:
"گفتم خودم میبرمت. تموم."
از تحکم صداش مشخص بود جدیه.
دیگه چیزی نگفتم.
اماده شده بودم.
به اشپزخونه رفتم و برای جفتمون دو لیوان قهوه درست کردم.
جهیون سریع اماده شد.
هر دو تند تند قهومونو خوردیم و از خونه خارج شدیم.
جهیون کت مشکی چرمی پوشیده بود با شلوار مشکی و موهاشو هم بالا حالت داده بود.
خیلی خیلی جذاب شده بود.
عجیب بود چون اصولا اینطوری لباس نمیپوشید و رسمی میرفت سرکار.
نمیتونسم ازش چشم بگیرم و تو کل راه تو ماشین بهش زل زده بودم.
متوجه نگاهای خیرم شد.
"چیه؟ زشت شدم؟"
"کاش زشت شده بودی. بیش از حد جذاب شدی و این نگرانم میکنه."
خندید.
دستمو تو دستش گرفت و بوسید و بعد همونطوری که دستم تو دستش بود، به رانندگی ادامه داد.
"تو میری شرکت؟"
"نه اول باید برم جایی. با کسی ملاقات دارم. بعدش میرم شرکت."
"با کی؟"
"تو نمیشناسیش. کیم جونمیون صاحب یک تعداد فروشگاه زنجیره ایه که میخواییم لباسامونو بهشون بدیم برامون بفروشن و بعد درصدی سود رو تقسیم میکنیم."
"اها."
دیگه چیزی نپرسیدم.
با اینکه به نظر بی تفاوت میومدم. ولی تو دلم ناراحت بودم.
درسته که ادمای کمی پیدا میشن کی گی باشن ولی خب ناخوداگاه حساس شده بودم و وقتی اون انقدر جذاب و خوشگله، همش نگران بودم یکی ازم بگیرتش.
ناخوداگاه اسم کیم جونمیون رو که جهیون قرار بود بره پیشش رو تو نت سرچ کردم.
با دیدن قیافش شوکه شدم.
لعنتی اونم خیلی خوش قیافه بود و البته معروف و‌ پولدار.
بی دلیل دپرس شدم. میدونسم که این فقط یه ملاقات کاریه ولی خب افکارم دست خودم نبود.
نگران بودم.
اگر یه وقت جهیون ازش خوشش بیاد چی...
با توقف ماشین به اطرافم نگاه کردم.
رسیده بودیم.
از جهیون تشکر کردم و گونشو بوسیدم.
از ماشین پیاده شدم و سریع به سمت خوابگاه دوییدم.
وارد که شدم اعضا در حال اماده شدن بودن.
خوشبختانه منیجر چیزی بهم نگفت و همه چی به خیر گذشت.
سریع پاکت عکسایی که جهیون بهم داده بود رو توی کشوی کنار تختم گذاشتم تا بعدا بیام و یه جا قایمش کنم. خیلی بابتش استرس داشتم.
امروز قرار بود اخرین روز ضبط ریلیتی شومون باشه.
برای ضبط این قسمت به سمت بازار رفتیم تا با حقوق کار پاره وقتمون برای یکی از اعضا هدیه بخریم.
من باید برای جانی هدیه میگرفتم.
زیاد تمرکز نداشتم و همش ذهنم درگیر ملاقات جهیون با اون اقای کیم جونمیون بود.
سعی کردم با فکر به اینکه اون حتما استریته و مشکلی قرار نیست پیش بیاد، حسودیم رو کنار بزارم و از فکر بیرون بیام.
چندین ساعتی ضبط کردیم و بعد برای ناهار به رستورانی تو همون اطراف رفتیم.
گوشیمو برداشتم و به جهیون زنگ زدم.
میخواستم ببینم داره چیکار میکنه و اوضاع چطوره و یکم خودمو اروم کنم.
اما هر‌چقدر سعی کردم گوشیم انتن نمیداد.
دستام از شدت استرس و نگرانی بی جهتی که داشتم یخ کرده بود.
بزور چند قاشق غذا خوردم. اشتها نداشتم.
