Jaehyun:
بعد از دوش گرفتن، آماده شدم و به سمت شرکت راه افتادم. دائم فکرم سمت اون بود. از اتفاقی که دیروز بین ما افتاده بود خوشحال بودم.
به شرکت که رسیدم با حجم انبوه کارایی که بود، برای ساعاتی بالاخره حواسم از اون پرت شد و درگیر کار شدم.
-------------------------------
Taeyong:
دیشب بعد از اینکه من پیش بچه ها برگشتم، حساب کردیم و برگشتیم خوابگاه.
امروز برنامه خیلی شلوغی نداشتم. فقط ظهر یه مصاحبه داریم.
از اینکه دیشب تونسته بودم اون مردی که قبلا درگیرش بودم رو ببینم و حتی تونسته بودم طعم لباشو بچشم، هم خوشحال بودم و هم ناراحت.
هنوزم اینکه به خودم بقبولونم گی ام برام دردناک بود. نه که با این چیزا مشکلی داشته باشم. فقط تو خانواده سخت گیری بزرگ شدم و این چیزا زیاد برام عادی نیست.
و اینکه مهم تر از همه اینه که من همچین حسی رو تا حالا تجربه نکردم. فکر نمیکنم بتونم اسمشو عشق بزارم. چون فقط اون اوایل زیاد ذهنم درگیرش بود، ولی بعدش با اتفاقات مختلفی که افتاد اونو فراموش کردم. ولی دیروز دوباره تمام اون احساسات برگشتن، یه حسی دارم که خودمم نمیتونم توصیفش کنم.
درسته که به ظاهر علاقه ای به ملاقت دوبارش نشون ندادم ولی خب تو قلبم خیلی واسه این ملاقتا هیجان داشتم.
سری از بیچارگیم تکون دادم.
در حالی که لباسم رو درست میکردم با بقیه اعضا، از خوابگاه خارج شدیم که برای مصاحبه بریم.
مهم تر از همه اینا، یوتا رو از دیشب که برگشتم خونه تا الان که برای مصاحبه به خوابگاه برگشته بود ندیده بودم. راستش نمیدونسم باید چطور برخورد کنم. نمیخواستم برنجونمش. سعی کردم که فعلا باهاش چشم تو چشم یا همکلام نشم.
توی وَن اون اخر نشست و من اول و دیگه حرفی زده نشد.
--------------------------------
بعد گذشت ۲ ساعت بالاخره مصاحبه رو تموم کردیم و برگشتیم خوابگاه. دیگه راه دیگه ای برای دوری ازش نبود. بالاخره هم اتاقی بودیم. وارد اتاق شدم که لباس های راحتیمو تنم کنم که دیدم رو تخت منتظر نشسته.
ناخوداگاه استرس گرفتم.
در رو پشت سرم بستم. اعضا هم هر کدوم به اتاقاشون رفته بودن.
بدون اینکه چیزی بگم به سمت کمد لباسام رفتم.
" چرا دیشب جوابمو ندادی؟ "
با لحن نسبتا ارومی پرسید.
من و من کردم .
" خب اونجا صدا زیاد بود و من متوجه پیامت نشده بودم. حالا مگه چیشده؟ "
" هیچی جز اینکه نمیتونم از سرم بیرونت کنم. نمیخواستم هیچ وقت این موضوع رو بفهمی ولی دیه وا دادم و احساسات واقعیمو نشون دادم. الان دیگه برای پنهان کاری دیر شده. پس میخوام سر خواستم وایسم. چرا بهم این فرصتو نمیدی که نشونت بدم من واقعا دوست دارم؟ "
تا حالا شده دوبار تو دو روز پشت هم بهتون ابراز علاقه شه؟!.
با این تفاوت که با ابراز علاقه یکی بهتون حس خوبی دست میده و با ابراز علاقه یکی دیگه حس خوبی ندارید.
" یوتا. چرا منو تو فشار میزاری؟ من که گفتم همچین چیزی ممکن نیست. پس ازت خواهش میکنم دیگه اینو بحث رو پیش نکش. ببین من متاسفم که تو همچین حسی رو بهم داری ولی من فقط و فقط به چشم دوست و هم گروهی ای که مدت زیادیه میشناسمش بهت نگاه میکنم و نه هیچ جور دیگه ای. با این کارا فقط اذیتم میکنی. "
با اینکه دوست نداشتم اینطوری باهاش حرف بزنم ولی چاره ای نداشتم. نمیخواستم این موضوع هی ادامه پیدا کنه.
