Best days of my life P3

155 37 4
                                    

انعکاس نور خورشید روی موج های دریا صحنه ی فوق العاده ای رو به وجود اورده بود.
هر دومون محو زیبایی های اونجا بودیم.
ساحل خلوت بود.
دستشو تو دستم گرفتم.
جفتمون کنار اب قدم میزدیم و به اطراف نگاه میکردیم.
"خیلی وقت بود نمیومده بودم دریا. ممنونم که منو اوردی اینجا."
در جوابش بهش لبخندی زدم.
"از خودت بگو جهیون"
"اممم. ۳۰ سالمه. رئیس شرکت و مجله fashion boy ام. مادر و پدرم تو استرالیا زندگی میکنند و یک خواهر بزرگتر دارم که ازدواج کرده و تو امریکا زندگی میکنه.
عاشق عکس برداری و فشن و استایلم. خیلی وقته که خودم تنها زندگی میکنم و همین طور ۶ ساله که پیش خانوادم کام اوت کردم. اوایل خیلی مخالف بودن ولی به مرور زمان تونسم بهشون بفهمونم که گی بودن یه مشکل نیست و ما هیچ فرقی با دیگران نداریم. بعد از چند سال تونسم قانعشون کنم و بعدش همه چی درست شد. توی کارمم اولش از یه جای خیلی کوچیک شروع کردم و اون اوایل هیچکس مجله منو نمیشناخت و نمیخوند ولی بعد سال ها تلاش و کار تونسم به اینجا برسم و به یکی از چند شرکت بزرگ تو این زمینه تبدیل بشیم."
"واووو. خیلی عجیبه که صبح داشتم برات ساک میزدم در صورتی که هنوز این همه چیز دربارت نمیدونسم"
خندیدم.
"عیبی نداره. حالا که فهمیدی. از این به بعد هم بیشتر میفهمی. ولی من دربارت یسری چیزا میدونم. "
"چی میدونی؟"
اینکه تک فرزندی. اینکه ۲۵ سالته و از بچگی دوست داشتی ایدول بشی. رنگ و عدد و غذاها و آرتیست مورد علاقتم میدونم. میدونم که رقصت و رپت عالیه.
"خسته نباشی واقعا. رفتی بیوگرافیمو تو نت خوندی؟" D:
با چشمای مظلوم سری تکون دادم. تیونگ هم یک دفعه ای و انگار بی اختیار، با دستش موهامو ناز کرد.
با اینکارش برای یه چند لحظه ضربان قلبم بالا رفت.
درجوابش لبخندی زدم.
یکم دیگه کنار ساحل قدم زدیم و بعدش سوار ماشین شدیم.
ازونجایی که قبلا زیاد به ججو اومده بودم رستورانا و کافه های خوب رو بلد بودم.
به رستوران دِنجی که ویو زیبایی داشت بردمش.
پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم. احتمالش کم بود ولی چون ممکن بود کسی بشناستش و خب ازون نظر راحت نبود، کلاهشو گذاشت.
غذای مورد علاقشو سفارش دادیم و مشغول شدیم. در حقیقت غذای مورد علاقش kalguksu، غذای مورد علاقه منم بود.
غذا های این رستوران واقعا عالی بود. بعد از اینکه غذارو خوردیم. از اونجا خارج شدیم.
تا عصر چند جا از مکان های دیدنی ججو رو که همون نزدیک ها بود رو هم بهش نشون دادم.
تیونگ فقط یکبار تو بچگیش به ججو اومده بود و درنتیجه چیزی از اینجا یادش نبود.
نزدیکای غروب افتاب به سمت خونه برگشتیم.
حسابی خسته شده بودیم.
بعد از اینکه وارد خونه شدیم به اتاق هامون رفتیم تا لباس هامونو عوض کنیم.
صبح بعد از رفتنمون از خونه به خدمتکار زنگ زدم و گفتم بیاد تمیزکاری کنه و شام اماده کنه و الان که برگشتیم، بوی غذای خوشمزه ای همه جارو برداشته بود.
حسابی گشنم شد.
خدمتکار رو مرخص کردم چون دوست داشتم فقط دو نفرمون تنها باشیم.
یکم تو سالن پذیرایی منتظر موندم تا تیونگ از اتاقش بیاد بیرون و شام بخوریم ولی خبری ازش نشد.
-------------------
525 words
همچنان به ووت و کامنتتون ادامه بدین😌
ادامش پارت بعده حتما بخونین✅‼

•His muscular back•Where stories live. Discover now