دوباره به ادامه ضبط برگشتیم.
بالاخره بعد از دو ساعت دیگه ضبط اینجا رو تموم کردیم و برای اخرین پلان به سمت پارک جنگلی ای راه افتادیم. تقریبا چند ساعت هم تا اونجا فاصله بود.
توی راه توی ماشین با اعضا بازی های مختلفی کردیم و اسنک هایی که برامون تدارک دیده بودن رو خوردیم و یکم هم استراحت کردیم.
وقتی که رسیدیم هوا داشت رو به تاریکی میرفت.
۱۰ دقیقه بعد استف همه چیو اماده کرده بودن و ماهم رفتیم تا اخرین ضبط رو انجام بدیم.
اتیشی روشن کرده بودن و دور تا دورش رو صندلی های چوبی چیده بودن. کمی اون طرف تر میز بزرگی بود که کنارش باربیکیو قرار داشت.
همگی رو صندلی هامون دور اتیش نشستیم.
با اینکه هوا در حالت کلی دیگه سرد نبود ولی هنوز جاهای های مرتفع مثل اینجا، شبای سردی داشت.
خودمونو گرم کردیم و مشغول حرف زدن شدیم.
دستیار کارگردان بهمون گفت که درباره خاطراتمون تو این رییلتی شومون صحبت کنیم.
هممون درباره چیزای به یاد موندنی توی دوره ضبط برنامه صحبت کردیم و کلی خندیدیم.
بعدش بهمون گفتن که چند دقیقه وقت داریم تا برای هم نامه ای بنویسیم و بعدش به همراه هدیه ای که خریدیم به طرف مقابلمون بدیم.
همه مشغول شدیم.
بعد گذشت چند دقیقه دست از نوشتن برداشتیم و دونه دونه شروع به خوندن نامه و باز کردن هدیه ای که برامون گرفته بودن شدیم.
بعضی از اعضا موقع خوندن نامه ها گریشون گرفت.
و خب لحظات پر معنی ای برای هممون بود بخصوص که این اولین برناممون بود.
دویونگ بجای اینکه برام کادو بخره، چون میدونست من چقدر عاشق گیم ام، اکانت بازیمو برام شارژ کرده بود تا خودم هر چی خواستم توش بخرم.
ازین کارش خیلی خوشحال شدم.
منم برای جانی یه کیف کمری خریده بودم که توی فرودگاه که میریم بتونه ازش استفاده کنه.
بعد از این که همه هدیه هارو باز کردیم.
باید برای شام وسایل رو اماده میکردیم.
من و دوتا اعضا قرار بود رامیون بپزیم و سبزیجات رو اماده کنیم. بقیه اعضا هم باید گوشت و... کباب میکردن.
حسابی گشنمون شده بود.
بعد تقریبا ۴۵ دقیقه غذا اماده شد.
همگی شروع به خوردن کردیم و خودمونو سیر کردیم. فیلمبرداری رو به اتمام بود. هممون از فن هامون خداحافظی کردیم و ضبط رو به پایان رسوندیم. قرار بود چند روز دیگه قسمت اول برناممون پخش بشه و بابتش خیلی ذوق داشتیم.
ساعت ۹ شب بود.
استف وسایل رو جمع و جور کردن و اماده برگشتن به خوابگاه شدیم.
چند ساعتی توی راه بودیم و اکثرمون اون مدت رو خوابیدیم.
وقتی که رسیدیم، همه به اتاقاشون رفتن.
دیگه کسی انرژی نداشت.
دوش سریعی گرفتم و خوابیدم.
------------------
صبح با صدای یوتا که سعی داشت بیدارم کنه چشمامو باز کردم.
"بلند شو، منیجر کارمون داره."
از جام پاشدم و همونطوری که چشمامو میمالیدم به هال رفتم.
منیجر وسط وایستاده بود و اعضا دورش جمع شده بودن.
مارک هم بعد من اومد.
"همتون هستین دیگه؟ برنامتون برای چند روز اینده تغییر کرده.
قراره بریم نیوزلند."