سرمو پایین انداختم.
زیر چشمی بهش نگاهی انداختم.
اونم با قیافه ای درهم و ناراحت با انگشتای دستش بازی میکرد و به زمین نگاه میکرد.
یهو از جاش پا شد و به سمتم اومد.
با دستاش دو طرف صورتمو نگه داشت.
لباشو رو لبام گذاشت.
باورم نمیشد بعد این همه حرف زدن همیچین کاری کرد.
عصبی شدم و خواستم سرمو عقب بکشم که با دستاش محکم سرمو نگه داشت.
با دوتا دستم به قفسه سینش کوبیدم. یکم به عقب رفت.
با عصبانیت و ناراحتی بهش نگاه کردم.
با صدای نسبتا بلندی گفتم:
" من که با ملایمت بهت گفتم نمیخوام همچین رابطه ای باهات داشته باشم. اصلا برای حرفای من ارزش قائلی؟؟؟ از اینکه یکی بزور همچین کاری باهام بکنه متنفرممم. نظرمو به کل درباره خودت عوض کردی."
با همون لباسای بیرونی ای که تنم بود از خوابگاه بیرون اومدم و در رو محکم کوبیدم. صدای بچه ها رو پشت سرم میشنیدم که داشتن یوتا رو سوال پیچ میکردن.
حالم بد بود.
یاد خاطره بد بچگیم افتادم.
همین طوری به کل این موضوع حس بدی داشتم و حالا با اینکارش، منو یاد اون گذشته مزخرفم انداخت.
هوا تقریبا داشت تاریک میشد.
پیاده تو خیابونا قدم میزدم. نمیدونسم کجا باید برم.
سرم پر از چیزای مختلف بود.
حس ضعف شدیدیم که از گشنگی و نخوردن ناهار داشتم، حال بدمو تشدید میکرد.
ماسک و کلاهمو که همیشه پیشم بود رو گذاشتم که دیگران نتونن تشخیصم بدن.
نمیدونم چقدر گذاشته بود. نیم ساعت، یک ساعت، یا بیشتر
هوا کاملا تاریک شده بود.
تو طول این همه مدت سابقه نداشت که بخوام از خوابگاه اینطوری بزنم بیرون.
ولی انقدر حسای مختلفو در حال حاضر تجربه میکردم که خودمم نمیدونسم قراره هر لحظه چه اقدامی بکنم.
گوشیمو از جیبم دراوردم. ۲۰ تماس بی پاسخ. یکسریش از سمت اعضا و اکثرش از سمت منیجر بود. گوشیم فقط ۵٪ شارژ داشت. لعنتی فرستادم و دوباره چپوندمش تو جیبم.
چشم به سر در پر زرق و برق کلابی افتاد. اطرافمو نگاه کردم. نمیدونسم کجام ولی اهمیتی هم نمیدادم. وارد اونجا شدم. صدای شدید موزیک و بهم خوردن لیوانای مشروب و دخترا و پسرایی که وسط میرقصیدن همه اطراف رو پر کرده بود.
شاید چندان تصمیم درستیم نبود اومدن به اینجا.
اگر کسی بشناستم قطعا برام دردسر بزرگی میشه.
کلاهمو پایین تر کشیدم.
به سمت یه گوشه رفتم که فقط دوتا دختر مشغول حرف زدن بودن. صدای بلند موزیک سر دردمو تشدید میکرد.
شاتی برداشتم و یه نفس بالا کشیدم. فقط میخواستم برای یکم هم شده به چیزی فکر نکنم.
بعدی رو هم سر کشیدم و بعدی و بعدی.
نمیدونم چقدر خورده بودم.
ولی سرم داشت کم کم گیج میرفت و مست شده بودم.
بزور از سر جام بلند شدم و با دادن پول به مسئول بار ازونجا خارج شدم.
تو خیابونا تلو تلو خوران قدم میزدم. آدمای کمی تو خیابونا پیدا میشدن. نمیدونم ساعت چنده.
صحنه مزخرف بچگیم هی تو سرم پلی میشد.
اون کانگ لعنتی. اون حرومزاده که اون بلاهارو سرم اورد. ازش متنفرم. متنفررررر.
اخه چرا من. مگه چیکار کرده بودم. من فقط ۹ سالم بود.
اشک توچشام جمع شده بود.
