سلام😃قبل از شروع پارت بگم که تصمیم گرفتم کانال تلگرامو بزنم. توش فیک هارو از اول تا آخرین پارتی که آپ کردم گذاشتم و از این به بعد فیک ها هم اینجا آپ میشن هم اونجا.
پس هر کس دوست داشت میتونه از تلگرام بخونه ولی خواهشاً ووت و کامنت رو اینجا هم بزارید حتی اگر خواستین از تلگرام بخونین🙌
بوس بهتون😘
آیدی کانال: NCTfanfictionM
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
Jaehyun:
بعد از اینکه تلفن رو روم قطع کرد، بار ها و بار ها به گوشیش زنگ زدم.
همه چیز رو صدها بار توی ذهنم مرور کردم.
کار اشتباهی کرده بودم؟ چیز اشتباهی گفته بودم؟
اخه چرا باید یدفعه ای بگه تمومش کنیم. همه چیز که بینمون بنظر عالی میومد.
حال عجیبی داشتم.
نگران بودم که این جدی باشه و واقعا قرار نباشه دیگه تیونگو توی زندگیم داشته باشم. اون اولین کسی بود که احساسم بهش واقعی بود.
از یه طرف عصبی بودم و از یه طرف ناراحت و نگران.
بعد از زنگ زدنای پشت همم، گوشیش رو خاموش کرد.
تصمیم گرفتم به خوابگاهشون برم. نمیتونسم هیچ جوره این موضوع رو به این راحتی قبول کنم.
با سرعت سوار ماشینم شدم و راه افتادم.
تمام طول راه سرعتم خیلی زیاد بود و حتی زودتر از مسافت همیشگی به اونجا رسیدم و یه بار هم تو راه نزدیک بود تصادف کنم.
صبر نداشتم. دلم میخواست همه چیز سریع حل بشه و به حالت قبل برگرده.
همش دعا دعا میکردم که همش یه شوخی باشه.
نمیدونم؛ هر چیزی جز واقعیت.جلوی در که رسیدم باز هم به گوشیش زنگ زدم ولی همونطور که انتظارشو داشتم خاموش بود.
درباره اینکه برم و زنگ درو بزنم تردید داشتم. میترسیدم براش مشکل ساز بشه ولی خب الان هیچ چیزی مهم تر از این موضوع نبود.
ماشین رو پارک کردم و به سمت خوابگاهشون رفتم.
در اصل یه ساختمان ۴ طبقه بود و من نمیدونسم که زنگ کجارو باید بزنم.
زنگ واحد اول رو زدم ولی کسی جواب نداد.
دوباره امتحان کردم به امید اینکه کسی جواب بده ولی بازم بی فایده بود.
این دفعه تصمیم گرفتم برم سراغ نگهبان اونجا.
این راه آسون تری بود.
اتاقک کوچیکی گوشه حیاط اونجا بود. نگاهی به داخلش انداختم. مردی روی صندلی نشسته بود و همینطوری که تلویزیون کوچیک جلوش درحال پخش سریال بود، خوابش برده بود.
با دستم چندبار به شیشه کوبیدم که باعث شد مرد از جاش بپره.
نگاهش که به من افتاد پنجره رو باز کرد.
"بله؟"
"سلام "
"سلام بفرمایید؟"
"شما میدونید گروه HoLo کدوم طبقه ان؟"
"شما ؟"
"من یکی از آشنایانشون هستم."
"شرمندم ولی من اجازه ندارم اطلاعاتی بدم."
"یه کار خیلی ضروری پیش اومده. خواهش میکنم بهم بگین."
"اصرار نکنین آقا من اجازه ندارم به هر کسی اطلاعات بدم."
"پس در اصلی رو باز کنین من خودم پیداشون میکنم."
"اصلا امکان پذیر نیست.
آقای محترم لطفا از این جا برو و مزاحمت ایجاد نکن."
