let's make memories together

199 42 17
                                    


Taeyong:
ساعت ۸ شب بود و تازه با اعضا به خوابگاه برگشته بودیم.
سریع لباس عوض کردم و پشت PC نشستم، روانم بهم ریخته اصن چون چند روزه نشده گِیم بزنم.
با شوق رو صندلیم لش کردم و هدفونو گذاشتم تو گوشم. شروع کردم به بازی.
                -------------------------------
چشمام به ساعت توی اتاق افتاد. سه ساعت بود داشتم یه کله بازی میکردم. دیگه خودمو جمع و جور کردم و کامپیوترو خاموش کردم.
نگاهم به گوشیم افتاد. دو تماس بی پاسخ از جهیون. چون هدفون تو گوشم بود صدای زنگو نشنیده بودم. ازونجایی که هنوز نمیدونستم باید چجوری باهاش برخورد کنم بخاطر دیشب. سرد یا بی تفاوت. روی تختم ولو شدم که همون موقع گوشیم زنگ خورد.
بعد یکم مکث گوشیمو جواب دادم.
" هوم؟ "
" دلم برات تنگ شده. "
با شنیدن یهویی این جمله ازش با اون صدای سافتش، قلبم به تپش افتاد. در جوابش هیچی نگفتم.
" جوابمو نمیدی تیونگ؟ "
" تقصیر خودته."
" من که معذرت خواهی کردم. بهم گوش بده تیونگ. بزار یچیزایی رو برات توضیح بدم. من میدونم که گی ام. خیلی وقته. تو چند سال اخیر هر هفته با چند نفر میخابیدم و چیزی برام اهمیت نداشت. ولی ازون موقعی که تو رو دیدم. الان چند ماهه که با کسی رابطه ای نداشتم. نه که بزور جلوی خودمو بگیرم. نه. دلم نمیخواد که با کس دیگه ای باشم. دوست دارم وقتمو با تو بگذرونم. دوست دارم چیزای مختلفو باهات تجربه کنم. طبیعتا منم نیاز هایی دارم. نمیتونم که همیشه با خودارضایی و... خودمو خالی کنم. دوست دارم با تو باشم. نه از روی هوس. بلکه از روی دوست داشتن.  دوست داشتنت هم خیلی وقته که بهم اثبات شده و بهت هم حسمو گفتم. اگر دیشب کنترلمو از دست دادم هم بخاطر همین بود که خیلی وقته با کسی نبودم و خب بهت نیاز دارم. تو که دوست نداری من با دیگران بخابم؟ هوم؟"
به حرفاش گوش دادم. من زیاد درباره زندگیش نمیدونم. نباید دربارش قضاوت کنم ولی خب دیشب هم یه مقدار زیاده روی بود ولی با این حال حرفاش باعث شده بود تمام دلخوریام از بین بره.
" نه نمیخوام که با کس دیگه ای باشی. و اینکه من نمیخوام قضاوتت کنم، هنوز اونقدرا هم دربارت نمیدونم و این یکم رابطمونو عجیب میکنه. بهتره که حداقل بیشتر همو بشناسیم."
" درست میگی. چون من خیلی وقته که درگیرتم و خب اطلاعات نسبت قابل توجهی دربارت پیدا کردم حواسم به اینکه تو خیلی چیزی ازم نمیدونی نبود. واقعا باید همو بیشتر بشناسیم. خب حالا دیگه ازم دلخور نیسی؟ "
" نه نیسم. "
خنده مردونه ای کرد که ضعف کردم.
" خوبه. حالا از روزت برام بگو "
حرف زدیم و حرف زدیم تا وقتی که متوجه شدم ۴۵ دقیقس داریم حرف میزنیم. منی که مکالمه هام با دیگران بیشتر از ۵ دقیقه طول نمیکشه. حالا ۴۵ دقیقه با یکی حرف زدم. با خودم گفتم داری عوض میشی تیونگ.
" خیلی وقته داریم حرف میزنیم جهیون. دیگه باید قطع کنم. "
"صبر کن. هفته اینده ۴ روز تعطیلات هست. اون روزا برنامتون چیه؟"
یکم فکر کردم تا یادم بیاد.