وارد یه کوچه خلوت شدم و همونطوری که به دیوار تکیه داده بودم، اروم رو زمین ولو شدم.
کلاه و ماسکمو یه گوشه پرت کردم. حس میکردم نمیتونم خوب نفس بکشم.
با صدای بلند چنتا مرد سرمو بزور بالا اوردم و به انتهای کوچه نگاهی کردم.
سه تا مرد بودن که داشتن باهم حرف میزدن و سیگار میکشیدن. خیلی گنده بودن و وحشتناک بنظر میرسیدن.
نگاهشون به من افتاد.
ساکت شدن و بهم نگاهی انداختن.
ترسیدم و از جام هر طوری که بود بلند شدم. خواستم از کوچه خارج شم که دستی رو شونم نشست و به عقب کشیدتم.
مرد وسطی: " کجا پسر خوشگله؟ "
مرد راستی: " داری گریه میکنی ؟؟ "
خنده کریهی کرد که موهای تنم سیخ شد.
مرد چپی : " مثیکه مسته بچه ها"
دستشو تو جیبم کرد و کیف پولمو بیرون کشید.
با دیدن پولای تو کیف پولم چشاشون برق زد.
با ترس گفتم: " همش مال شما، تروخدا بزارید برم. "
مرد وسطی: "کجا حالا در خدمتت هستیم"
دیگه نمیدونستم چیکار کنم. زورم بهشون نمیرسید.
دعا دعا میکردم که یکی به دادم برسه.
همون موقع یه مرد داشت از خیابون رد میشد و با تلفنش حرف میزد.
یهو داد بلندی کشیدم و درخواست کمک کردم. اونا هم که انتظار این رو نداشتن، هول شدن. مرد راستی دستشو سریع رو دهنم گذاشت. من تقلا کردم که دستشو پس بزنم ولی زورم نمیرسید.
دیگه داشتم ناامید میشدم که دیدم همون مردی که داشت رد میشد با یه کاپل دیگه که اونورا بودن، به این سمت اومدن و با گفتن اینکه الان به پلیس زنگ میزنن باعث شدن که این سه تا عوضی من رو ول کنن و فرار کنن.
از شدت ترس سر جام میخکوب شده بودم. اون مرد و کاپل ازم حالم رو پرسیدن و گفتن که میتونن من رو ببرن به بیمارستان اگر حالم خوب نیست.
ولی من سریع ازشون تشکر کردم و دور شدم.
نگران بودم که من رو بشناسن. بنظر نمیومد که شناخته باشند ولی نباید ریسک میکردم.
میدوییدم و ازونجا دور میشدم.
دستم رو تو جیبم کردم و گوشیمو دراوردم با دیدن اسم روی صفحه یه حس اطمینان بهم دست داد، حسی که وقتی کسیو پیدا میکنی که از اون وضعیت نجاتت بده، بهت دست میده.
------------------------------
Jaehyun:
از عصر تا حالا منتظرم که بهم زنگ بزنه. من خیلی احمقم که شمارشو نگرفتم و فقط خودم شمارمو بهش دادم. ممکنه اون بخواد مقاومت کنه یا حتی یادش رفته باشه یا شایدم برنامه کاری داره. هر چیزی ممکنه. ازونجایی که اروم و قرار نداشتم و خیلی وقت بود منتظر بودم و الان دیگه ۱۱ شب بود و خب من دیر وقت و اینا حالیم نبود. از دستیارم خواستم که شماره شو برام پیدا کنه. در جواب اینکه ازم پرسید برا چی شماره رو میخوام، هیچی نگفتم و گفتم که فقط چیزی که ازش خواستمو جور کنه. ازونجایی که اون افراد زیادی رو میشناسه تونست برام شمارشو گیر بیاره.
از مزایای رئیس بودن اینام هس بالاخره.
با خوشحالی همونطور که پامو انداخته بودم روی میزم، شمارشو گرفتم.
نگران بودم که شاید جوابمو نده ولی خب خوشبختانه جواب داد.
با دلخوری ساختگی گفتم:
" سلام تیونگ. قرار بود بهم زنگ بزنی امروز. خبری نشد. "
خودمم از این لحن صمیمیم جا خوردم. چون ما فقط یبار رو در رو شده بودیم.
سعی کردم با اعتماد به نفس باشم.
بعد یکم مکث، صدای ضعیف و بغض دارش رو شنیدم.
