We will stop at nothing :)

107 24 22
                                    

Jaehyun:
چشمامو بزور باز کردم.
هنوزم خوابم میومد.
دستمو دراز کردم تا تیونگ رو بغل کنم که دستم به تخت خالی برخورد کرد.
خوابم به کل پرید.
از جام بلند شدم و روی تخت نشستم و به جای خالیش نگاه کردم.
بی دلیل ترس همه وجودمو گرفت.
خواستم گوشیمو بردارم بهش زنگ بزنم که چشمم به یادداشتی که روی میز کنار تخت بود، افتاد.
*جهیونااا
صبحت بخیر :)
راستش خیلی عمیق خوابیده بودی، دلم نیومد بیدارت کنم.
من باید زودتر با اعضامون برای بقیه عکس برداری میرفتم.
بعدا که برگشتم میبینمت.
♡♡ *
با دیدن قلبای کج و کوله ای که پایین نوشتش کشیده بود خندم گرفت.
با اینکه همین الانشم دلم براش تنگ شده بود ولی خیالم راحت شد.
از جام بلند شدم و بعد شستن سر و صورتم برگشتم و روی کاناپه تک نفره توی اتاق نشستم.
نمیدونسم باید چیکار کنم و حوصلم داشت سر میرفت.
ناخوداگاه شمارشو گرفتم تا یکم صداشو بشنوم.
دلم میخواست همش پیشش باشم. این همه مدت از هم دور بودیم و دیگه جدا شدن ازش حتی برای چند دقیقه هم خیلی سخت بود.
بعد چندتا بوق جواب داد.
"جانم؟"
"سلام عشق من."
"سلامممم."
از صدای خوشحالش نیشم باز شد.
"چیشده سرحالی؟"
"مگه میتونم نباشم؟"
متوجه منظورش شدم.
خندیدم.
"کارم داشتی؟ "
با صدای آرومی ادامه داد.
"یادداشتمو دیدی؟"
"آره آره.
فقط میخواستم صداتو بشنوم."
هیچی نگفت ولی میتونسم لبخندشو تصور کنم.
"تازه از خواب بلند شدی؟"
'آره یه یکمی میشه.
الان میخواستم برم هتل رو برای یه شب دیگه تمدید کنم.
"نه نه نکن"
"چرا؟"
"یه لحظه وایسا."
سکوت کرد ولی صدای پاهاش که انگار داشت از جای قبلش کمی دور میشد اومد.
"جهیونا. ما ساعت ۳ کارمون تموم میشه و برمیگردیم. بیا اون موقع باهم بریم بیرون.
بهم استرالیا رو نشون بده.
ولی بجاش دیگه تو هتل نمون؛ میدونم سخته ولی اگر بازم تو هتل بمونی ممکنه یکوقت کسی ببینتت چون که اعضا همش توی هتل در رفت و آمدن و احتمالش زیاده که باهم برخورد کنین بخصوص یوتا که اگر اون بفهمه و لج کنه دوباره اونوقت همه برناممون ممکنه بهم بریزه.
برگرد خونتون.
فقط دو روز دیگه مونده.
بیا این رو تحمل کنیم و بعد که برگشتیم کره باز هم همو ببینیم. باشه؟"
"اما من نمیتونم ازت جدا شم. "
"میدونم. منم واقعا سختمه.
خیلی.
ولی خب چاره ای نیست. بهتر از اینه که برناممون بهم بریزه.
فقط یکم صبر کنیم.
هوم؟"
کمی مکث کردم و بعد با ناچاری باشه ای گفتم.
"دوستت دارم تیونگا."
"منم دوستت دارم."
همون موقع صدای کسی اومد.
(همگی جمع شید. میخواییم شات های سری پنجم رو بگیریم.)
"من باید برم جهیون.
وقتی برگشتم میبینمت. "
بعد از خداحافظی قطع کردم.
با اینکه دلم نمیخواست ولی خب از طرفی کم کم باید برمیگشتم خونه.
مامانم از صبح چندبار پیام داده بود :/
موهامو با دست مرتب کردم و بعدش برای خوردن صبحونه به سمت رستورانِ هتل رفتم.
بعد از خوردن یه صبحونه مفصل از هتل خارج شدم تا توی محوطه سبزی که کمی اونور تر از هتل وجود داره پیاده روی کنم و بدو ام.
ایرپاد هام رو روشن کردم و مشغول دوییدن شدم.
----------
بعد از ۱ ساعت و نیم دوییدن در حالی که نفس نفس میزدم و تموم بدنم عرق کرده بود به هتل برگشتم.
تقریبا زمان ناهار بود.
ساعت خیلی دیر میگذشت و این خیلی اعصاب خورد کن بود‌.
دوش سریعی گرفتم و بعد برای خوردن ناهار رفتم.
ازونجایی که فعالیت بدنیم زیاد بود، نیاز به غذای زیادی هم داشتم تا انرژی داشته باشم.
بعد غذا به اتاقم برگشتم و روی تخت ولو شدم.
هنوز دو ساعتی تا برگشتن تیونگ مونده بود.
گوشیمو برداشتم و مشغول فیلم دیدن شدم.
باید یه طوری خودمو تا رسیدن تیونگ سرگرم میکردم.
--------------
دقایق آخر فیلم بود که صدای در اتاق اومد.
با عجله از جام بلند شدم و در رو باز کردم.
اما بر خلاف انتظارم از خَدَمه هتل بود و میخواست ببینه اتاق نیاز به نظافت داره یا نه.