"فعلا قطعی نیست ولی تاجایی که یادمه برنامه خاصی نداریم و قراره بهمون یه استراحتی بدن تا خستگی این ماه که خیلی سرمون شلوغ بود از تنمون دربیاد.
البته ممکنه روز اول تعطیلات، صبحش یه ویدیو تبلیغاتی کوچیک ضبط کنم. ولی درکل کاری نداریم. چطور مگه؟"
"عالیهههه. یه پیشنهادی میدم خوب بهش فکر کن. من یه خونه توی ججو دارم که بعضی وقتا برای استراحت میرم اونجا. تصمیمم این بود که امسال نرم ولی یدفعه یاد تو افتادم. نظرت چیه که تعطیلات رو بریم خونه من. به هرحال ما رابطمونو تازه شروع کردیم و باید باهم وقت بگذرونیم دیگه. بعدشم که خودت گفتی باید همو بیشتر بشناسیم. اینطوری میتونیم کلی چیز از هم بفهمیم و همین طور استراحت هم میتونیم بکنیم. لطفا پیشنهادمو رد نکن. بیا و پسر خوبی باش. بیا چند روزی رو باهم بگذرونیم."
از پیشنهادش هیجان زده شدم. خیلی وقت بود که برای تفریح جایی نرفته بودم و از طرفی دلم یه استراحت خوب میخواست. البت مطمئن نبودم که بتونم منیجر رو راضی کنم.
"باشه . بهش فکر میکنم و تا فردا بهت خبر میدم."
"عالیه. شبت بخیر تیونگا."
"شبت بخیر جهیون"
و تماسو قطع کردیم.
همونطور که به سقف خیره بودم داشتم به حرفای جهیون فکر میکردم. خیلی خوبه که تکلیفش با خودش مشخصه. من حتی هنوز نمیدونم که گی ام یا نه. شایدم فقط از جهیون خوشم میاد ولی نه کلا از مردا.
یکم گیج بودم. ولی حداقلش داشتم به این یقین میرسیدم که به جهیون علاقه دارم و این یه حس عادی و زودگذر نیست.
دیر وقت بود و خوابم گرفته بود.
چشمامو بستم و درجا خوابم برد.
                --------------------------------
Jaehyun:
روزمو با نشاط شروع کردم. از دیشب که با تیونگ حرف زدم خیلی حس خوبی دارم. اگر تیونگ راضی شه که باهام بیاد ججو. طوری همه چیزو برنامه ریزی میکنم و یکاری میکنم که بهش خوش بگذره که جزء بهترین روزای زندگیش بشه.
با اینکه سرمون توی شرکت، نسبتا شلوغه ولی بازم به چیزی اهمیت نمیدادم و تنها چیزی که همش تو ذهنم بود، تعطیلات با تیونگ بود.
این روزا داشتیم روی اماده سازی نهاییه محتوایی که درحال تولید داشتیم کار میکردیم و بزودی قرار بود منتشرش کنیم.
              -------------------------------
شب ساعت ۱۲ به خونم رسیدم. خیلی خسته بودم. با اینکه گشنم بود ولی تا رسیدم، رفتم روی تختم و همونطوری خوابم برد.
                -----------------------------
Taeyong:
امروز سرمون شلوغ بود و ویدیویی رو ضبط کردیم و البته بعد از تعطیلات هم قرار بود برای کامبک اماده شیم.
بعد از دوش سریعی که گرفتم. یه تیکه مرغ از توی ظرف مرغ های روی میز توی هال برداشتم و به سمت اتاقم رفتم. خیلی اشتها نداشتم. دراز که کشیدم یادم افتاد که قرار بود به جهیون در ارتباط با رفتن یا نرفتنم خبر بدم. راستش دربارش خیلی شوق داشتم. امروز که از منیجرمون دوباره برنامه تعطیلاتمون رو پرسیدم. گفت که شرکت میخواسته برامون توی تعطیلات هم برنامه کاری بزاره اما منیجر برامون پادرمیونی کرده تا ما بتونیم قبل کامبک قشنگ استراحت کنیم ولی تبلیغ رو همونطوری که میدونسم باید صبحش انجام میدادم و بعدش دیگه همه برای ۴ روز میتونسیم استراحت کنیم.
