Jaehyun:
اینقدر دلم برای خودش و بوی تنش تنگ شده بود که دوست داشتم مستقیم ببرمش خونه ولی خب سعی کردم صبور باشم و فعلا باهم بریم سرقرار.
بعد ۴۵ دقیقه رسیدیم به شهربازی Lotte world.
تیونگ با تعجب گفت:
"آوردیم شهربازی؟ بچه شدی؟"
"مگه هر کی میره شهربازی بچس. بیا پایین ببینم."
از ماشین پیاده شدیم و هر دومون به سمت شهربازی رفتیم.
هیجان شهربازی رو دوست داشتم.
ازونجایی که وسط هفته و طی روز بود، آدمای زیادی نبودن و تقریبا خلوت بود.
از این نظر خوب بود چون اگر شلوغ بود برای تیونگ سخت میشد.
به اولین فروشگاه داخل شهربازی که رسیدیم دستشو گرفتم و به سمت اونجا کشیدم.
فروشگاهش پر از وسایلای تزئینی و عروسک های دیزنی و تل های عروسکی و... بود.
با خودم گفتم الان تیونگ باز میخواد غر بزنه. ولی بر خلاف تصورم داشت وسایلای اونجا رو نگاه میکرد.
صدام کرد.
به سمتش که برگشتم دیدم یه تل کیوت گربه رو سرش گذاشته.
"چطوره؟"
هم خیلی کیوت بود و هم خندم گرفته بود.
"عالیه. میخواییش؟"
"آره."
"باشه"
"تو هم یدونه بخر."
"نه اصلا"
"چرا باید توهم یدونه بگیری."
دستمو کشید و شروع کرد تل های مختلفو رو سرم امتحان کردن.
منم با لبخند نگاهش میکردم.
تل بهش میومد، اگر میتونست ماسکشو هم دربیاره خیلی بهتر هم میشد ولی خب نمیتونست.
محو نگاه کردن بهش شده بودم که با صداش به خودم اومدم.
"این خوبه این خوبه."
نگاهی به خودم توی آیینه کردم. با تل پاپی ای که روی سرم گذاشته بود خیلی بچه گونه شده بودم.
"نههه. من اینو نمیزارم. مثل بچه ها میشم."
"ششش حرف نزن. خیلیم خوشگل و کیوت شدی."
شروع به صاف کردن موهای روی پیشونیم کرد.
انقدر خوشگل بهم نگاه میکرد که دلم میخواست همونجا ببوسمش.
نفس عمیقی کشیدم و رومو اونور کردم.
"باشه هر چی تو بگی."
با رضایت لبخند زد.
تیونگ چندتا چیز دیگه مثل آویز کلید و... بامزه هم خرید و بعد ازینکه حساب کردم ازونجا اومدیم بیرون.
بعدش به سمت خوردنی ها رفتیم و به خواسته تیونگ دوتا پشمک صورتی رنگ خریدیم.
همونطوری که داشتیم به سمت وسایل بازی ها میرفتیم خواستم دستش رو بگیرم که دستشو کشید عقب.
"یاااا. نمیشه بیرون دستمو بگیری."
"چرا نمیشه؟"
"چون که بقیه میبینن. اینم پرسیدن داره؟"
دوتا بند یقهِ هودی ای که تنش بود رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم.
بعدش کلاه گشاد هودیشو کشیدم رو سرش و تلش رو از روی هودیش گذاشتم روی سرش.
"حالا کسی نمیشناستت خوبه؟"
"نهههه. تلمو نزار روی هودیم مسخره میشه."
"نخیر خیلیم کیوته. دیگه حرف نباشه."
راه افتادیم و اینبار دستشو گرفتم توی دستم.
در اصل واقعا ادمای کمی اونجا بودن که اصلا هم به ما توجهی نمیکردن ولی خب برای اینکه تیونگ نگران نباشه کلاهشو کشیدم روی سرش. حالا دیگه با ماسک و کلاه عمرا کسی تشخیصش نمیداد.