بعد از اینکه ردش کردم بره، برگشتم به تخت تا بقیه فیلمم رو ببینم.
۵ دقیقه بعد وقتی که تازه فیلم رو تموم کردم دوباره صدای در اتاق اومد.
این دفعه دیگه باید تیونگ باشه.
در رو باز کردم.
تیونگ سریع خودش رو توی اتاق انداخت.
بعد ازینکه نفسش جا اومد به سمتم اومد و سفت بغلم کرد.
دستامو با رضایت دورش پیچیدم و به خودم فشارش دادم.
واقعا دلم میخواست بدنامون رو توی هم حل کنم.
"وای، بزور بقیه رو پیچوندم. بریم؟"
ازم جدا شد.
هیچی نگفتم و فقط با لبخند نگاهش کردم.
دستامو دور صورتش گذاشتم و رو لباش رو بوسیدم.
چرا انقد دوست داشتنیه خدای من :)
لُپاش کمی به سرخی میزد و کیوت ترش میکرد.
ازش جدا شدم و بعد از برداشتن وسایلم از اتاق بیرون رفتیم.
کلید رو تحویل هتل دادم.
موقع اتاق گرفتن هزینش رو هم حساب کرده بودم.
با تیونگ از هتل خارج شدیم.
ماشینی گرفتیم و به سمت پل بندرگاه سیدنی راه افتادیم. دلم میخواست اونجارو ببینه.
توی راه تیونگ محو تماشای بیرون بود و من درتلاش برای رزرو یک رستوران خوب بودم، دلم میخواست شب رومانتیکی رو باهم بگذرونیم.
بعد از تقریبا ۴۵ دقیقه به محل مورد نظرم رسیدیم و بعد حساب کردن از ماشین پیاده شدیم.
این روزا یکی از مواقعی بود که با خودم فکر میکردم بهتر بود یک ماشین توی استرالیا بگیرم اما ازونجایی که خودم تنهایی زیاد جایی نمیرفتم، استفاده ای از ماشین نداشتم بخاطر همون هم تا حالا اقدامی دربارش نکرده بودم.
تیونگ با ذوق به اطراف نگاه میکرد.
حدس میزدم که براش جالب باشه.
در اصل فرهنگ و سبک معماری و خیلی موارد دیگه توی استرالیا با کشور خودمون متفاوت بود و این برای اکثر افراد جالب بود.
هر دومون مشغول پیاده روی، روی پل شدیم.
ازونجایی که پل نمای خیلی قشنگ و کاملی به شهر داشت، هردومون به اطراف خیره بودیم.
من هم تو این همه مدت، دومین بارم بود که به اینجا میومدم. تنهایی حوصله گشت و گزار رفتن رو نداشتم و اولین بار هم مربوط به بچگیم بود.
دستشو توی دستم گرفتم.
خواست دستشو از توی دستم دربیاره که مانع شدم.
"کسی اینجا نمیشناستت نگران نباش."
"یعنی میخوای بگی من توی کشورای دیگه معروف نیسم؟"
خندم گرفت.
"نه منظورم اینه که دیگه اون جوری هم نیست که توی خیابون هم راه بری همه بشناسنت. پس خیالت راحت باشه و اینکه من قرار نیست در هر صورت دستتو ول کنم."
چشم غره ای بهم رفت و دوباره مشغول نگاه کردن اطراف شد.
بعد ازینکه از پل عبور کردیم.
به بقیه جاهای دیدنی استرالیا مثل؛ خانه اپرا و پارک بِرَدفیلد و آکواریوم سیدنی و باغ پنهان وِندی وایتلی که نزدیک به اونجا بود هم سری زدیم و عکس گرفتیم.
ازونجایی که چند ساعتی رو مشغول دیدن جاهای تفریحی و دیدنی بودیم و دیگه هر دومون خسته شده بودیم و از طرفی هوا تاریک شده بود، به سمت برج سیدنی که آخرین مقصد مَد نظرم بود رفتیم.
رستورانی که رزرو کرده بودم در اصل توی برج بود.
و البته که کار آسونی هم نبود و برای رفتن به رستوران باید از خیلی قبل تر رزرو کرده باشی ولی پدرم توی برج آشنایی داشت که از خیلی قبل باهم دوست بودن و من از اون خواهش کردم تا برام یه میز رزرو کنه چون میخواستم امشب برای تیونگ خیلی خاطره انگیز باشه.
دوستِ پدرم که اسمش آلبرت بود به شدت مرد مهربونی بود و من از بچگی خیلی دوستش داشتم.
الان دیگه تقریبا سنش بالا رفته بود. هنوز یادمه که وقتی بچه بودم و با خانوادم به استرالیا اومده بودیم، اون مارو توی استرالیا گردوند و برج سیدنی و جاهای دیگه رو بهمون نشون داد.
بعد از وارد شدن به برج، وارد آسانسور شدیم تا به طبقه مورد نظرم برسیم.
دیواره شیشه ایه آسانسور، نمای نورانی و خیره کننده شهر رو توی شب نشون میداد و باعث شد بود تیونگ با علاقه بهش خیره بشه.
با دیدنش لبخندی زدم.
بعد رسیدنمون به طبقه مورد نظر هردو پیاده شدیم و وارد رستوران گردان شدیم.
تیونگ با تعجب بهم نگاه کرد. میدونستم انتظار اینو نداشت.
با هدایت کارکنان اونجا، سر میز رزرو شدمون نشستیم.
"چطوری اینجارو رزرو کردی؟
بنظر خیلی سخت میاد."