دیگه داشتم عصبی میشدم. با تن صدای بلندتری گفتم:
"مثیکه متوجه نمیشین میگم یه کار ضروری دارم. با زبون خوش ازتون خواستم که فقط در رو باز کنید."
"صداتو بیار پایین آقا. تشریفتون رو میبرین یا زنگ بزنم پلیس؟ دارین اینجا مزاحمت ایجاد میکنید."
دیگه کنترلمو از دست دادم.
به اندازه کافی چیزای مزخرفی تو ذهنم بود، دیگه حال و حوصله سر و کله زدن با این یارو رو نداشتم.
دستامو از پنجره داخل بردم و یقشو محکم گرفتم.
"در رو باز میکنی یا نه؟ نزار اون روی من بالا بیاد. گفتم من از آشناهاشونم. مزاحمتیم ایجاد نمیکنم.
زود باش در رو باز کن و بگو طبقه چندم ان."
مشخص بود ترسیده ولی بازم سعی میکرد مقاومت کنه. دستمو آوردم بالا که مشتی به صورتش بزنم که همون موقع به حرف اومد.
"باشه باشه. در رو باز میکنم."
دستمو با کراهت از یقش کشیدم.
با ترس و لرز از اتاقکش بیرون اومد و به سمت در ورودی اصلی ساختمون راه افتاد.
منم پشت سرش میرفتم.
در رو باز کرد.
وارد شدم.
"طبقه چند؟ "
"۳"
به دیوار کوبیدمش و گفتم:
"مطمئن باش اگر دست از پا خطا کنی و به پلیس زنگ بزنی بد بلایی سرت میارم. شوخی ای هم باهات ندارم."
از ترس فقط میخواست خودشو کنار بکشه. هیچی هم نمیگفت.
منم ولش کردم و بدون حرف اضافه ای به سمت طبقه سوم راه افتادم. حتی صبر نداشتم منتظر آسانسور شم و فقط پله هارو دوتا یکی رفتم بالا تا هر چه زودتر برسم.
نگران بودم. نمیدونسم وقتی زنگ واحدشونو میزنم چی باید بگم.
اونا احتمالا منو میشناختن. حتی اگر منو تو عکس برداری هم ندیده باشن، توی قرار شامی که با گروهشون و رئیس کمپانیشون یعنی رئیس پارک داشتیم، باهم آشنا شده بودیم و همو دیده بودیم.
بدون اینکه بیشتر از این فکر بکنم، زنگ در رو زدم و سعی کردم به عواقبش توجهی نکنم.
قلبم از نگرانی تند تند میزد و از طرفی در همون حال از عصبانیت گُر گرفته بودم. هیچ جوره نمیتونسم اینکه تیونگ بدون هیچ توضیحی باهام بهم زده بود رو هضم کنم.
بعد چند لحظه در باز شد و چهره یوتا جلوی در نمایان شد.
عصبانیتم شدت گرفت. فکر اینکه کسی که تیونگو دوس داره و بهش اعتراف کرده، باهاش تو یه خونه زندگی میکنه، خونمو به جوش میاورد.
--------------------
Yuta:
دوتا از اعضا درحال جمع و جور کردن ریخت و پاش های شام و... بودن و بقیه هم توی اتاقاشون بودن.
منم بعد از اینکه مسواک زدم داشتم میرفتم به سمت اتاقمون که بخوابم، که صدای زنگ در واحد توجهمو جلب کرد.
نگاهم به ساعت دیواری افتاد.
ساعت ۱۲:۳۰ شب بود.
یعنی کی بود؟
نکنه منیجره و اتفاق بدی افتاده که این وقت شب اومده.
با شتاب به سمت در رفتم و باز کردم.
با دیدن جهیون جلوی در شوکه شدم. تمام اون عکس ها تو یک ثانیه از جلوی چشمم رد شد. هیچ وقت فکر نمیکردم مردی که اون روز تو قرار شام رئیس پارک دیدیمش و اونقدر جدی و مغرور بنظر میومد، با تیونگ توی رابطه عاشقانه باشه. اینکه تیونگ بجای من با اون بود اعصابمو بهم میریخت.