اولین چیز به سمت ترن هوایی رفتیم. ترن خیلی بلندی نبود ولی تیونگ گفت که میترسه. بزور سوارش کردم.
از همون اول تا اخر جیغ زد. توی کل مسیر دستمو دورش حلقه کردم تا کمتر بترسه.
بعد ازینکه پیاده شدیم گفت:
"زیادم ترسناک نبود. خوش گذشت."
با صدای بلند خندیدم.
اخم کرد.
"چیه؟"
"هیچی هیچی"
بعد ازون چندتا وسیله دیگه هم سوار شدیم که تیونگ انقدر از ترس یا هیجان جیغ زد، حسابی خسته شد.
میخواستیم بیاییم بیرون که چشمم به یه فوتو استودیو با رنگای خیلی قشنگ افتاد.
"بیا عکس بگیریم."
"من خستم."
"باشه بیا عکس بگیریم بعد میریم."
بزور خودشو کشوند و چند تا عکس قشنگ هم ازمون گرفتن. با این تفاوت که کلاه تیونگو برای عکس ها از سرش برداشتم تا چهرش یکم بیشتر توی عکسا مشخص باشه.
بعد ازینکه عکس های چاپ شدمون رو تحویل گرفتیم به سمت بیرون راه افتادیم.
عکس هارو لای کیف پولم گذاشتم تا گم نشه.
به جفتمون خیلی خوش گذشته بود.
هوا تقریبا تاریک شده بود.
"بریم رستوران یا خونه؟"
"اممم. خونه."
"باشه."
بعد ازینکه سوار ماشین شدیم به سمت خونه راه افتادم.
نیم ساعت بعدش به خونه رسیدیم.
وارد که شدیم از خستگی روی کاناپه ولو شد.
خندم گرفت.
رفتم کنارش و لپشو بوس کردم.
"خسته شدی تیونگم؟"
"هوم"
"حتما گشنتم هس. الان زنگ میزنم غذا سفارش میدم."
"نه نه. خودم میخوام غذا بپزم."
"اووو چه کارا تیونگ شی."
چشمی نازک کرد.
"بعله کجاشو دیدی."
"حالا سری بعد درست کن الان خسته ای."
"نه عیبی نداره خودم میخوام برات غذا بپزم."
نمیدونم چرا ولی این حرفش خیلی به نظرم سوعیت اومد.
سفت بغلش کردم.
"آییی له شدم جهیوننن."
ازش جدا شدم و با لبخند نگاهش کردم.
اونم جوابمو با لبخند داد.
به سمت اتاقم رفتم تا لباسامو عوض کنم.
تیونگ هم به اشپزخونه رفت.
بعد ازینکه شلوار و تی شرت راحتیمو پوشیدم رفتم پیش تیونگ.
"کمک میخوای؟"
"نه خودم درست میکنم."
"باشه."
به سمت کاناپه رفتم و نشستم.
داشتم کانالای تی وی رو جا به جا میکردم که گوشیم زنگ خورد.
دستیارم بود.
"بله یونگ مین؟"
"نه امروز کار مهم تری داشتم."
"اره، خودت بنویسشون و بفرست."
"چی؟"
"نه، بهش بگو همون رنگای کاتالوگ رو دوباره بدن برای تولید."
"باشه."
تلفنو قطع کردم.
چشمم به تیونگ افتاد.
روی کاناپه خم شده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد.
با خنده گفتم:
"چیه؟ به چی نگاه میکنی؟"
یدفعه ای انگار که هول شده باشه صاف شد و لبخندشو جمع کرد و به سمت یخچال رفت.
"هیچی."
خندیدم و به سمت تی وی برگشتم.
----------------
نیم ساعت بعد با صدا کردن تیونگ از جام پاشدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
با تعجب به میز نگاه کردم.
بوی پاستای آلفردو همه جارو برداشته بود و باعث میشد دهنم از گرسنگی آب بیوفته.
"چه کردییییی تیونگا."
لبخندی بهم زد.