چشمکی بهش زدم.
"ما هم آشناهای خودمون رو داریم تیونگ شی."
همون موقع گارسون مِنو رو برامون آورد.
من غذای اصلی رو سفارش دادم و تیونگ هم پشت من همین رو سفارش داد.
گارسون سفارش رو گرفت و ازمون دور شد.
"اما غذاهای اینجا خیلی گرونه جهیون. منوشون رو دیدی؟!!"
"تو نگران این چیزاش نباش.
فقط لذت ببر."
"ولی..."
"ولی نداره"
دستاشو توی دستام گرفتم.
خیلی وقت بود که اینطوری باهم وقت نگذرونده بودیم.
"دلم برات تنگ شده بود. برای وقت گذروندن باهم."
"منم همینطور :( "
روی دستش رو بوسیدم که لبخند کوچیکی بهم زد.
زمان زیادی نگذشته بود که غذامون رو آوردن.
یکی از مزایای رستوران های گرون قیمت همین سرویس و خدمات عالیشون بود.
هردو مشغول خوردن شدیم.
طعم غذا فوق العاده بود.
تیونگ هم خیلی خوشش اومده بود و با اشتها میخورد.
ازونجایی که درکل کم اشتها بود، اینکه میدیدم الان خوب غذا میخوره باعث خوشحالی بود.
بعد ازینکه غذامون رو تموم کردیم و من صورتحساب رو پرداخت کردم، به طبقه دیگه ای رفتیم تا تیونگ بتونه برای اعضای گروهشون هدیه بگیره چون میدونست بقیه اعضاشون وقت نمیکردن تا توی استرالیا بگردن و خرید کنن.
یک ساعتی رو توی اون طبقه گذروندیم و بعدش به تراس رفتیم تا یه مدتی هم نمای زیبای بیرون رو ببینیم.
ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود که از برج خارج شدیم.
ازونجایی تیونگ فردا صبح زود برنامه کاری داشت، باید به هتل برمیگشت.
ماشینی به سمت هتل گرفتم و هردو سوار شدیم.
تیونگ خیلی اصرار کرد خودش به تنهایی میره و بهتره من دیگه برم خونمون. ولی خب نمیتونسم این موقع شب تنها ولش کنم.
بخاطر همون بی توجه به اصرار هاش همراهش تا هتل رفتم.
بعد ازینکه جلوی در هتل پیاده شدیم از راننده ماشین خواستم تا چند دقیقه منتظرم بمونه.
تیونگو بغل کردم.
اونم با اینکه نگران بود که کسی از کارکنان یا اعضاشون ببیننمون ولی باز هم بغلم کرد.
در گوشم گفت:
"فقط دو روز دیگه مونده. بعدش هم رو توی کره میبینیم. باشه؟"
بی میل باشه ای گفتم و ازش جدا شدم.
اون داخل هتل شد و منم سوار ماشین شدم تا به خونمون برگردم.
توی راه مامانم دوباره زنگ زد و بعد تحمل کردن کلی از غرغر هاش بهش گفتم که دارم به خونه برمیگردم.
توی راه مشغول آهنگ گوش دادن بودم و نفهمیدم کی به خونمون‌ رسیدم.
پول راننده رو دادم و پیاده شدم.
بعد ازینکه وارد خونه شدم مامانم سفت بغلم کرد.
"مامان فقط یک شب خونه نبودم. اینکارا چیه میکنی!"
"توی این مدت به حضورت عادت کردم. دست خودم نیس پسرم."
لبخند کجی زدم و گونش رو بوسیدم.
به سمت اتاقم راه افتادم که صدای مامانم به گوش رسید.
"شام نمیخوری؟"
"خوردم."
وارد اتاقم شدم و در رو بستم.
ازونجایی که خیلی خسته بودم به سرعت خوابم برد.
-----------
فردا صبح که از خواب بیدار شدم مثل همیشه برای دوییدن از خونه خارج شدم. اول قهوه ای از بیرون گرفتم چون بدون قهوه روزم ساخته نمیشد و بعدش یک ساعتی مشغول دوییدن شدم.
ازونجایی که به بودن دوباره پیش تیونگ عادت کرده بودم، حوصلم حسابی سر رفته بود و تحمل کردن دو روز خیلی سخت شده بود.
بلیطی برای پس فردا گرفتم.
مشکل اصلی گفتن این موضوع به خانوادم بود.
توی این مدت خیلی واضح وابستم شده بودن و یهویی به کره برگشتنم همه چیو سخت تر میکرد.
سر ناهار با هزار جور کلنجار سر موضوع رو باز کردم.
مامانم با شنیدن این موضوع خیلی ناراحت شد و حتی بغض کرد.
"اما من به بودنت اینجا عادت کردم. نمیشه برنگردی؟"
"منم همین طور اما واقعا باید برگردم مامان.‌ "
برای اینکه قانعش کنم بحث شرکت رو هم پیش کشیدم.
بالاخره با هزار جور اصرار و بهانه راضیشون کردم.
دلم نمیخواست با ناراحتی ازشون جدا بشم.
اونا کسایی بودن که توی این چند ماه بدون دونستن علت واقعی اینجا بودنم، بهم کمک کرده بودن و حالم رو بهتر کرده بودن.
فردای اون روز هم مثل همیشه گذشت با این تفاوت که من مشغول جمع کردن وسایلام توی چمدون هام بودم و مامانم کل مدت با ناراحتی ای که میگفت دست خودش نیست یه گوشه نشسته بود.
