Jaehyun:
« ۱ ماه بعد »
توی این مدت هر روز بار ها بهش زنگ زدم و پیام دادم.
ولی گوشیشو جواب نمیداد، یا خاموش میکرد یا رد تماس میزد.
به حدی درمونده بودم که دلم میخواست جوابمو بده تا فقط التماسش کنم که برگرده. با اینکه نمیدونم گناه من چیه و اصلا دلیل این کاراش چی بوده ولی حاضر بودم هر کاری که میگه بکنم و حتی التماسش کنم تا برگرده پیشم.
میدونستم وابستشم ولی خب فکر نمیکردم وقتی ۱ ماه به هیچ وجه خبری ازش نداشته باشم و باهاش حرف نزده باشم، این میتونه منو تا مرز جنون هم ببره.
بعد از بار اول چند بار دیگه به خوابگاهشون رفتم.
یکبارش دوباره یوتا در رو باز کرد، فکر کنم آمادگیشو داشت که دوباره من رو جلوی در خوابگاهشون ببینه. باز هم باهاش بحث کردم ولی خب نتیجه ای نداشت.
دفعه بعدی که به اونجا رفتم دقیقا دو هفته از ندیدن تیونگ می گذشت. اینبار یکی دیگه از اعضاشون که اگر اشتباه نکنم اسمش دویونگ بود، در رو باز کرد.
اول منو نشناخت ولی بعد چند دقیقه که شناختتم از دیدنم اونجا خیلی تعجب کرد. حق هم داشت، چون از همه چی بی خبر بود.
با حال و روز زار ازش خواستم که به تیونگ بگه بیاد جلوی در. با اینکه نمیتونست درک کنه من با تیونگ چه کاری میتونم داشته باشم ولی بازم کنجکاویشو کنترل کرد و ازم سوالی نپرسید و من واقعا قدردانشم. اما مشکل اینجا بود که اون روز هم تیونگ خوابگاه نبود.
به گفته دویونگ چند ساعتی میشد که برای پیاده روی بیرون رفته بود.
منم بی درنگ تمام پارک های اطراف اون محله رو گشتم ولی اثری از تیونگ نبود.
چند بار بعدی که به اونجا رفتم باز هم خونه نبود، حتی یکبار که فکر میکردم دارن بهم دروغ میگن و میخوان منو بپیچونن، عصبانی شدم و داد و بیداد راه انداختم و وارد خونه شدم و کلشو گشتم. اما اون واقعا اونجا نبود.
در حقیقت اون بعد از اینکه از اعضا شنیده بود که چندین بار به اونجا اومدم، سعی میکرد تو زمانایی که برنامه کاری نداشتن، تو خوابگاه نباشه و به بهونه پیاده روی و... بیرون بره.
این که اون تمام تلاشش رو میکرد تا ازم دوری کنه بیشتر از همه چی منو میسوزوند. صدها سناریو مختلف تو ذهنم ساخته بودم، شاید از اولم منو دوست نداشت، شاید همه اینا نقشی بود که بازی میکرد، شاید از رابطمون لذت نمیبرد و نمیخواست تو رابطه ای که ازش لذتی نمیبره بمونه، شاید از رفتار و اخلاقم خوشش نمیومد، هزار تا شاید های دیگه و در اخر شاید داشت بهم خیانت میکرد.
با خودم قسم خورده بودم که اگر مورد آخر درست باشه، میکشمشون. خیانت خط قرمزم بود و هیچ جوره تو کَتَم نمیرفت کسی که همه چیمو براش وسط گذاشته باشم، با کس دیگه ای بهم خیانت کنه.
خلاصه که تمام این یه ماه دَر به در دنبالش بودم و فقط میخواستم شده حتی پنج دقیقه باهاش صحبت کنم ولی انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا این اتفاق نیوفته.
--------------------
این روزا همش به خودم میگفتم که ازش متنفرم، از اینکه اینطوری ولم کرد و نزاشت حتی باهاش حرف بزنم، از اینکه انقدر براش اهمیت نداشتم که بخواد برام علت کاراشو توضیح بده، ولی باز هم هرشب، خودمو در حال دیدن عکسامون یا بو کردن اون لباسام که تنش کرده بود و عطرش هنوز روش بود، پیدا میکردم.