"نوش جانت."
هر دومون پشت میز غذاخوری نشستیم و مشغول شدیم.
طعمش فوق العاده بود.
نمیدونستم دست پخت تیونگ انقدر خوبه.
بعد ازینکه غذا رو خوردیم، منم به تیونگ برای جمع کردن ظرفا و شستنش کمک کردم.
هر دو داشتیم باهم ظرفارو می شستیم که من برای شوخی یکی از ظرفای کثیفو به سمتش بردم ولی اون یهو تکون خورد و باعث شد ظرف به لباسش مالیده بشه و لباسش کثیف بشه.
"یااااا. جهیونااا. ببین چیکار کردی.
حالا من چیکار کنم با این لباس."
"ببخشید. نمیخواستم لباست کثیف شه.
بزار برات لباس بیارم."
"نه نمیخواد. بزار بعد ظرف ها میرم یه دوش میگیرم بعد عوض میکنم"
"باشه.
الان برو من بقیشو میشورم."
اولش مخالفت کرد ولی بعدش بزور فرستادمش بره.
سریع بقیه ظرفارو شستم.
در اصل ماشین ظرفشویی داشتم ولی خب دلم میخواست کنار هم دیگه ظرف بشوریم. از اینکه کارای مختلفو با تیونگ انجام میدادم لذت میبردم.
بعد ازینکه کارم توی اشپزخونه تموم شد به سمت اتاق رفتم.
تیونگ هنوز توی حموم بود.
وقتی صدای پامو شنید صدام کرد.
"جهیون. بهم یه حوله میدی."
حوله رو از توی کمد برداشتم و جلوی در حموم منتظر شدم.
درو باز کرد و خواست حوله رو بگیره که دستشو کشیدم به سمت خودم.
افتاد توی بغلم.
حوله رو سریع دورش پیچیدم.
"اِی عوضی"
خندیدم.
همونطوری که حوله رو دورش پیچیدم، با حوله دیگه ای شروع به خشک کردن موهاش کردم.
با موهای خیس روی صورتش انقدر بامزه و خوشگل شده بود که براش ضعف کردم.
خم شدم و اول لباشو بوسیدم.
بعد روی بینیش، لپاش، پلکاش و در اخر پیشونیش رو.
"چرا انقدر خوشگلی؟ هوم؟"
هیچی نگفت و فقط به چشمام نگاه میکرد.
چند بار دیگه لباشو بوسیدم و از اتاق خارج شدم تا لباس بپوشه.
"از توی کمدم هر چی خواستی بردار بپوش."
رفتم روی صندلی نشستم و مشغول چک کردن پیامای گوشیم شدم.
بعد چند دقیقه تیونگ اومد توی هال.
با دیدنش نفسم بند اومد.
یکی از پیراهنای سفید بلندمو پوشیده بود.
موهاشو هم همونطوری توی صورتش ریخته بود و با سشوار خشکشون نکرده بود.
مقاومت در برابر پاهای سفید و روناش واقعا غیر ممکن بود.
نفهمیدم چطوری گوشیو کنار انداختم و به سمتش رفتم ولی وقتی به خودم اومدم روی تخت انداخته بودمش و خودمم روش بودم.
دلم برای بدنش هم تنگ شده بود.
شروع به بوسیدن لبای صورتی رنگش کردم.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد.
دهنشو باز کرد و من زبونم رو واردش کردم. عمیق همو میبوسیدیم.
دستشو روی عضوم گذاشت که باعث شد چیزی رو زیر دلم حس کنم.
"چیه؟ عجله داری لی تیونگ."
"اهوم. میخوام حست کنم. دلم برای حس بودنت توی خودم تنگ شده. حس پر بودن."
بعدشم همونطوری که تو چشمام نگاه میکرد ناله آرومی کرد.
قسم میخورم که با همین نزدیک بود بیام.
خیلی خودمو کنترل کردم.
پیراهنمو از تنش درآوردم و اونم تی شرتمو از تنم بیرون کشید.