تایپ کردم:
* جهیون *
نمیدونم چرا ولی منتظر بودم جوابم رو با چیزی مثل جانم بده. حتما رد دادم.
سری واسه خودم تکون دادم و بعد از چند دقیقه که صبر کرده بودم. ادامه پیامامو تایپ کردم.
* من با منیجرمون صحبت کردم. گفت که میتونیم اون ۴ روز، استراحت کنیم. منم به دروغ بهش گفتم احتمالا تعطیلات رو برم شهرمون پیش خانوادم. پس احتمال زیاد اوکیه. ولی همونطور که گفتم صبحش یه تبلیغ کوچولو رو باید انجام بدم.*
*شبت بخیر*
گوشیمو کنار گذاشتم و خوابیدم.
  ‌‌‌‌                ----------------------------
Jaehyun:
صبح که از خواب پاشدم با ۳ پیام از تیونگ مواجه شدم. به خودم لعنتی فرستادم که دیشب نتونستم یکم بیشتر بیدار بمونم و وقتی که بهم پیام میداده جوابشو بدم.
با خوندن پیاماش خیلی خوشحال شدم.
درجا بهش زنگ زدم.
بعد از چندین بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید.
" بله؟ "
"خوشحالم که تونستی جورش کنی. پس من برای پس فردا ساعت ۲ ظهر بلیط میگیرم. تا اون موقع که کارت تموم میشه؟"
"سلام"
"اوو ببخشید سلام"
"مرسی که کله صبح بیدارم کردی"
نگاهی به ساعت انداختم.
۶ صبح بود.
اهی کشیدم.
"شرمنده اصلا حواسم به ساعت نبود. چون خودم زود بلند میشم تا برم شرکت. "
"عیبی نداره
منم دیگه کم کم باید بلند میشدم و میرفتم پیاده روی.
اره مشکلی نیست تا اون موقع کارم تمومه. ولی بازم همون موقع هماهنگ میکنیم"
"حله. روز خوبی داشته باشی"
"همچنین"
بعد از قطع کردن و اماده شدن . به سمت شرکت راه افتادم.
به دستیارم گفتم که دو تا بلیط برای ججو بگیره برای پس فردا.
بعدش مشغول کار شدم.
                ------------------------------
Taeyong;
روز بعد به سرعت سپری شد و روز موعود رسید.
از صبح زود بیدار شدم و با منیجر برای ضبط ویدیو تبلیغاتی انفرادیم به مکان مورد نظر رفتیم. هوا سرد بود و با وجود اینکه دو تا لباس تنم بود ولی سردم بود. چند ساعتی میشد که داشتیم ضبط میکردیم و برخلاف انتظارم این ضبط بیشتر از سری های قبل طول کشیده بود. با شنیدن صدام سریع به سمت ست دوییدم و اماده ضبط دوباره شدم. تبلیغ سوجو بود و من باید توی رستوران درکنار اینکه مرغ میخوردم، سوجو برند مورد نظر رو هم مینوشیدم و تبلیغش میکردم.
بالاخره ضبط به پایان رسید.
با جمع کردن وسایلم به سمت ماشین رفتم. به سمت خوابگاه به راه افتادیم.
نگران این بودم که دیر برسم.
ساعت نزدیکای ۱ ظهر بود.
خوشبختانه ساعت ۱:۱۵ به خوابگاه رسیدیم. شب قبل بخاطر اصرار های زیاد جهیون قرار شد که اون، مثل سری قبل بیاد دنبالم.
سریع ساکمو برداشتم و شروع به جمع کردن لباسام کردم.
دوتا هودی مشکی و کرم رنگمو برداشتم و شلوار جین و شلوار زاپ دار مشکیمو هم برداشتم با چنتا کپ و عینک و ماسک و در اخر دوتا شورت.