بالاخره اخرین روز هم سپری شد و روز بعدش من به فرودگاه رفتم.
این دو روز از طریق تلفن همراه با تیونگ در ارتباط بودم. اونا هم با همون پروازی که من توش بودم برمیگشتن اما نوع و جای صندلی هامون کاملا باهم متفاوت بود و تیونگ ازم قول گرفته بود که به هیچ وجه به سمتش نرم و ضایع نکنم.
توی سفر طولانی مثل بقیه افراد مشغول فیلم دیدن و کتاب خوندن و ... شدم.
---------
بالاخره بعد از سپری شدن کلی ساعت به کره رسیدیم.
در حقیقت دلم برای کره تنگ شده بود.
بعد خارج شدنمون از هواپیما از دور با تیونگ چشم تو چشم شدم ولی بعدش هرکدوممون به یه سمتی رفتیم.
بعد از رسیدنم به خونه و عوض کردن لباسم به سمت شرکت راه افتادم. حالا که تیونگ رو دیده بودم و میخواستیم دوباره باهم باشیم و همه مسائلو باهم حل کنیم، حسابی سر حال اومده بودم.
دلم برای شرکت هم تنگ شده بود.
با ورودم صدای پچ پچ کارمند ها به گوش میرسید و بعدش صدای دست زدن و خوشحالی افرادم بلند شد. ازینکه برگشتنم به شرکت باعث خوشحالیشون بود، احساس غرور کردم.
بعد از سر تکون دادن براشون، یک راست به سمت اتاقم رفتم.
جی وو با دیدنم با چشمایی که از تعجب گرد شده بود، به سمتم اومد و خودش رو توی بغلم انداخت.
"دلم برات تنگ بود جهیونا. چیشده یه دفعه ای و بی خبر برگشتی؟ اتفاقی افتاده؟"
"نه اتفاقی نیوفتاده. فقط حس کردم دیگه به اندازه کافی وقت برای جمع و جور کردن خودم داشتم و بهتره برگردم کره سر کار و زندگیم."
ضربه ای به شونم زد.
"خوبه که بهتر شدی. خوشحالم."
"ممنونم.
مرسی که این مدت حواست به شرکتم بود."
"کاری نکردم. بالاخره تو هم نیاز به یه بِرِیک داشتی."
لبخندی زدم و در جوابش سر تکون دادم.
"پس من کم کم کار هارو راست و ریس میکنم و دوباره شرکت رو میدم دستت.
فقط ممکنه دو روزی طول بکشه. مشکلی نیست؟"
"نه نه عجله ای نیست.
پس من فعلا میرم."
"باشه. بعدا میبینمت."
از اتاق خارج شدم و برای کارکنانی که منتظر بهم چشم دوخته بودن دستی تکون دادم.
سوار ماشینم شدم و شماره تیونگو گرفتم.
با صدای خواب آلودی جواب داد.
"الو؟"
"عاه خواب بودی؟ ببخشید بیدارت کردم."
"نه مشکلی نیست."
"حالت چطوره؟"
"خوبم فقط خستم."
"میفهمم. استراحت کن. برنامه کاری نداری؟"
"امروز نه."
"خوبه.
خواستم درباره عکس بهت یادآوری کنم."
"آره حواسم هست. سعی میکنم امروز عصر که یوتا میره باشگاه دنبالش بگردم."
"خوبه. بهم خبر بده."
"باشه حتما."
خداحافظی کردیم و تماسو قطع کردم.
بقیه روز رو مشغول انجام یکسری کارهای عقب افتادم توی این چند ماه شدم.
شب زودتر از همیشه جلوی تی وی روی کاناپه خوابم برد.
صبح با صدای زنگ در از خواب پریدم.
در رو باز کردم.
نگهبان ساختمون بسته ای که برام اومده بود رو تحویل گرفته بود و برام آورده بود.
تا بسته رو باز کردم، همون موقع جی وو به گوشیم زنگ زد.
"بله؟"
"سلام. ظهر بخیر. خوب میخوری و میخوابیا."
"خب کاری ندارم که."
"از این به بعد کلی کار میریزه سرت نگران نباش.
بسته به دستت رسید؟"
"آره همین الان."
"خوبه. یکسری قرارداد و مطالب و اسناد مهمه که مربوط به این چند ماهه. مطالعشون کن که اطلاع داشته باشی.
و اینکه کار ها تقریبا عصر تمومه. ولی خب تو از فردا بیا تحویل بگیر شرکتو.
منم برای فردا ظهر بلیط دارم که برگردم."
"اِ به این زودی؟"
"چند ماهه برنگشتم اونجاها. بعدشم دلم برای شوهرم تنگ شده."
"راست میگی. بازم ممنونم که تو این مدت حواست به شرکت بود."
"خواهش میکنم. همین که حالت بهتره خوبه."
"من فعلا برم به کارهام برسم تو هم اونارو بخون."
"باشه."
تماس رو قطع کرد.
همونطوری که مشغول دم کردن قهوه و آماده کردن یه صبحونه مفصل برای خودم بودم، قرارداد هارو که روی اوپن آشپزخونه چیده بودم میخوندم.
تقریبا نیم ساعتی گذشته بود که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم تیونگ به سرعت جواب دادم.
"تیونگا."
"هوم جهیونا. سلام."
"سلام.
دلم برات تنگ شدهههه."
خندید.
"منمممم. خیلییی."
"چخبر؟ تونستی عکس رو پیدا کنی؟"
"نه نتونسم. نمیدونم کجا گذاشتتش.
امروز هم باز میگردم. امیدوارم پیداش کنم."