پوزخند ناخوداگاهی گوشه لبم نشست. فکر نمیکردم انقدر پیگیر باشه که پاشه این مدلی و این موقع شب بیاد اینجا.
معلوم نیست چطور از نگهبانی رد شده -_-
با لحن متعجبی گفتم:
"سلام آقای جانگ."
"سلام"
"اینجا چیکار میکنین؟"
"اومدم با تیونگ صحبت کنم."
نگاهی به چپ و راست انداختم.
کسی حواسش نبود و دویونگ و مارک هم که در حال جمع و جور کردن بودن با ما فاصله داشتن و داشتن باهم حرف میزدن.
باز هم محض احتیاط از واحد خارج شدم و در رو کیپ کردم به طوری که فقط یکم لاش باز باشه. نمیخواستم کسی حرفامونو بشنوه.
"نمیدونم چی باعث شده که این وقت شب به اینجا بیاین و حتی چطور تونسین وارد ساختمان بشین ولی بهتره بهتون بگم که نمیتونید انقدر راحت بیایید به خوابگاه. میدونید اگر کسی به جز من در رو باز میکرد چه اتفاقی میوفتاد؟ ازتون انتظار میره که خودتون این چیزا رو متوجه باشین. از طرفی تیونگ یه آیدوله. هر حرکت اشتباه شما میتونه باعث دردسر اون و حتی بقیمون بشه."
"پس تو خبر داری؟"
بدون توجه به لحن غیر رسمیش جواب دادم:
"از چی؟ از رابطه شما باهم؟ بله خبر دارم."
لبخند کجی رو لبش اومد که باعث شد اخمام تو هم بره.
"مثیکه متوجه نیسین که موضوع چقدر جدیه.
مطمئن باشین اگر تیونگ با شما حرفی داشت خودش میومد پیشتون یا بهتون زنگ میزد پس اگر اینکارو نکرده یعنی نمیخواد که باهاتون حرف بزنه و شمارو ببینه. اینجا اومدنتون اشتباه بوده و به جز مزاحمت برای ما، چیز دیگه ای نداره."
اخماش رفت تو هم.
"من نمیدونم تو تا چه حد در جریان همه چیز هستی. ولی رابطه من و تیونگ به این راحتیا که فکر میکنی تموم نمیشه. برو صداش کن بیاد. باید باهاش حرف بزنم."
"نمیتونم همچین کاری کنم متاسفانه. تیونگ دیگه نمیخواد شمارو ببینه. لطفا این رو متوجه بشید و دیگه نه برای اون و نه ما مزاحمت ایجاد نکنید.
حالا هم تا قبل اینکه به نگهبانی بگم زنگ بزنه پلیس از اینجا برید."
دهنشو باز کرد که یچیزی بگه ولی انگار که پشیمون شده باشه بست.
"مطمئن باش من به این راحتیا بیخیال نمیشم.
اینو به خودشم بگو."
با عصبانیت لگدی به یه جفت کفشی که جلوی در بود زد و از پله ها رفت پایین.
در رو بستم و اومدم داخل. از رفتارش و از اینکه انقدر به رابطش با تیونگ مطمئن بود عصبی شدم.
با فکر به اینکه اینا همش خیال خامِ اونه و امکان نداره با آتویی که من ازشون دارم، تیونگ جرئت کنه که دوباره برگرده پیشش، خیالم راحت تر شد.
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم.
تیونگ توی جاش دراز کشیده بود. نمیدونم خواب بود یا نه چون که پشتش به من بود.
حرفی از اومدن جهیون به اینجا نزدم. نمیخواستم یه وقت دوباره هوایی بشه.
تو تختم دراز کشیدم و بعد چند دقیقه خوابیدم.