" س سلام. امم یادم رفت زنگ بزنم."
جا خوردم.
" چیزی شده؟ حالت خوبه؟ "
سکوتی کرد که بیشتر نگرانم کرد.
" بگو کجایی ؟ میام پیشت "
" ن نه نه نیاز نی. "
با تحکم گفتم " فقط بگو کجایی "
اون قطعا یه مشکلی داشت ولی به هر دلیلی نمیتونست یا نمیخواست بگه. من نمیتونسم هیچکاری نکنم. نگران شده بودم.
" اممم نمیدونم، فقط میدونم نزدیک کلاب گل سرخم "
" خودمو زود میرسونم. همونجا باش"
تلفنو قطع کردم. چرا نباید بدونه حتی کجاس؟
سریع از جام بلند شدم و از شرکت خارج شدم و به سمت اون جا راه افتادم. ازونجایی که اکثر وقتا توی کلابا و بار ها پلاسم. اکثرشونو بلدم.
نفهمیدم چطوری تا اونجا رانندگی کردم. ۱۵ مین بعد کنار کلاب پارک کردم. دوباره به گوشیش زنگ زدم اما خاموش بود. میخواستم برم توی کلاب دنبالش بگردم که دیدم دو متر اونطرف تر خودشو به دیوار تکیه داده و به یه نقطه نامعلوم خیره شده.
سریع به سمتش رفتم. جلوش وایستادم. بهم نگاه کرد.
تو چشاش پر اشک بود و خودش بوی الکل میداد.
با لحن ارومی گفت " چه زود اومدی "
وقتی اینطوری دیدمش خیلی ناراحت شدم. هیچی نگفتم.
دستمو پشت شونش انداختم و همونطوری که به خودم تکیش دادم، به سمت ماشین بردمش.
نشستیم تو ماشین.
هیچی نمیگفتم چون بنظرم وقت خوبی برای حرف زدن نبود.
راه افتادم و مدتی بدون مقصد تا یجایی رانندگی کردم.
بهش نگاه کردم. خوابش برده بود. دستمو جلو بردم که صورت نازشو لمس کنم ولی دستمو پس کشیدم.
نمیخواستم بیدارش کنم. به سمت خونم راه افتادم.
وقتی رسیدیم. تو بقل گرفتمش و بردمش بالا. از خواب بلند نشد. نمیدونم خیلی خسته بود یا شایدم بیدار بود ولی خودش رو به خواب زده بود.
در هر صورت من که راضی بودم.
بردمش به سمت تختم و روی اون گذاشتمش.
کفشاش رو دراوردم و از اتاق خارج شدم. از اینکه تو خونم بود و پیش من، حس وصف نشدنی ای داشتم. ولی خیلی هم نگرانش بودم. نمیدونم چی باعث شد بود که به این روز بیوفته.
گذاشتم یک ساعت خوابید.
بعدش با یه لیوان نسکافه داغ به اتاق رفتم.
کنارش روی تخت نشستم. دلم از دیدن پسر رو به روم ضعف رفت که چطور مظلوم تو جاش جمع شده بود. دیر وقت بود و میدونسم الان احتمال داره خیلیا نگرانش باشن و گوشیش هم خاموشه. اسمشو بدجنسی بزاریم یا هر چی. ولی نمیخواستم این لحظه هارو از دست بدم.
دستمو اروم روی موهاش کشیدم و بعدشم پوست نرم گونشو ناز کردم.
چشماشو اروم باز کرد.
باهم چشم تو چشم شدیم.
با لبخند گفتم: " برات نسکافه داغ اوردم"
از جاش بلند شد و نشست. لیوان رو به دستش دادم.
" میخوای صحبت کنی؟ "
چیزی نگفت.
"میدونم شاید فکر کنی که من یه غریبم و دلیلی نداره بهم توضیح بدی ولی خب من اینجام که به حرفات گوش بدم. بهم اعتماد کن."
تو چشام نگاه کرد تا از صداقت حرفم اطمینان پیدا کنه.
تردید رو تو رفتارش میدیدم.
بعد چند دقیقه شروع به حرف زدن کرد.