لباشو روی سینم و پوستم میکشید و بی قرار ترم میکرد.
چونشو گرفتم و محکم لبامو روی لباش کوبیدم.
دستامو روی بدن بی نقصش میکشیدم.
دیگه تحمل نداشتم. از روش بلند شدم و کاندومو از کشوی کنار تخت آوردم.
تیونگ مچ دستمو گرفت.
"کاندوم نمیخواد."
با تعجب بهش نگاه کردم.
"نمیشه که. مطمئنی؟"
"اره با یبار اتفاقی نمیوفته."
با اشتیاق بیشتر از قبل روی گردنش رو مارک کردم و به پشت برش گردوندم و بعد با لوب سوراخشو خیس کردم. انگشتمو داخلش کردم و شروع به بالا و پایین کردنش کردم. ناله تیونگ با همون یه انگشت بلند شد. کم کم انگشت دوم و سومم رو هم اضافه کردم. ناله های تیونگ بیشتر تحریکم میکرد. بعد ازینکه یکم عادت کرد.
بی طاقت انگشتامو از توش بیرون کشیدم و خودم واردش شدم.
گرمی و تنگی سوراخش بهترین حسی بود که توی عمرم تجربه کرده بودم.
حتی سکس پارتنرای قبلم هم انقدر برام لذت بخش نبودن.
ولی تیونگ برام متفاوت بود. از همه نظر. مهم ترینش این بود که من عاشقش بودم بر خلاف قبلیا.
خودمو جلو و عقب میکردم. از شدت لذت نفس هام منقطع شده بود. یکم دیگه خودمو تکون دادم. ازش بیرون اومدم که صدای تیونگ در اومد.
به سمت خودم برش گردوندم.
"میخوام ببینمت."
دستشو از خجالت روی چشماش گذاشت.
دوباره واردش شدم و دستشو از روی صورتش برداشتم. همونطوری که داخلش بودم لباشو میبوسیدم.
با شدت گرفتن سرعتم صدای ناله های تیونگم بیشتر شد.
"محکم تر"
ضرباتمو محکم تر کردم. از شدت لذت چشماش بسته شده بود و دهنش نیمه باز بود. تصویر صورت خوشگلش به هیچ وقت قرار نبود از ذهنم پاک شه.
همونطوری که داخلش ضربه میزدم، نیپلاش رو لای انگشتام فشار میدادم.
"دارم میام..."
"نه صبر کن باهم بیاییم."
"نمیتونم."
چند بار دیگه هم داخلش کوبیدم و بعد از اینکه تیونگ با نفس نفس زدن اسممو گفت، هر دومون اومدیم.
همونطوری که سنگین نفس میکشیدیم، توی چشمای هم نگاه میکردیم.
"یبار دیگه اسممو بگو."
تِکیَش رو از تخت جدا کرد و به سمتم خم شد.
دستاشو دور صورتم حلقه کرد.
"جهیون
دوستت دارم"
اون لحظه انگار متوقف شده بود.
انگار زمان نمیگذشت.
منم جوابشو دادم.
"دوستت دارم تیونگ."
پیشونیشو بوسیدم.
دلم نمیخواست حتی ازش خارج شم.
بالاخره ازش بیرون اومدم.
دیدن اروم اروم بیرون ریختن کامم از سوراخش انقدری هات بود که حتی باعث بشه دوباره تحریک بشم.
تیونگ دوباره رفت حموم تا خودشو بشوره.
منم خودمو با دستمال پاک کردم.
روی تخت دراز کشیدم و تو فکر فرو رفتم.
داشتن کسی که بی نهایت دوستش داری توی زندگیت واقعا چیز غیر قابل جایگزینیه.
چند دقیقه بعد از جام بلند شدم و به سمت یخچال رفتم.
دیروز کیک شکلاتی خوشمزه ای خریده بودم و توی یخچال مونده بود.
دو تیکه ازش بریدم و آوردم توی اتاق.