یکسری وسایلای دیگمم برداشتم چون قرار بود ۴ روز اونجا باشیم.
با لرزش گوشیم تو جیبم، نگاهم به ساعت افتاد. ۱:۳۰ بود. بعد از خداحافظی با اعضایی که هنوز تو خوابگاه بودن چون بعضیا زودتر رفته بودن شهراشون یا بیرون بودن، به سمت در رفتم و بعد توی کوچه پشتی سوار ماشین جهیون شدم.
وقتی توی ماشین نشستم، به سمتم خم شد و لپمو بوسید که بخاطر اینکار یدفعه ایش قلبم لرزید.
سرشو عقب برد چون مثل همیشه انتظار نداشت من جوابشو بدم.
ولی من تصمیم گرفته بودم این تعطیلات رو واقعا خوش بگذرونم و همین طور رابطم رو با جهیون محکم و عمیق کنم. چون بالاخره به حسم نسبت بهش مطمئن شده بودم.
دستمو به سمت صورتش بردم و همزمان که صورتشو به سمت خودم کشیدم، سرمو جلو بردم و منم لپشو بوسیدم.
نیشش باز شد. خندم گرفت.
"مثیکه قراره خیلی تعطیلات خوبی باشه"
با لحن شادی گفت. منم لبخندی زدم.
با عجله به سمت فرودگاه راه افتاد. وقت زیادی نمونده بود. بعد از رسیدن به فرودگاه با برداشتن ساک من و چمدون اون عجله کردیم که یک وقت پرواز رو از دست ندیم و بعد گذروندن مراحل، خوشبختانه لحظه اخری تونسیم برسیم و سوار بشیم.
صندلی هامون فرست کلاس بود. انتظار دیگه ای هم از مِستر ریچ جانگ نمیرفت. روی صندلی هامون کنار هم نشستیم.
به بیرون نگاه میکردم و داشتیم برای پرواز اماده میشدیم که جهیون انگشتای دستشو لای انگشتام که روی دسته صندلی بود فرو کرد.
شوکه شدم و خواستم دستمو از دستش دربیارم که نزاشت.
نگران بودم که کسی بشناستم.
جهیون هم که متوجه نگرانیم بود در گوشم گفت
"نگران نباش کسی نمیشناستت."
با نگاهی به بقیه دیدم که هرکس مشغول به کاریه و اصلا حواسشون به این سمت نبود.
نفس مضطربی کشیدم.
دستاش گرم بودن.
با بلند شدن هواپیما دستاشو که توی دستم بود فشردم. اونم در جواب دستمو فشرد و خودشو کمی بهم نزدیک کرد.
زمان رو با اهنگ گوش دادن و ریز ریزکی با جهیون درباره چیز های مختلف پچ پچ کردن و به بیرون نگاه کردن گذروندیم.
با فرود هواپیما، وسایلامونو برداشتیم و از هواپیما خارج شدیم.
با خوردن هوای ازاد به پوستم، لرزیدم.
جهیون متوجهم شد و بافت تنش رو دراورد و روی شونه هام انداخت. با لبخند ازش تشکر کردم.
"خودت چی پس؟"
"من سردم نیس"
دیگه چیزی نگفتم.
بعد از مدتی از فرودگاه خارج شدیم.
خواستم تاکسی بگیرم که جهیون مانعم شد.
تماسی گرفت. بعدش دستشو پشتم گذاشت و به سمت اونور خیابون هدایت کرد. ماشینی جلو چشممون بود که بعدش فهمیدم ماشینه جهیونه که برای مواقعی که میاد اینجا خریدتش و الان نگهبان خونش توی ججو اومده بود دنبالمون.
پشمام از شدت لاکچری بودنش ریخته بود.
سوار ماشینش شدیم و استثنائا نگهبانش پشت فرمون نشست. راه یک ساعته ای در پیش داشتیم.
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و چشامو بستم.
                --------------------------------
1990 words
ووت و کامنت یادتون نره لاولیا♡
ممنون میشم فالوم هم بکنید :)

•His muscular back•Where stories live. Discover now