باورم نمیشد منی که اونقدر غرور داشتم و حتی اون همه دختر و پسر برای بودن باهام خودشون رو میکشتن و من حتی نگاهشون هم نمیکردم، حالا انقدر بیچاره و درمونده شده بودم.
---------------------
Taeyong:
۱ ماه از اون موقع گذشته بود. ولی من حس میکردم که به اندازه ده سال گذشت. بر عکس روزای عادی که از شدت شلوغی برنامه کاریمون حتی روز هارو هم گم میکردم و گذر زمان رو متوجه نمیشدم، تو این مدت هر ساعت هم بزور میگذره و من بازم با فکر به اتفاقات افتاده زجر میکشم.
توی این یه ماه هم خیلی ضعیف شده بودم، جوری که زیاد پیش میومد چشمام سیاهی بره و بیوفتم. اعضا و منیجر بار ها سعی کردن مجبورم کنن که غذا بخورم و به خودم برسم ولی واقعا میلم نمی کشید و حتی بعضی وقتا احساس حالت تهوع پیدا میکردم. درسته که کلا کم اشتها بودم ولی هیچ وقت در این حد نبوده..
اعضا همشون میدونستن یه خبراییه. هم اینکه من این روزا حال و حوصله نداشتم و هم با یوتا سر و سنگین بودم و بدتر از همه جهیون که چندبار اومده بود اینجا.
چندبار شنیدم که یوتا داشت با اعضا صحبت میکرد و یجوری دست به سرشون میکرد چون طبیعتا اونا اگر سر از قضیه در نمیاوردن از کنجکاوی میمردن-_-
----------------
روی تختم دراز کشیدم و مشغول کتاب خوندن شدم.
برعکس گذشته که همش درحال گیم بازی کردن یا کارای پر تحرک بودم، اخیرا دلم میخواست یکجا بشینم و کار خاصی نکنم. دلم آرامش میخواست. با اینکه میدونسم چقدر به جهیون وابستشم و دوستش دارم ولی فکر نمیکردم یروزی به این وضعیت بیوفتم. همیشه با خودم میگفتم حتی اگر یروزی یه اتفاقی بیوفته و ما از هم جدا بشیم من دوباره خودمو سرپا نگه میدارم و بعد یه مدت فراموشش میکنم و نمیزارم به زندگیم لطمه ای وارد بشه. ولی خب مثیکه تمام تصوراتم از اول اشتباه بوده. انگار واقعا قدرت اینکه خودمو سرپا نگه دارم و کم کم فراموشش کنم رو ندارم.
-----------------------
Jaehyun:
« ۷ ماه بعد »
همونطوری که عرق پیشونیمو پاک میکردم، با زدن دکمه هدفونم تماس رو اَکسِپت کردم.
"بله؟"
'بله و مرض. کدوم گوری هستی چند بار زنگ زدم."
"سلام. منم خوبم تو چطوری؟"
"بسه مزه نریز، الان وقت اینکارا نیست.
یه مشکلی هست."
"ای بابا، ازون موقعی که شرکت رو دادم دست شما دوتا هر روز زنگ میزنید مشکلات شرکت رو به من میگید. خیر سرم سپردمش دست شما، اگر قرار بود من مشکلاتشو حل کنم که خودم ادارش میکردم."
"فعلا که چاره مشکل دست توعه."
"چیه؟"
"قرار داد."
"چه قرار دادی؟"
قرار دادی که با فروشگاه های زنجیره ای unique بستی. بین پوشه ها و مدارک نیست.
باید با این مرتیکه کیم جونمیون صحبت کنم و یک سری بند هاشو تغییر بدم."
"اممم.
اها یادم اومد.
تو خونمه. میخواستم ببرمش شرکت و بزارم تو پوشه مرتبطش ولی آخرشم یادم رفت."
"خسته نباشی..."
"برین خونم، توی گاوصندوقه. رمزشم 1995 ."