یکم ذوقم کور شد.
"تلاشتو بکن. تو میتونی. فکر کن اگر جای اون بودی کجا میزاشتیش."
"باشه."
"تیونگا"
"هوم؟"
"خوب غذاتو بخور باشه؟ خیلی لاغر شدی. حالا که دوباره باهمیم و قراره همه چیزو حل کنیم. پس نگران نباش و به خودت برس. وگرنه من مجبور میشم اینکارو بکنم."
"ما باهمیم؟"
برای یه لحظه ترسیدم.
"یعنی چیییی؟ پس چی؟ نیستیم؟"
زد زیر خنده.
"شوخی کردمممم."
نفس راحتی کشیدم.
"شوخیشم قشنگ نیس واقعا."
"باشه ببخشید.
من باید برم. فعلا."
"باشه مواظب خودت باش."
دوباره مشغول خوندن قرارداد و اسناد دیگه شدم.
-----------
سرمو از توی برگه ها درآوردم و نگاهی به ساعت انداختم.
ساعت ۴ عصر بود.
۵ ساعت بود که بی وقفه مشغول بررسی اینا بودم.
از جام بلند شدم و برای پیاده روی به پارک محله رفتم.
نیاز داشتم یکم هوای تازه بهم بخوره و کمی تحرک داشته باشم.
توی راه برگشت، با باشگاهی که قبلا میرفتم تماس گرفتم و دوباره ثبت نام کردم.
به خودم قول داده بودم که وقتی برگردم، دوباره حرفه ای فیتنس رو ادامه بدم.
هوا تاریک شده بود که برگشتم.
بقیه برگه هارو هم توی ۲ ساعت تموم کردم و مشغول پختن یه غذای ساده برای شام شدم.
اینبار برای اینکه تنوع ایجاد کنم، از بیرون سفارش ندادم.
نیم ساعت بعد در حال خوردن غذا بودم که تیونگ دوباره زنگ زد.
"پیداششش کردم."
"واقعا؟ خیلی خوبه. از بین ببرتشون تا دوباره دست کسی دیگه نیوفتاده."
"اممم راستش دلم نمیاد. "
"شوخی نکن. نگو که هنوز قبلیارو هم نگه داشتی؟"
در جوابم فقط سکوت کرد که نشان دهنده این بود که واقعا نگهشون داشته.
"میشه بیارمشون پیش تو که نگهشون داری؟"
"آره آره بیارشون."
"باشه مرسیی."
خواست قطع کنه که قبلش صداش کردم.
"تیونگ"
"هوم؟"
"حالا که دیگه مدرکی وجود نداره، بهتره با یوتا صحبت کنیم تا متقاعدش کنیم که ما حواسمون به‌ رابطمون هس و نمیزاریم لطمه ای به گروه یا ... وارد بشه، مطمینم اگر از راه درستش وارد بشیم، میتونیم."
"اما..."
"میدونم که برات سخته و فکر میکنی این روش جوابگو نیست ولی بهم اعتماد کن باشه؟"
بعد چند ثانیه جواب داد.
"باشه."
"پس در اولین فرصت به یه بهونه ببرش به یه کافه و بعدش به من خبر بده تا بیام.
اصلا همین فردا خوبه؟"
"اممم آره فکر کنم تا ساعت ۸ شب کارمون تموم شه.
باهاش صحبت میکنم بهت خبر میدم."
"باشه منتظرم.
راستی شام خوردی؟"
"نه"
"چرا؟"
"میل ندارم."
"باز شروع شد؟ برو غذاتو مثل یه بچه خوب بخور. یه کاری نکن مجبور شم خودم بیام و به زور بهت غذا بدم. روز به روز داری ضعیف تر میشی.."
"من بچه نیسم :| "
"هسی که من مجبورم حواسم بهت باشه."
"باشه باشه میخورم."
"خوبه. شب خوبی داشته باشی."
" توهم همین طور‌ :) "
بعد از خوردن شام، ظرفارو توی ماشین ظرف شویی گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم.
نمیدونم این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده بودم ولی یه حس قوی ای بهم میگفت، میتونیم یوتا رو راضی کنیم که دست از سرمون برداره و بتونیم با خیال راحت قرار بزاریم.
-------------
فردا صبح زود از خواب بلند شدم تا به شرکت برم. از امروز به بعد مدیریت شرکت دوباره دست خودم بود.
دلم برای شرکت و کارکنانم تنگ شده بود.
تنها چیزی که دلتنگش نبودم، صبح زود بیدار شدن بود، چیزی که توی این چند ماهی که توی استرالیا بودم خبری ازش نبود و من راحت استراحت میکردم.
به زور و با خواب آلودگی از جام بلند شدم و مشغول آماده شدن شدم.
نیم ساعت بعد توی ماشین و نزدیکای شرکت بودم.
بعد از اینکه رسیدم و وارد شرکت شدم و به طبقه مورد نظر رفتم، با استقبال بزرگی رو به رو شدم.
همگی از جاشون بلند شده بودن و دست میزدن و صدای 'دلمون براتون تنگ شده بود رئیس' و 'خوشحالیم که برگشتین' از این ور و اون ور شنیده میشد.
اونا حتی کیک هم خریده بودن.
احتمالا جی وو بهشون گفته بود که از این بعد خودم برمیگردم سرکار.
نگاهم به جی وو افتاد که با یه لبخند یه گوشه دست به سینه به دیوار تکیه داده بود.