-------------
Jaehyun:
دیدن یوتا و پوزخند مزخرف رو لبش اعصابمو از قبل هم خط خطی تر میکرد.
اگر آبروی تیونگ برام اهمیتی نداشت حتما داد و بیداد راه مینداختم و تیونگو از اون خوابگاه خراب شده میکشیدم بیرون تا ببینم چه مرگشه که داره اینطوری رفتار میکنه. ولی خب نمیخواستم آبروش بین بقیه اعضا و طبقه های دیگه ساختمون بره.
بیشترین چیزی که اذیتم میکرد این بود که دلیل اینکارارو نمیفهمیدم. هر چقدر که اتفاقات امروز و حتی چند روز گذشته رو مرور میکردم بازم دلیلی برای اینکه تیونگ بخواد بخاطرش باهام بهم بزنه رو نمیفهمیدم.
تو راه انقدر سیگار کشیده بودم که از بوی تند سیگار توی ماشین، به سختی میشد نفس کشید.
ولی خب تنها چیزی که الان میتونسم خودمو باهاش آروم کنم همین بود.
با همون حال برگشتم خونه.
شب تا صبح خوابم نبرد و ذهنم درگیر بود.
میگرنم هم عود کرده بود و از شدت سردرد احساس مرگ داشتم.
تموم شب یه گوشه نشستم و سیگار کشیدم و قهوه خوردم و به همه چی فکر کردم.
انگار این جدایی داشت واقعی میشد و هضم همچین چیزی برام غیر ممکن بود.
اون امیدی که اول داشتم که همه اینا جدی نیست و تیونگ واقعا قرار نیست باهام تموم کنه دیگه داشت کم کم از بین میرفت و ناامیدی جاشو میگرفت.
------------------
Taeyong:
توی تختم انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح زود با تکون دادنای یوتا از خواب پاشدم.
خواب مونده بودم و صدای آلارم گوشیمو نشنیده بودم.
از جام بلند شدم تا دست و صورتمو بشورم.
جلوی آیینه، با دیدن قیافم جا خوردم. قیافم شبیه کسایی شده بود که عزیزترین کَسِشون مُرده.
چشمام از شدت گریه باد کرده بود و زیرشون گود شده بود.
لبام هم خشک و پوست پوست شده بود.
بعد از شستن صورتم سعی کردم با انواع و اقسام کِرِمی که دارم یک ذره به صورتم روح بدم ولی خب کار اصلی و سخت برای میک آپ آرتیستمون بود.
لباس معمولی ای پوشیدم و بعد ۱۰ دقیقه هممون سوار وَن شدیم.
بعد نیم ساعت به ساختمان اصلی رسیدیم.
به سمت اتاقی که اسم گروهمون روی دَرِش خودنمایی میکرد رفتیم تا قبل ازینکه چند ساعت دیگه، مراسم korea music awards شروع بشه، میک آپ و مو هامون و لباسامون و...رو آماده کنیم.
هر کدوممون پشت صندلی ای رو به روی آیینه نشستیم
و اول هِیر استایلیستامون مشغول درست کردن موهامون شدن.
منیجرمون اومد و قهوه هایی که برامون گرفته بود رو بینمون پخش کرد.
با اینکه دیشب، شام و امروز صبح هم صبحونه نخورده بودم، بازم اشتها نداشتم ولی بخاطر خشکی گلوم یکم از آیس امریکانوم خوردم.
بعد از نیم ساعت کار موهام تموم شد و نوبت میک آپ بود.
جیوون نونا که همیشه میک آپ من رو انجام میداد با دیدن قیافم تعجب کرد.
"چه بلایی سر صورتت اومده تیونگ؟"
لبخند کجی زدم و هیچی نگفتم.
اونم که فهمید که نمیخوام حرفی بزنم، پاپیچ نشد و شروع به میک آپ کردنم کرد.
