Taeyong:
منیجرمون صبح زود بلندمون کرد.
از شدت خواب چشمام باز نمیشد ولی چاره ای هم نبود.
هوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
استایل ساده ای زدم و با بقیه اعضا که اونا هم دست کمی از من نداشتن، سوار وَن شدیم.
بعد نیم ساعت که اکثرمون تو وَن در حال چُرت زدن بودیم، به کمپانی رسیدیم.
وارد کمپانی شدیم و به اتاقی رفتیم که همیشه جلسه هامون رو اونجا برگزار میکردیم.
تقریبا ۵ مین منتظر بودیم و بعدش کم کم کارکنان و در اخر رئیس کمپانیمون وارد اتاق شدن.
رئیس پارک جونگ مین:
"سلام پسرا. امیدوارم این روز ها حسابی خودتونو تقویت کنید و برای کامبک پیش روتون حسابی اماده شید.
خودتونم میدونید که چقدر این مسئله مهمه. ازونجایی که گروه از نیمه دوم سال گذشته شهرت بیشتری پیدا کرده، پس خیلی مهمه که همتون وجهتون رو حفظ کنید و سعی کنید که هر سری بهتر و بهتر شید و خودتونو به ایده ال طرفداراتون نزدیک بکنید.
امروز گفتم بیایید اینجا که یک مسئله مهمی رو مطرح کنم.
احتمالا همتون میدونین که چقدر فن سرویس نقش اساسی رو در این حِرفه داره.
ولی خب فن سرویس فقط به چیزایی که الان انجام میدید خلاصه نمیشه.
باید کم کم شروع کنیم و یک سری تصور غالب رو از روابط شما در فن ها ایجاد کنیم.
منظورم روابط عاطفی و از این دست روابط هستش.
همونطوری که میتونید توی سایر گروها به وضوح ببینید.
توی هر گروهی چندین شیپ وجود داره که بین فندوم اهمیت خاصی داره و خب مسئله اصلی اینه که باید روابطی رو جلوی دوربین و مکان های مختلف نشون بدید که باعث شه فن هاتون شمارو شیپ بکنن و فکر کنند که با هم رابطه دارین یا بهم علاقه مندین.
ببینید منظور ما چیز های جسمی شدید یا ... نیست.
خودتونم میدونید که همچین چیزایی زیاد توی فرهنگمون مورد قبول نیست.
بحث مهم اینه که شما باید بدونید چطوری این تصور رو از خودتون در بین فندوم ایجاد کنید و همینطوری جلوی اون ها کار هایی انجام بدید و یا حرف هایی بزنید که مورد پسند اونا واقع شه و اونا ازش همچین برداشتی داشته باشن و البته نباید به وضوح رفتار های جسمی و یا جنسی نشون بدید و یا کاری کنید که مورد انتقاد نِتیزِن ها قرار بگیرید.
پس به این موضوع دقت کنید و سعی کنید این حد و مرز رو درک کنید و خوب به طرف مقابل منتقلش کنید."
رئیس پارک بعد از اینکه یکم دیگه حرف زد از اتاق خارج شد.
منم از اول تا اخر جلسه به نقطه ای خیره شده بودم و داشتم سعی میکردم این وضعیت افتضاح رو درک کنم.
باورم نمیشد ازمون خواسته شده که همچین کاری کنیم.
واقعا هیچ علاقه ای ندارم که بخوام با اعضای گروهم همچین رفتاری داشته باشم و این مدلی فن سرویس بدم ولی خب هیچکاری از دستمون بر نمیومد.
حرف رئیس حرف اخره.
اهی کشیدم و از جا بلند شدم. اعضای دیگه هم بلند شدن و همگی به سمت اتاق تمرین رقص رفتیم.
امروز قرار بود مربی رقصمون بهمون کوریاگرافی(رقص) مربوط به وِرس دوم اهنگ جدیدمون رو یاد بده.
تو کل مدت سعی داشتم ذهنم رو که درگیر حرفای رئیس پارک بود رو ازاد کنم و ولی خب کار اسونی نبود.
------------------------
وسط اتاق تمرین رقصمون ولو شده بودیم و داشتیم نفسی تازه میکردیم.
ساعات زیادی رو رقصیدیم و دیگه حتی نای وایستادن هم نداشتیم.
بالاخره مربیمون اموزشو تموم کرد و بهمون اجازه داد بریم.