با یادآوری رمز گاوصندوق که تاریخ تولدش بود، دوباره یادش افتادم. مدتی بود که تونسته بودم کمتر بهش فکر کنم.
یاد تمام کارت پستال ها و نامه هایی که تو این چند ماه براش فرستادم ولی یا به دستش نرسیده یا رسیده ولی جوابی نداده افتادم.
"الوووو؟"
"هوم؟"
"کجایی؟ دو ساعته دارم حرف میزنم. رمز در ورود خونتم بگو."
" اونم ۱۹۹۵"
"داستان این ۱۹۹۵ چیه برداشتی رمز همه چیت گذاشتی؟"
"کاری نداری دیگه؟ فعلا."
گوشی رو قطع کردم. حوصله نداشتم همه چیو به همه کس توضیح بدم.
۱۰ دقیقه دیگه دوییدم تا به خونمون رسیدم.
وارد که شدم بوی غذا همه جارو برداشته بود.
مامانم داشت توی اشپزخونه آشپزی میکرد.
رفتم و از پشت بغلش کردم.
"واو چه کردی."
خندید و با یه دستش، روی دستمو نوازش کرد.
"برای پسرم غذا درست نکنم برای کی درست بکنم؟"
لبخندی زدم و لپشو بوسیدم.
به سمت طبقه بالا رفتم تا دوشی بگیرم و لباسامو عوض کنم.
حسابی عرق کرده بودم.
۱۵ دقیقه بعد به همراه مادرم و پدرم که چند سالی بود بازنشسته شده بود دور میز نشسته بودیم و مشغول غذا خوردن بودیم.
پدرم مشتی به بازوم زد.
"خوب با اینجا اُخت شدیا جهیون."
خندیدم.
"دیگه چند ماهه که اینجام، دارم به استرالیا عادت میکنم. یطوریه که انگار از اول همینجا زندگی میکردم."
"من و مادرتم بعد یه مدت همین حس رو داشتیم."
بعد اینکه غذا خوردنم تموم شد و از مادرم تشکر کردم به سمت اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم.
فکرم رفت سمت اتفاقات اخیر.
تقریبا ۴ ماهی بود که اومده بودم استرالیا پیش خانوادم.
بعد از سه ماه تلاش برای دیدنش و حرف زدن باهاش، بالاخره یک روز مچش رو گرفتم.
وقتی که رسیدم دم خوابگاهشون داشت میرفت بیرون.
با دیدنم جا خورد و چند ثانیه ای سر جاش خشک شد.
اما بعدش خواست برگرده داخل خوابگاه و در رو ببنده که محکم مچ دستشو گرفتم و نزاشتم.
به سمت راه پله کشیدمش.
با دوتا دستام شونه هاش رو محکم نگه داشتم.
"باورم نمیشه."
تو چشمام زل زده بود و هیچی نمیگفت.
"باورم نمیشه که این همه مدت از دستم فرار کردی و کاری کردی که به این حال و روز بیوفتم.
سه ماهه که در به در دنبالتم تا فقط با هم حرف بزنیم.
انقدر برات سخت بود؟ که حداقل یه توضیح بدی؟
من باید بدونم دلیل یکدفعه ای تموم شدن رابطمون چی بود یا نه؟"
خودمم نفهمیدم کِی صدام بالا رفت. اما وقتی که تیونگ از ترس چشماشو بست و خودشو جمع کرد، متوجه دادی که زده بودم شدم.
اما حق رو هم به خودم میدادم. انقدری تو این مدت اذیت شده بودم که خیلی بیشتر از این چیزارو هم حق خودم میدونسم.
هیچی نمیگفت و این عصبی ترم میکرد.
نمیدونم چرا. با این همه سختی ای که کشیدم بازم هر لحظه انتظار داشتم، که ازم معذرت خواهی کنه و بگه که دوباره برگردیم پیش هم.
اما خب اینا همش توهمات من بود و قرار نبود اتفاق بیوفته.
بهش نزدیک تر شدم. حالا فاصله بینمون فقط چند سانت بود. با صدای نسبتا بلندی گفتم: "چرا هیچی نمیگی تیونگ؟ ها؟"
بالاخره دهن باز کرد.