من هم با دیدنش لبخندی زدم و بعدِ تشکرای زیاد از کارمند ها، به سمت اتاقم رفتم.
جی وو هم دنبالم اومد.
"همه چیز حاضر و آماده خدمت شما جناب رئیس."
به سمتش رفتم و بغلش کردم.
"ممنونم ازت. واقعا خیلی زحمت کشیدی."
" نگران نباش، پولشم گرفتم"
خندیدم و هیچی نگفتم.
"کِی میری؟"
"کم کم باید برم فرودگاه، پروازم دو ساعت دیگس."
"چقدر زود :( کاش بیشتر میموندی تا باهم وقت بگذرونیم."
"باید برم، کلی کار اونور مونده، تو بیا آمریکا و بعدش میتونیم کلی وقت بگذرونیم."
سری به نشونه تایید تکون دادم و کم کم از هم خداحافظی کردیم و جی وو با برداشتن وسایلاش از شرکت خارج شد.
----------
چند ساعتی بود که مشغول کار بودم. صدای مسیج گوشیم حواسمو جلب کرد.
تیونگ بود.
*جهیون تونستم یوتا رو راضی کنم که بریم بیرون باهم. اون خبر نداره که تو هم میای. امشب ساعت ۹ توی کافه ای که برات آدرسشو میفرسم میبینمت.*
در جوابش باشه ای گفتم.
دوباره سرم گرم کارها شد.
به خودم که اومدم هوا تقریبا رو به تاریکی میرفت.
ازونجایی که یه مدت طولانی از اینجا دور بودم، یکسری کارها بود که باید انجامشون میدادم.
با خستگی کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم.
ساعت۷:۳۰ بود.
نگاهی به گوشیم انداختم، تیونگ آدرس کافه رو برام فرستاده بود.
از شرکت بیرون اومدم و سوار ماشین شدم.
بالاخره پنج دقیقه به ۹ به کافه رسیدم.
فاصله شرکت تا کافه دور بود و بدتر از همه ترافیک بدی توی راه بود. حداقل خوبه که به موقع راه افتادم.
وارد کافه شدم و چشم گردوندم تا پیداشون کنم.
بیرون توی تراس کافه نشسته بودن و ازونجایی که گارسون بالاسرشون بود، بنظر میومد تازه رسیدن.
پشت یوتا بهم بود ولی تیونگ که دید مستقیمی بهم داشت چشمش بهم افتاد.
نگرانی و استرس توی چشماش موج میزد.
لبخند آرامش بخش و مطمینی بهش زدم.
به میز رسیدم.
"سلام."
یوتا شوکه و با چشمایی گرد شده بهم خیره شد و بعد با حالت سوالی به تیونگ نگاه کرد.
"نگفته بودی ک... امم مهمون داری."
سریع پیش قدم شدم و توضیح دادم.
"در اصل ما میخواستیم باهات صحبت کنیم یوتا شی."
با جدیت بهمون نگاه کرد.
"درباره؟"
صندلی رو عقب کشیدم و کنار تیونگ نشستم.
"درباره خودمون."
یوتا به تیونگ نگاه کرد.
"پس بهش همه چیو گفتی."
تیونگ سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.
"یوتا شی میدونم که درباره یکسری مسائل نگرانی اما اون راهی که این چند ماه رفتین درست نبود.
جز اینکه تهش هیچکدوممون همدیگر رو فراموش نکردیم و فقط درد و رنج زیادی رو متحمل شدیم، نتیجه دیگه ای نداشت."
"در هر صورت چاره ای نبود. فکر کنم خودتونم دلیلش رو بدونید. "
"آره میدونم. ولی با جدا شدن ما از همدیگر چیزی درست نمیشه.
ما نمیتونیم دست از دوست داشتن همدیگه بکشیم. همینطوری که توی این چند ماه نتونستیم.
توی طول اون مدت که باهم بودیم هم همیشه حواسمون بود که تو عموم خطایی ازمون سر نزنه.
تیونگ خودش از همه مواظب تر بود.
ولی اینکه بخاطر احتمالات و اتفاقاتی که ممکنه بیوفته، ما بخواییم از هم دور باشیم خیلی سخته و غیر ممکنه.
نتیجه این دوری چند ماهمون هم جز دردسر برای شما و از طرفی دردی که جفتمون کشیدیم و وضعیت بد تیونگ و بی اشتهاییش و ضعف کردنش و خیلی چیزهای دیگه، چیزی به دنبال نداشت.
ازت میخوام یعنی ما ازت میخواییم به عنوان دوست و هم گروهی تیونگ، درکمون کنی و چیزی درباره رابطمون به کمپانی و دیگران نگی. ما هم حواسمون هست که اشتباهی ازمون سر نزنه."
"اما اگر سر بزنه چی؟ اگر همه چی لو بره و ....."
با لحن محکمی حرفشو قطع کردم.
"یوتا شی."
"بله."
"یه سوال ازت میپرسم، تو تاحالا عاشق شدی؟ "
با کمی مکث جواب داد.
"اممم خب آره."
"پس باید بفهمی که جدا شدن ما یه چیز غیر ممکنه. چون در آخر باز هم ما همدیگرو به سمت هم جذب میکنیم."
با بی میلی به میز خیره شد.
انگار میخواست مخالفت کنه ولی چیزی نداشت بگه.
همون موقع گارسون اومد و سفارش هارو آورد.
تیونگ برای من هم سفارش داده بود.
لبخندی بهش زدم و ازش تشکر کردم.
اونم لبخند مضطربی زد و به گوشیش خیره شد.