بعد یه مدت نسبتا طولانی کارش تموم شد.
نگاهی به خودم تو آیینه انداختم. قیافم خیلی بهتر شده بود. گودی زیر چشمام دیگه مشخص نبود و درکل مثل همیشه دیده میشدم.
ولی خب اون اشتیاق همیشگیم برای اجرا روی استیج رو نداشتم. در اصل حوصله هیچیو نداشتم. دلم میخواست فقط توی خونه رو تختم دراز بکشم و هیچکاری نکنم.
استایلیستمون با لباسایی که باید برای اجرا میپوشیدیم وارد اتاق شد.
سر و صدای اعضا با دیدن لباسا بلند شد.
لباسا واقعا خوب بودن.
ولی خب من هیچ ذوقی برای پوشیدنشون نداشتم.
----------
یک ساعت بعد هممون آماده و لباس پوشیده منتظر بودیم تا برای تمرین قبل اجرای اصلی (rehearsal) نوبتمون بشه.
وقتی که نوبتمون شد منیجر صدامون کرد که بریم.
سریع میکروفون هامونو درست کردیم وear monitor
هامون رو گذاشتیم و از اتاق خارج شدیم.
---------
بعد ازینکه تمرینمون به خوبی پیش رفت از استیج پایین اومدیم و برگشتیم به اتاقمون تا زمانیکه مراسم اصلی شروع بشه.
تمام مدتی که منتظر بودیم، روی صندلی گوشه اتاق نشسته بودم و همونطوری که چشمامو بسته بودم آهنگ گوش میدادم. حوصله شنیدن حرفای دیگران و کلا حوصله هیچیو نداشتم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با تکون دادن منیجرمون چشمامو باز کردم.
نوبت ما بود که بریم برای اجرا.
صدای جیغ فنا خیلی بلند بود و این باعث دلگرمی بود ولی در حال حاضر حتی دیگه این هم خوشحالم نمیکرد.
زمان خیلی سریع گذاشت و ما چند تا اهنگ معروف اخیرمون رو اجرا کردیم. رنگ سبز لایت استیک فن هامون بخش بزرگی از اونجا رو روشن کرده بود و واقعا صحنه قشنگی بود.
بعضی مواقع سعی میکردم بزور لبخند بزنم تا کسی متوجه حال بدم نشه.
اجرای اهنگامون و صبحت کردنمون ۱۵ دقیقه ای طول کشید و بعدش خسته و در حالی که نفس نفس میزدیم، به اتاقمون برگشتیم.
میکروفون و لباسامونو درآوردیم و بعدش با اعضا به خوابگاه برگشتیم.
قبلش توی راه یکسری وسایل مورد نیازمون برای خوابگاه که تموم شده بود رو هم خریدیم.
عصر که خسته و بی حال برگشتیم، میک آپ صورتم رو شستم و برای باقی روز خودمو توی اتاق حبس کردم.
با اینکه از دیشب تا حالا بجز یکم قهوه هیچی نخورده بودم بازم میلم به هیچی نمیکشید.
سعی میکردم که خودمو جمع و جور کنم ولی هر چند دقیقه یکی از خاطراتمون تو ذهنم زنده میشد.
بدنم ضعیف بود و الان با فعالیت زیاد و غذا نخوردن ضعیف تر هم شده بود. احساس حالت تهوه میکردم.
خودمو روی تختم جمع کردم و مشغول نگاه کردن به عکسامون که توی گوشیم داشتم شدم.
با اینکه فقط یک روز بود که باهم بهم زده بودیم ولی حس میکردم یک ساله ندیدمش.
دلم خیلی تنگ شده بود.
شاید این حقیقت که دیگه همه چیز تموم شده بود باعث تشدید دلتنگی و بی طاقتیم میشد.
نمیدونسم حال اون چطوره! اونم مثل من ناراحته یا خیلی زود بیخیالم میشه و منو فراموش میکنه طوری که انگار از اول تو زندگیش نبودم.