ته ایل: "برای چی؟"
"شرکت با مجله vogue korea قرار داد بسته و چون کانسپت طبیعته قراره عکس برداری اونجا انجام بشه.
از طرفی قرار بود توی این چند روز داخل کشور، موزیک ویدیویی برای یکی از بی ساید ترک هاتون ضبط کنیم که تصمیم گرفتیم اون رو هم توی نیوزلند ضبطشو انجام بدیم.
اینطوری خیلیم بهتر میشه."
دویونگ: "کی میریم؟"
"برای ظهر بلیط دارید."
همه به همهمه افتادن.
همگی سریع صبحونه خوردیم و اعضا مشغول جمع کردن چمدون هاشون شدن.
رفتن به نیوزلند تصمیم خیلی یهویی بود و اصلا انتظارشو نداشتم.
ولی از همه بدتر عکس برداری برای مجله vogue بود.
البته که مجله معروفی بود و به نفع ما میشد.
ولی رقیب سرسخت مجله fashion boy جهیون بود و جهیون بارها درباره اینکه چقدر از رئیس مجله vogue متنفره حرف زده بود.
یکم مضطرب بودم.
این که با چه مجله ای قرار داد بسته بشه، چیزی نبود که تو حوزه اختیار ما باشه و کمپانی برامون تصمیم میگرفت ولی خب میترسیدم که جهیون بعد اینکه این موضوع رو بفهمه ازم عصبی یا دلخور بشه.
در هر صورت کاری از من برنمیومد.
حواسمو به جمع کردن چمدونم دادم.
بعد نیم ساعت همه چیم اماده بود.
یوتا هم بعد اینکه وسایلاشو اماده کرد، رفت حموم تا قبل رفتن دوش بگیره.
از فرصت استفاده کردم و به جهیون زنگ زدم.
جواب نداد.
احتمالا مشغول کار بود.
یکم دلم گرفت.
ولی خب باید درک میکردم. منم خیلی وقتا سرم شلوغ بود.
خواستم از اتاقم برم بیرون که گوشیم زنگ خورد.
جهیون بود.
"سلام عزیزم. ببخشید به تماست جواب ندادم. گوشیم تو اتاق بود، منم رفته بودم تا به یه بخش دیگه سر بزنم."
"سلام. اشکالی نداره. چطوری؟"
"خوبم. تو چطوری ؟"
"منم خوبم. "
"اتفاقی افتاده؟"
"نه چه اتفاقی؟"
"اخه صدات یکم عجیب بنظر میاد."
"نه چیزی نشده. زنگ زدم بهت خبر بدم که باید برای یک هفته بریم خارج کشور."
"چی؟ یک هفته؟ "
"اهوم"
"کجا؟"
"نیوزلند."
"اما من نمیتونم یه هفته نبینمت. دلم تنگ میشه."
"منم همین طور ولی چاره ای ندارم."
اهی کشید.
"باشه. مواظب خودت باش و لباس مناسب بپوش.
دلم برات تنگ میشه تیونگ آ."
با ناراحتی گفتم: "منم همین طور."
"کی میرید؟"
"امروز ظهر. دیگه کم کم قراره به سمت فرودگاه راه بیوفتیم."
"باهام در تماس باش."
"حتما"
از همدیگه خداحافظی کردیم و قطع کردیم.
"نتونسم بهش بگم که داریم برای عکس برداری برای vogue میریم..."
یوتا از حموم بیرون اومد.
نفس عمیقی کشیدم و چمدونمو برداشتم و از اتاق خارج شدم. هممون بجز یوتا اماده بودیم.
پنج دقیقه بعد هم یوتا اومد و همگی به سمت فرودگاه راه افتادیم.
نمیدونم چرا انقدر ذهنم درگیر این موضوع شده بود، در هر صورت این چیزی نبود که من بتونم انتخاب کنم که انجام بدم یا نه.
ایرپادمو گذاشتم و سعی کردم از فکر بیرون بیام.
وارد فرودگاه شدنمون و انجام کار ها و سوار هواپیما شدن به سرعت گذشت.