تو طول مدتی که من با یوتا حرف میزدم هم مشغول ور رفتن با گوشیش بود.
سرمو به سمتش بردم و آهسته پرسیدم:
"چی شده؟ چرا همش سرت تو گوشیه؟ مگه قرار نبود باهم متقاعدش کنیم :/ "
"یه چیز خیلی مهمتر فهمیدم که ذهنمو درگیر کرده."
"چی؟"
بدون توجه به من سرش به سمت یوتا چرخید.
"یوتا."
یوتا با قیافه سوالی نگاهش کرد.
"چیه؟"
تیونگ صفحه گوشیش رو به یوتا نشون داد.
" متوجه نمشم."
"چتم با دویونگه."
بعد شروع به خوندن پیاماشون کرد.
'تیونگ هیونگ.'
'هوم؟'
'اخیرا یچیزی درباره وین وین و یوتا هیونگ عجیب نیست؟'
'منظورت چیه؟'
'اخیرا چندین بار دیدم که بدون اینکه به ما چیزی بگن باهم بیرون رفتن و بعضی شب ها یوتا هیونگ توی اتاق وین وین میخوابه.'
'اما اینکه چیز خاصی نیست، مارک هم بعضی شب ها پیش جانی میخوابه و حتی بقیه اعضا.'
'آره ولی بنظر من یچیزی بینشون عجیبه.
اون سری هر دوشون توی اتاق گریم تنها بودن و وین وین روی پاهای یوتا هیونگ نشسته بود اما وقتی که من وارد اتاق شدم، وین وین سریع از جاش بلند شد و هردوشون بنظر تظاهر کردن هیچ اتفاقی نیوفتاده اما بنظر مضطرب میومدن. چند بار دیگه هم قبلا پیش اومده بود که باهم توی یه اتاق تنها بودن ولی با ورود ما سریع از هم جدا شدن و یا حتی دو هفته پیش که هر دوشون تو یه روز و یه زمان گفتن که میخوان برن پیاده روی و از خوابگاه بیرون رفتن
یا کاپل آیتمیایی که این روزا میندازن بنظرم یکم زیاده رویه.
منظورم اینه نسبت به رفتار و کارای بقیه خیلی متفاوت ترن'
'چرا چیزی نمیگی هیونگ؟'
'الان که دارم فکر میکنم، نمیدونم شاید من دارم اشتباه میکنم. ببخشید. لطفا درباره اینا به کسی چیزی نگو هیونگ. من فقط یکم ذهنم درگیر بود و چون بهم نزدیکیم گفتم که بهت بگم.
احتمالا همش توهماته منه.'
"اینا چتای چند روز پیش من با دویونگ بود.
اون به تو و وین وین شک کرده.
اون موقع زیاد جدی نگرفتم ولی الان نظرم عوض شده."
من که تمام مدت با تعجب به تیونگ گوش میدادم حالا به یوتا خیره شدم.
به وضوح هول شده بود.
"معلومه چی میگی تیونگ؟ اینا همش چرت و پرته. دویونگ اشتباه متوجه شده. خودشم گفت که."
"اتفاقا بعد ازینکه اینارو گفت من بیشتر فکر کردم و خیلی چیزای دیگه هم یادم اومد که مهر تاییدی بر همه ایناس.
تو با وین وین تو رابطه ای درسته؟"
"ن نهه اصلا این ط طور نیست."
بخاطر سکسکه ناگهانی که گرفته بود یکم از نوشیدنیش خورد.
منم وسط بحثشون پریدم.
"اما بنظر میاد که درست باشه وگرنه دلیلی نیست که انقدر نگران و مضطرب باشی."
"مننن؟
من اصلا نگران نیسم.
اینجا موندن هم به نظر بی فایده میاد."
سریع از جاش بلند شد بره که مچ دستش رو محکم گرفتم.
با اخم به سمتم برگشت.
"دستتو بکش."
تیونگ با عصبانیت داد زد:
"دروغ نگو. تو واقعا با اونی درسته؟!
تموم این مدت هم اینو از ما پنهان کردی در صورتی که میدونستی ما بی درنگ حمایتتون میکنیم.
چرا اینکارو کردین ها؟ چرا؟"
بعد یه طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد، زمزمه کرد:
"بعد به رابطه ما گیر میده-_- "
دوباره به یوتا خیره شد.
"باورم نمیشه همچین آدمی باشی. تو این مدت با رابطمون مخالفت کردی و منو تهدید کردی که این موضوع رو به بقیه میگی تا حواس من رو از اصل ماجرا پرت کنی آره؟ که در اصل پشت قضایای من قایم شی و بتونی راحت قرارتو بزاری بدون اینکه کسی شک کنه، مگه نه؟"
با فشاری که به دست یوتا آوردم مجبور شد دوباره بشینه.
حالا موضوع جالب شده بود.
الان که خودش هم تو وضعیت مشابهی بود حق نداشت مخالفتی بکنه.
تا حالاشم خوب گولمون زده بود.
یوتا هیچی نمیگفت و فقط به زمین نگاه میکرد.
تیونگ به حرفاش ادامه داد.
"چرا یوتا؟ جوابمو بدههه."
"خب همه چیز یدفعه ایییی شد.
فکر نمیکردم اون هم از من خوشش بیاد.
در اصل من تا مدت ها فکر میکردم به تو علاقه دارم."
به اینجای حرفش که رسید بهم نیم نگاهی انداخت.
منم از شدت عصبانیت اخمام توهم بود و دستام رو مشت کرده بودم که همه چیز رو بهم نزنم.