میدونسم که خودم باهاش تموم کردم و حتی اجازه حرف زدن بهش رو ندادم ولی بازم ته دلم دوست داشتم برای اینکه دوباره باهم باشیم، تلاش کنه و زود بیخیالم نشه.
یهو یاد گوشیم افتادم. امروز گوشیمو روشن کرده بودم چون ممکن بود منیجرمون بهمون زنگ بزنه ولی خب تو طول روز زیاد وقت نداشتم گوشیمو چک کنم.
نگاهی به گوشیم انداختم.
۳۰ تا میس کال و ۲۰ تا پیام داشتم.
نمیخواستم پیاماشو بخونم چون دلتنگیم بیشتر میشد ولی خب آخرشم طاقت نیاوردم و پیاماشو باز کردم.
"تیونگ"
"یعنی چی که بهم بزنیم؟"
"دیوونه شدی؟!"
"چرا تلفنو روم قطع کردی؟ چرا نزاشتی حتی حرف بزنم؟"
"تیونگگگگگ"
"جوابمو بده."
"لعنت بهت. هر چقدر فکر میکنم نمیفهمم چرا یک دفعه ای باید همچین تصمیمی بگیری؟"
"اصن کی بهت اجازه داده تکی درباره رابطمون تصمیم بگیری؟"
"من به این راحتی از دستت نمیدم."
اینا پیامای دیروزش بود.
نگاهم به پیامای امروزش افتاد.
"تیونگم."
"ازت خواهش میکنم جوابمو بده.'
"من اومدم که باهات حرف بزنم ولی یوتا نزاشت."
"بیا با هم صحبت کنیم و حلش کنیم."
"من اشتباهی کردم؟ اگر کردم فقط بهم بگو. قول میدم که خودم رو اصلاح کنم."
"واقعا میتونی انقدر راحت همه چیو تموم کنی؟"
"اصلا منو دوست داری؟"
"من واقعا حالم بده. لطفا این مسخره بازیو تمومش کن و بهم زنگ بزن."
"یا بیا همو ببینیم. شاید اگر حرف بزنیم بتونیم حلش کنیم؟ هوم؟"
"تیونگ لطفا."
"من تحمل نبودنتو ندارم. اینکارو باهم نکن."
به خودم که اومدم دیدم که اشکام سرازیر شده.
دلم برای جفتمون می سوخت،
که بخاطر اینکه توی همچین کشوری با همچین فرهنگی زندگی می کردیم، نمیتونسیم باهم خوشحال و خوشبخت باشیم.
وقتی اینطوری سعی میکرد با لطافت باهام حرف بزنه که شاید متقاعد بشم، قلبمو به درد میاورد.
از دیشب تا حالا خیلی فکر کردم که یه راه دیگه ای پیدا کنم که بتونیم بدون مشکل به رابطمون ادامه بدیم
ولی خب انگار هیچ راهی نبود و همه چیز دست به دست هم داده بود که ما نتونیم باهم باشیم.
همین یک روز جدایی مثل یه عمر گذشت، نمیدونسم چطور از این به بعد قراره ادامه بدم.
اون شب هم موقع دیدن عکساش خوابم برد.
-----------------------
2700 words
بازم میگم ووت ها به نسبت ویو ها خیلی کمه.
خواهشاً وقتی پارتو میخونید ووت بدین🥀❤
کامنت هم یادتون نره🙃Tel channel: NCTfanfictionM
YOU ARE READING
•His muscular back•
Fanfiction'NCT' couple: jaeyong genre: smut🔞 , romance جهیون رئیس شرکت Fashion boy که مثل تینیجر ها جذب یک ایدول بیست و خورده ای ساله شده بود. از طرفی تیونگ ایدولی که با وجود هزاران فن و البته مشغله کاری، باز هم ذهنش درگیر پشت عضلانی مردی شده بود که موقع عک...