"چی بگم؟ من دیه بهت علاقه ندارم. "
مکث کرد. داشت تو چشماش اشک جمع میشد.
"چرا دست از سرم بر نمیداری ها؟ وقتی ازت دوری میکنم یعنی نمیخوام ببینمت یا صداتو بشنوم."
انگشت اشارشو به سینم فشار داد.
"من فهمیدم دیگه اون علاقه سابق رو بهت ندارم. متوجهی؟ فقط بیخیالم شو."
همونطوری که این حرفارو با حرص میگفت و با کف دستاش به سینم میکوبید، چند قطره اشک از چشماش چکید.
هنگ کردم بودم. نمیدونسم چه ریکشنی باید از خودم نشون بدم. درست شنیده بودم؟ گفت که دیگه دوستم نداره؟ نمیدونم چرا، با اینکه این مورد رو هم جز احتمالاتم گذاشته بودم ولی بازم جا خوردم و حس میکردم قلبم داره مچاله میشه.
اگر دوستم نداشت این اشکاش برا چی بود؟ چرا اینطوری رفتار میکرد؟ چرا انقدر تغییر کرده بود.
با لحنی که دیگه قدرت و تُن بلند قبل رو نداشت گفتم:
"برای چی گریه میکنی؟"
سرشو پایین انداخت و به زمین خیره شد.
"برای اینکه دست از سرم برنمیداری. خسته شدم از بس سعی کردم ازت دوری کنم و تو باز اومدی اینجا و سر و صدا به پا کردی. اینکارات منو تو فشار میزاره. لطفا منو فراموش کن و فکر کن از اول تو زندگیت وجود نداشتم."
این رو گفت و به سمت در رفت.
وارد خوابگاه شد و در رو کوبید.
سر جام میخکوب شده بودم.
هیچ کدوم از چیزایی که تو این چند دقیقه شنیده بودم، برام قابل هضم نبود.
این همون تیونگی بود که من میشناختم؟ اون هیچوقت اینطوری باهام رفتار نمیکرد و اینطوری حرف نمیزد. زل نمیزد تو چشمام و بهم بگه که دیگه علاقه ای بهم نداره...
توی قفسه سینم حس درد داشتم.
بزور پاهامو روی زمین میکشیدم.
خودمو به ماشین رسوندم.
نیم ساعت بعد وقتی که توی خونم، روی تختم دراز کشیده بودم و تو سکوت به سقف خیره بودم به خودم اومدم.
هیچی از راه تا خونم رو یادم نمیومد.
حسی داشتم که انگار همه امید هایی که داشتم از بین رفته و الان در اصل داشتم با واقعیت تلخ قضیه رو به رو میشدم.
بعد از اون روز، یه مدت تو همین حال و اوضاع بودم. حوصله هیچی رو نداشتم.
هر روز میگذشت و من نمیرفتم شرکت، اوضاع شرکت بهم ریخته بود ولی برام اهمیتی نداشت. شرکتی که اون همه برای به اونجا رسوندنش زحمت کشیده بودم حالا برام بی معنی شده بود.
از طرفی بعد اینکه تیونگ بهم گفت دیگه بهم علاقه ای نداره، اعتماد به نفسمو هم از دست داده بودم.
هیچی سر جاش نبود و چون هیچکسی تو زندگیم وجود نداشت که منو سر عقل بیاره و از اون حال و هوا بکشتم بیرون. هر روز بیشتر و بیشتر تو اون وضعیت غرق میشدم.
یک روز جی وو خواهرم بهم زنگ زد.
طبق معمول که جواب تلفن هیچکس رو نمیدادم، جوابشو ندادم اما اون انقدر زنگ زد که مجبور شدم جواب بدم. همیشه همینقدر سِمِج بود.
همون اول از صدام فهمید که یه مرگمه و بعدش انقدر پاپیچ شد که یچیزایی رو کلی و خلاصه براش گفتم. ازونجایی که من همیشه آدم مستقلی بودم و هیچوقت از احساساتم با خانوادم حرف نمیزدم، فهمید که این دفعه داستان جدیه که به این روز افتادم.