یوتا ادامه داد.
"ولی خب بعد از یه مدتی متوجه حسم به وین وین شدم و فهمیدم این حسم کاملا یچیز دیگس و در اصل من عاشق وین وین بودم ولی قبلا چون یه مدت طولانی باهات هم اتاقی بودم و خب بهم نزدیک بودیم، باعث شده بود یه احساسات عجیبی توم به وجود بیاد و منم اون هارو اشتباه متوجه بشم و برای خودم تفسیر کنم و فکر میکردم که به تو علاقه دارم.
اما درباره حسم به وین وین، اولش نمیخواستم اینو قبول کنم ولی کم کم انکارش برام سخت شد.
بعدشم اصلا فکر نمیکردم وین وین هم بهم حسی داشته باشه تا اینکه کم کم یچیزی بینمون شکل گرفت و خب بعد یه مدت و یسری اتفاقات که بینمون افتاد، شروع کردیم مخفیانه قرار گذاشتن.
تیونگ با عصبانیت پرسید: "چند وقته؟"
"سه ماه."
" هه باورم نمیشه.
تو تمام مدتی که من داشتم زجر میکشیدم تو با کسی که دوست داشتی قرار میزاشتی.
اینکه اونطوری جلوی من وایستادی و تهدیدم کردی که همه چیو لو میدی ولی خودت هم با یه پسر که تازه از اعضای گروه خودمونه قرار میزاشتی، بیشتر از همه چی اذیتم میکنه."
"خب نمیتونسم این موضوعو بگم. غرورم نمیزاشت.
من کلی سر تو سختگیری کردم و جدی بودم چون بر این باور بودم که این کار واقعا به نفع خودت و گروهه ولی خب وقتی یه اتفاقی برای خود آدم پیش میاد کاملا حس متفاوتی داره و انگار نمیشه جلوشو گرفت و بعد اون همه چیز خیلی سریع پیش رفت. "
بعد از یک دقیقه سکوت یوتا ادامه داد:
"متاسفم."
تیونگ از جاش بلند شد که بره.
منم بلند شدم.
یوتا دست تیونگو گرفت تا نگهش داره که با اخمای من رو به رو شد.
"واقعا میگم تیونگ. متاسفم. میدونم خیلی خودخواهانه عمل کردم. نمیدونم چرا میخواستم این واقعیت رو که دارم بین رابطه و زندگی خودم و مال تو تبعیض قائل میشم رو انکار کنم. ولی فقط قبول کردن حقیقت برام خیلی سخت بود..."
تیونگ چیزی نگفت و فقط سری از تاسف تکون داد.
"میدونم متاسفی ولی تاسف تو هیچکدوم از سختی هایی که من تو این مدت متحمل شدم چونکه بخاطر تهدیدای تو درباره لو دادن همه چیز، مجبور به جدا شدن از عشقم شدم رو تغییر نمیده."
تیونگ رفت و منم قبل اینکه دنبالش برم به سمت یوتا برگشتم:
"حداقل امیدوارم دیگه از این به بعد تو زندگی ما دخالت نکنی چون حالا خودتم میفهمی واقعا عاشق کسی بودن چه حسی داره و از طرفی خودتم با یه پسر تو رابطه هستی، چیزی که عین رابطه من و تیونگه و ممکنه برای گروهتون خطرناک باشه ولی خب کسی که عاشق میشه این چیزا براش مفهمومی نداره."
از اونجا خارج شدم و با تیونگ سوار ماشین من شدیم.
توی راه بودیم که تیونگ با صدای آرومی گفت:
"میتونم امشب خونه تو بمونم؟"
نگاهی بهش انداختم.
"معلومه که میتونی."
با دست دیگم که رو فرمون نبود، دستشو گرفتم و نوازشش کردم و تا زمانی که برسیم ولش نکردم.
وقتی رسیدیم، هردو پیاده شدیم و بعدِ سوار آسانسور شدن، وارد خونه شدیم.
ازونجایی که نتونسته بودیم هیچی بخوریم و تقریبا داشت دیر وقت میشد، غذایی از بیرون سفارش دادم که زود رسید.
بزور مجبورش کردم بخوره.
بعد از جمع و جور کردن همه چی، ساعت ۱۲ بود.
روی تخت دراز کشیدم.
تیونگ هم در کمدم رو باز کرد تا لباسشو با یه راحت تر عوض کنه.
مثل همیشه یکی از تیشرتای بلند من رو برداشت و تنش کرد.
"مثیکه باید چندتا از وسایلا و لباسامو بیارم اینجا که هر موقع اومدم ازشون استفاده کنم."
با لبخند نگاهش میکردم.
روی تخت اومد و خودشو بهم چسبوند.
"بغلم کن."
سفت توی بغلم گرفتمش و پشتش رو نوازش میکردم.
"دوستت دارم جهیونا."
کمی فاصله ایجاد کردم و تو چشماش نگاه کردم.
"دوستت دارم تیونگ. خیلی زیاد."
دوباره خودشو نزدیکم کرد و همینطوری که سرشو رو سینم گذاشته بود، پاش رو دور پام قفل کرد.
روی موهاشو بوسیدم.
"حتما خیلی خسته ای. بخواب."
"تو هم بخواب."
"باشه."
پتو رو رومون کشیدم و همونطوری که گرمای تنش که بهترین حس دنیا بود رو حس میکردم چشمامو بستم.
-------------------
5350 words
ووت و کامنت یادتون نره♡♥︎♡

•His muscular back•Where stories live. Discover now