هم اینکه هر جفتمون خیلی کیک شکلاتی دوست داشتیم و هم اینکه احتمالا تیونگ کمی ضعف کرده باشه.
پنج دقیقه بعد تیونگ از حموم بیرون اومد و پیراهن منو که بهش داده بودم، از رو زمین برداشت و دوباره پوشید.
بدون اینکه موهاشو خشک کنه روی تخت اومد و با دیدن کیک کلی ذوق کرد.
هر جفتمون کیک رو خوردیم و بعدش کنار هم دراز کشیدیم.
جفتمونم خسته بودیم.
تیونگ خودشو توی بغلم جا کرد.
دستمو دورش انداختم و بوی خوب موهاشو استشمام کردم.
کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
------------------
Taeyong:صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم.
نگاهی به ساعت انداختم. ساعت ۷ بود.
یوتا داشت به گوشیم زنگ میزد.
ازونجایی که جهیون خواب بود، با صدای آرومی جواب دادم.
"بله؟"
"سلام"
"سلام"
"ته یونگ سریع برگرد خوابگاه."
"چیشده؟"
"بیا میفهمی. باید درباره یه مسئله ای باهات صحبت کنم."
"باشه الان میام."
تلفنو قطع کردم. سعی کردم بدون سر و صدا از تخت بیرون بیام.
ازونجایی که دلم نمیومد پیراهن جهیونو که بوی عطرشو میداد از تنم در بیارم و چون لباس خودمم کثیف شده بود، بدون اینکه لباس جهیونو از تنم دربیارم شلوارمو هم پوشیدم و بعد از برداشتن وسایلم از خونه بیرون رفتم.
دلم نیومد جهیون رو بیدار کنم.
سریع ماشینی به سمت خوابگاه گرفتم.
بعد ۲۰ دقیقه به خوابگاه رسیدم.
یکم مضطرب بودم. فکر کردم شاید اتفاق بدی افتاده که یوتا بهم زنگ زده.
وقتی که وارد خوابگاه شدم سریع به سمت اتاقم رفتم.
در رو که باز کردم با مارک و یوتا و جانی رو به رو شدم.
دیدن اعضا توی اتاقم باعث شد بی دلیل استرسم بیشتر بشه. ینی چی شده بود؟
مارک با دیدنم به سمتم اومد.
"خوبی هیونگ؟ کجا بودی؟ دیشبم نیومدی."
"اممم. خوبم. دیشب خونه یکی از دوستام موندم."
"اها"
دیگه حرفی نزد و به سمت یوتا رفت.
یوتا داشت از توی کمدش به جانی و مارک لباس میداد.
احتمالا میخواستن از لباسای یوتا قرض بگیرن.
وقتی دیدم کسی ریکشن خاصی نشون نمیده یکم خیالم راحت تر شد.
جانی و مارک از اتاق رفتن.
یوتا در کمدش رو بست و به سمتم اومد.
بنظر خیلی جدی میومد.
"باید باهات حرف بزنم."
"درباره چی؟"
"اول بشین "
روی تختش نشستم.
از زیر بالشتش پاکتی رو درآورد.
یکم که دقت کردم اسم خودمو روش دیدم.
پاکت عکسا بود.
تموم بدنم یخ کرد.
هر لحظه ممکنه بود قلبم بایسته.
تصور اینکه یوتا عکسارو دیده باشه هم غیر قابل تحمل بود.
یوتا پاکتو باز کرد و عکسا رو روی تخت ریخت.
------------------------
2300 words
ممنونم که ووت میدین و کامنت میزارین🤗❤
لاو یو آل
YOU ARE READING
•His muscular back•
Fanfiction'NCT' couple: jaeyong genre: smut🔞 , romance جهیون رئیس شرکت Fashion boy که مثل تینیجر ها جذب یک ایدول بیست و خورده ای ساله شده بود. از طرفی تیونگ ایدولی که با وجود هزاران فن و البته مشغله کاری، باز هم ذهنش درگیر پشت عضلانی مردی شده بود که موقع عک...