با بدنی خسته و عرق کرده از کمپانی خارج شدیم و به سمت خوابگاه برگشتیم.
من و یوتا به ترتیب و پشت سر هم دوش گرفتیم و روی تختمون ولو شدیم.
هنوز سرم به بالشت نرسیده بود که خوابم برد.
----------------------
صبح که از خواب پاشدم دیدم که جهیون چندتا پیام داده و ازم حالم رو و اینکه روزم رو چطوری گذروندم پرسیده، اما من خوابم برده بود و پیاماشو ندیده بودم.
بهش زنگ زدم.
بعد چند بوق جوابمو داد.
"سلاااام."
"سلام. چخبره انقدر شادی؟"
"چون که صدای تورو شنیدم."
خنده ریزی کردم.
"چطوری؟ خواب که نبودی؟"
"عالیم. نه داشتم صبحانه میخوردم. تو چطوری؟"
"منم خوبم. ببخشید که پیاماتو دیر دیدم. دیشب وقتی که به خوابگاه برگشتیم اصلا نفهمیدم چطوری شد که خوابم برد."
"عیبی نداره. حدس زدم که خوابیده باشی."
"تو چی؟ همه چی رو به راهه؟"
"اهوم. همه چی عالیه. این روزا اوضاع شرکت خیلی خوبه و همه چی حسابی رو رواله."
"چه خوب.
جهیون من باید برم اماده شم."
"باشه. مواظب خودت باش."
"حتما. تو هم همین طور."
تماسو قطع کردم و سریع شروع کردم به اماده شدن.
از اتاقم که خارج شدم، منیجرمون همه رو صدا کرد.
توی هال دور منیجر جمع شدیم.
"پسرا، همتون دیروز دیدید که رئیس چی گفت. پس باید از این بعد به کار ها و حرفاتون دقت کنید و اینکه رئیس پارک گفت که بهتون بگم که قراره یوتا و تیونگ باهم، جانی و مارک باهم، وین وین و دویونگ هم باهم باشن. ته ایل هم در حال حاضر با کسی شیپ نمیشه، ولی رئیس بعدا یک سری تغییرات ایجاد میکنند و خودشون بهتون توضیح میدن.
بعد اینکه منیجر اینو گفت صدای همهمه ای بلند شد.
دویونگ: "منیجرنیم نمیتونیم خودمون انتخاب کنیم؟"
"نه نمیشه.
رئیس بعد از اینکه خیلی فکر کردن و همه چیز رو بررسی کردن، این تصمیم رو گرفتن و به من اعلام کردن که بهتون بگم."
دهنم وا مونده بود و باورم نمیشد انقدر بد شانس باشم.
هر کس دیگه ای بود بهتر از این بود که یوتا باشه.
من هنوزم با یوتا رو در وایسی داشتم و خب ازونجایی که اون خودش بهم گفته بود که از من خوشش میاد، این همه چیزو بهم میریخت.
نگاهی به یوتا انداختم که با رضایت و لبخند به منیجر نگاه میکرد و سر تکون میداد.
اعصابم خورد شد.
سر درد شدیدی گرفته بودم.
سعی کردم منیجر رو راضی کنم که من با یکی دیگه باشم ولی خب نتونسم کاری بکنم.
بعد اینکه صحبتای منیجر تموم شد سوار وَن شدیم.
امروز قرار بود برای کامبکمون و همینطور برای اینکه البوم جدیدمون رو پروموت کنیم، توی یکی از برنامه های معروف شرکت کنیم.
اسم برنامه idols' show بود و توی کشورمون مخاطبای زیادی داشت. هر هفته یک گروه به برنامه میرفتن. منم بعضی قسمتاش رو از تی وی دیده بودم. درکل برنامه باحالی بود.
وقتی به ساختمان مربوطه رسیدیم، به اتاق استراحت رفتیم و روی صندلی ها نشستیم تا موهامون رو درست کنند و صورتمون رو میکاپ کنند و بعدشم لباسای مناسب رو بپوشیم و ضبط رو شروع کنیم.
اولین بار بود توی این برنامه شرکت میکردیم، استرس داشتم.
ولی خوبیش این بود که برنامه لایو نبود.
بعد ازینکه میکاپ و استایلمون اماده شد، به ست رفتیم و شروع به ضبط برنامه کردیم.