" امروز روز اصلا خوبی نبود. سر یه مسائلی با یکی از اعضای گروهمون بحثم شد و من انقدر عصبی بودم که از خوابگاه اومدم بیرون. تا چند ساعت توی خیابونا چرخیدم. احساس ضعف و خستگی میکردم و گشنم بود. از طرفی تمام خاطرات بد بچگیم یادم اومده بود و تو ذهنم مدام پلی میشد و زجرم میداد. رفتم به همون کلابی که دیدیش و اونجا انقدر الکل نوشیدم که مست شدم. ازونجا که بیرون اومدم، به سختی روی پاهام وایساده بودم. رفتم توی کوچه کناری که سه تا مرد اومدن سراغم و تمام پولامو برداشتن و میخواستن اذیتم کنن که شانس اوردم چند نفر کمکم کردن. اصلا حالم خوب نبود. ترسیده بودم که دیدم تو زنگ زدی. کاملا فراموش کرده بودم که قرار بود امروز بهت زنگ بزنم. خیلی خوشحال شدم که دیدم داری زنگ میزنی و بعدش جواب دادم و بعدشم که خودت در جریانی. "
از اینکه گفته بود با تماسم خوشحال شده، خوشحال شدم.
باورم نمیشد همچین روزی رو گذرونده بود.
لیوان خالی رو از دستش گرفتم و نزدیکش شدم و بقلش کردم. خواست از تو بقلم بیرون بیاد که سفت نگهش داشتم.
" یکم اینجا بمون. میخوام اروم شی. میدونم روز بدیو گذروندی. ولی الان من اینجام کنار تو "
دستمو نوازش وارانه روی پشتش و سرش کشیدم.
حس کردم لباسم خیس شد. داشت گریه میکرد.
دلم گرفت.
حتما خیلی ناراحت بود.
سرشو از خودم جدا کردم. تو چشماش نگاه کردم.
" من ناراحت میشم که تو رو ناراحت میبینم "
سرمو بردم نزدیک. تو فاصله یک سانتی از لباش بودم. نمیدونسم قراره چه ریکشنی نشون بده. داشتم به این چیزا فکر میکردم که لباشو به لبام چسبوند.
خیالم راحت شد.
دستمو پشت گردنش انداختم و روی تخت دراز کشوندمش. خودمم روش بودم. سعی کردم وزنمو روش نندازم. لبای نرمشو با لذت میبوسیدم. با انگشتام اشک هاش رو پاک کردم.
لبامو جدا کردم و بهش نگاه انداختم. خجالت کشید و نگاهشو ازم گرفت.
لبخندی زدم و روی تمام اجزای صورتشو بوسیدم.
نمیخواستم زیاد از حد پیش برم. این تازه یه شروعی برای ما بود. نمیخواستم هنوز شروع نشده خراب بشه.
کنارش دراز کشیدم روی تخت.
هیچکدوممون هیچی نمیگفتیم.
" میخوای درباره خاطراتی که ازشون گفتی صحبت کنی؟ "
" نه. امروز نه. شاید یروزی گفتم. "
باشه ای زیر لب گفتم.
بعد یکم سکوت دوباره گفتم :
" میتونم این رو شروع رابطمون بدونم؟ لطفا "
به خودم و خودش اشاره ای کردم.
نمیدونم متوجه التماس توی نگاهم شد و دلش برام سوخت یا اونم حس متقابلی داشت ولی در جوابم لبخند کوتاهی زد و اروم سری تکون داد.
از خوشحالی نمیتونسم یکجا بند شم.
از جام بلند شدم.
نمیخواستم ناخواسته حرفی بزنم یا حرکتی بکنم که همه چی خراب بشه.
"اگر دوست داری میتونی از حمام من استفاده کنی. چون مست بودی منظورمه. هم بوی الکل میره و هم خودت سرحال میشی. البت هر طور که راحتی. میتونی از توی کمد لباسام هم هر چی راحت بودی برداری. "
از اتاق خارج شدم و رفتم که یچیزی برای خوردن اماده کنم. جفتمون گشنمون بود.
-------------------------
2560 words
ووت و کامنت یادتون نره+،+
اگر فیک رو دوست دارید فالوم کنید و منتظر کارای بهتر بعد این باشید.
🖤🖤
YOU ARE READING
•His muscular back•
Fanfiction'NCT' couple: jaeyong genre: smut🔞 , romance جهیون رئیس شرکت Fashion boy که مثل تینیجر ها جذب یک ایدول بیست و خورده ای ساله شده بود. از طرفی تیونگ ایدولی که با وجود هزاران فن و البته مشغله کاری، باز هم ذهنش درگیر پشت عضلانی مردی شده بود که موقع عک...