هواپیما بلند شد و من سعی کردم کمی بخابم چون پروازمون طولانی بود.
---------------------

Jaehyun:
قرار دیروزم با صاحب فروشگاه های زنجیره ای unique خیلی خوب پیش رفته بود و بخاطر همون از دیروز خیلی سرحال بودم.
امروز صبح از خواب پاشدم و قهومو خوردم و به سمت شرکت رفتم.
دو ساعتی از بودنم تو شرکت میگذشت. رفتم به بخش طراحی سر بزنم. وقتی برگشتم دیدم گوشیمو رو میز جا گذاشتم و برام میس کال افتاده.
با دیدن اسم تیونگ سریع شمارشو گرفتم و باهاش حرف زدم.
اینکه قرار بود بره خارج چیز کاملا عادی ای برای یک ایدول حساب میشه ولی خب یه هفته دوری واقعا کم نبود. بخصوص که اخیرا بهم خیلی وابسته شده بودیم و واقعا ندیدنش بیشتر از دو روز، اذیتم میکرد.
نفس عمیقی کشیدم.
به هر حال اونم چاره ای نداشت.
برگشتم سر کارم.
-----------------
روز طولانی ای بود و البته خسته کننده.
همیشه اوایل هر فصل وضعیت شرکت اینطوری بود.
داشتم طراحی های جدید تیم طراحی رو تو کامپیوترم چک میکردم که گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود. مطمئن نبودم که جواب بدم یا نه.
دراخر تصمیم گرفتم جواب بدم.
"بله؟"
"سلام اقای جانگ، خوب هستین؟"
"سلام ممنونم. به جا نیاوردم؟"
"کیم جونمیون هستم.
دیروز باهم ملاقات داشتیم."
"بله بله. شرمندم نشناختم. شما خوب هستین؟"
"ممنون. بابت نمونه محصولات تماس گرفتم."
"درسته. من فراموش کردم بگم یکی براتون بیاره. هر چه زودتر میفرستمشون"
"در اصل میخواستم درخواست کنم که اگر امکانش باشه ملاقات دیگه ای داشته باشیم. هم یک سری شرایط دیگه هست که باید باهاتون مطرح کنم و هم خودم بتونم حضوری نمونه کار هارو ببینم که کدوما مناسب هستن برای عرضه شدن در فروشگاه ها."
"امم. بله حتما. مشکلی نیست. هر جا که شما راحت باشید میتونیم همو ببینیم."
"حقیقتا من زیاد توی رستوران و مکان های عمومی راحت نیسم. اگر امکانش باشه توی خونه همو ملاقات کنیم بهتره. حالا اگر راحت نیستین خونه خودتون، میتونید بیایید خونه من."
شوکه شدم. این دیگه کیه. حیف که صاحب فروشگاه بزرگیه و اگر باهاش قرار داد ببندیم خیلی به نفعمون میشه وگرنه عمرا باهاش کار میکردم. مرد گنده انقدر لوس. تو دلم اداشو دراوردم ' من تو مکان های عمومی راحت نیسم '
از رفتار عجیب و رک حرف زدنش هم تعجب کرده بودم، کی وقتی هنوز رابطه کاری رو شروع نکرده میگه همدیگرو توی خونه ملاقات کنیم. خیلی رو مخم بود ولی خب چیزیم نمیتونسم بگم.
"نه نه، مشکلی نیست. شما تشریف بیارید خونه من اینطوری نشون دادن نمونه کار ها هم راحت تر میشه."
"باشه پس بعدا میبینمتون."
خداحافظی کردم و قطع کردم.
رفتارش معذبم کرده بود و این باعث شد کمی عصبی بشم.
زودتر از همیشه از سرکار بیرون اومدم و به خونه برگشتم.
توی راه به تیونگ زنگ زدم ولی خاموش بود.
حوصله هیچ چیزی رو نداشتم.
با اینکه هنوز زود بود، بدون اینکه لباسامو عوض کنم روی تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
--------------------------
2250 words
Xoxo💖
Vote va comment yadetoon nare :)

•His muscular back•Where stories live. Discover now