بهم گفت که قراره با شوهرش بیان کره.
خواهرم و شوهرش هر دو توی یکی از بهترین دانشگاه های آمریکا مدیریت خونده بودن و توی یک شرکت معروف تو اونجا کار میکردن و حالا قرار بود بعد کلی سال برای مسافرت بیان کره.
بعد اینکه بهم گفت دو روز دیگه میان اینجا، تلفنو قطع کردیم.
-------------
وقتی که اومد و حال و روزم رو دید. بزور مجبورم کرد همه چیو تعریف کنم براش و تهدیدم کرد که اگر نگم به مامان و بابا میگه و من به هیچ وجه نمیخواستم مادر و پدرم از این موضوع خبردار بشن.
بعد اینکه همه چیو گفتم کلی دلداریم داد و توی اون چند روزی که اونجا بود، حالمو یکم بهتر کرد.
روز قبل ازینکه برگردن آمریکا، چیزی به ذهنم رسید. ازونجایی که هیچ جوره تو خودم نمیدیدم که فعلنا دوباره برگردم سر شرکت و اوضاع شرکت اصلا خوب نبود، تصمیم گرفتم به جی وو و شوهرش پیشنهاد بدم اینجا بمونن و یه مدت شرکتم رو اداره و مدیریت کنند تا من دوباره روی پای خودم وایسم و حالم بهتر شه.
وقتی این پیشنهاد رو دادم خیلی تعجب کردن، فکر نمیکردن تا این حد درباره نرفتنم به سرکار جدی باشم.
ازونجایی که تصمیم سختی بود، بهشون وقت دادم تا دربارش فکر کنند.
فردای اون روز جی وو پیشنهادمو قبول کرد. قرار شد شوهرش بیشتر کارای آمریکا رو به عهده داشته باشه و جی وو کارهای شرکت منو اما گهگاهی هم با همدیگه و مشترکا به بعضی کارهای شرکت ها بپردازن.
میدونسم جی وو از روی ترحم و دلسوزیش برای من، این رو قبول کرده وگرنه موقعیت شغلی خیلی بهتری رو توی آمریکا به عهده داشت.
با اینکه از اینکه دیگران بهم ترحم بکنند متنفر بودم اما فعلا تو شرایطی نبودم که بخوام نگران غرورم و... باشم.
کار های دادن وکالت نامه محضری به صورت موقت به اونا، به سرعت سپری شد و بعد دو هفته من توی فرودگاه بودم تا به سمت استرالیا و پیش پدر و مادرم برم، تا هوام عوض بشه و یکم روی خودم کار کنم اما خانوادم فکر میکردن قراره برای استراحت و تفریح برم پیششون.
البته اول راضی به رفتن به استرالیا نبودم اما بخاطر اصرار های جی وو مجبور شدم.
بعد چند ماه تازه متوجه شدم که یکی از بهترین تصمیماتم همین اومدن به استرالیا بود.
الان که ۴ ماهه اینجام خیلی بهتر شدم. درسته که هنوز بهش فکر میکنم و تو این مدت براش نامه و... میفرستادم. ولی حداقل از اون خونه نشینی و افسردگیم خارج شدم و حتی دوباره ورزش میکنم و بیرون میرم و جاهای مختلفو میبینم.
از فکر اومدم بیرون. نگاهم به پنجره افتاد. هوا داشت تاریک میشد. معلوم نبود چند ساعته تو اون وضعیت بودم. از جام بلند شدم و به طبقه پایین رفتم.
------------------------------
2550 wordssupport❤vote💛comment ^^
☑این پارت هم توی کانال آپ شد: NCTfanfictionM
YOU ARE READING
•His muscular back•
Fanfiction'NCT' couple: jaeyong genre: smut🔞 , romance جهیون رئیس شرکت Fashion boy که مثل تینیجر ها جذب یک ایدول بیست و خورده ای ساله شده بود. از طرفی تیونگ ایدولی که با وجود هزاران فن و البته مشغله کاری، باز هم ذهنش درگیر پشت عضلانی مردی شده بود که موقع عک...