توی یک ساعت زمان برنامه، بازی کردیم و پروفایل اعضا رو بررسی کردیم و هر کس استعداداشو نشون داد و رندوم دنس رفتیم و همینطور کوریاگرافی(رقص) اهنگ جدیدمونو نشون دادیم.
برنامه قرار بود همون روزی که البوم ما ریلیز میشه، پخش بشه.
بعد اتمام برنامه حس بهتری داشتم و خوشحال بودم که تونستیم ضبط رو به خوبی پیش ببریم.
ضبط رو بی هیچ اشتباهی تموم کردیم و بعدش به خوابگاه برگشتیم. قرار بود توی اوقات فراغتمون روی موارد مختلفی کار کنیم و تقویتشون کنیم مثل صحبت کردن و فِیشیال اِکسپِرِشِن هامون(حالات چهره).
جلوی ایینه داشتم تمرین میکردم که لحظه ای یاد حرفای منیجر و رئیس پارک افتادم.
امروز قبل از ضبط و توی اتاق استراحتمون، کلی با خودم کَلَنجار رفتم تا خودمو راضی کنم و از طرفی ببینم چطور باید اینکاری که ازم خواسته شده رو بکنم.
توی طی برنامه سعی کردیم کمی از چیزایی که ازمون خواسته شده بود رو انجام بدیم.
نگاهم به اعضا که میوفتاد؛ بعضیاشون با راحتی و تمایل و بعضیاشون هم بدون علاقه، (البته با توجه به شناختی که ازشون داشتم اینطور به نظر میومدن)، گاها اسکین شیپ های کوچیکی رو طی برنامه انجام میدادن و...
من هم همش نگران بودم که نکنه یک وقت خیلی ضایع باشم.
قبل از ضبط، منیجرمون راهنماییمون کرد و بهمون چند مورد از کار ها و حرفایی ک میتونیم انجام بدیم رو یاد داد.
منم سعی کردم چنتاشو تو طول برنامه انجام بدم.
متاسفانه بخاطر ذهنیتی که از یوتا این چند وقته توم ایجاد شده بود، انجام اینکارا با اون برام سخت تر بود.
سری تکون دادم و بعد اینکه از تو فکر بیرون اومدم. از جلوی ایینه کنار رفتم و دلم خواست که یه طوری ذهنمو از همه این فشارایی که رومه خالی کنم. فشار زیاد کامبک و بعدش هم که، این چیزی که رئیس ازمون خواسته بود.
یک دفعه ای و بدون اینکه فکر کنم، کاپشنمو برداشتم و همون طوری که کلاهمو سرم میزاشتم و ماسکمو میزدم، از خوابگاه خارج شدم.
میدونستم که اگر یکم هم منطقی فکر کنم، به سرعت از کارم پشیمون میشم ولی خب انگار یچیزی درونم جلومو میگرفت که فکر نکنم و فقط کاری که قلبم بهم میگه و دوست دارم رو انجام بدم.
بارون کمی میومد.
سریع تاکسی ای گرفتم و ادرس شرکت جهیونو دادم.
نگاهم به ساعت جلوی تاکسی که افتاد، یکم مردد شدم.
ساعت ۷ عصر بود و احتمال زیاد جهیون سرش شلوغ بود و کلی مونده بود تا کارشو تموم کنه و بخواد که به خونه برگرده.
سعی کردم اعتماد به نفس داشته باشم و از کاری که کردم پشیمون نشم.
درسته که کار خاصی نکرده بودم. زمان استراحتمون بود و خب هر کس مشغول کاری بود. ولی همیشه تو این مواقع هممون از هر لحظه ای برای تمرین استفاده میکنیم ولی من انگار فقط میخواستم که برای چند ساعت از همه اینا فرار کنم.
از افکارم متعجب بودم.
قطعا دارم عوض میشم و دلیلشو هم نمیدونم، ولی میدونم که تیونگ در حالت عادی همچین کارایی نمیکنه.
نفس پر استرسی بیرون دادم و حواسمو به اهنگ نه چندان جالبی که راننده گذاشته بود پرت کردم.
۱۰ دقیقه ای گذشته بود.
جلوی شرکت ایستاده بودم و نمیدونسم باید چیکار کنم.
گوشیمو در آوردم و به جهیون زنگ زدم.
گوشیشو جواب نداد.
استرس شدیدی گرفتم و درجا از کارم پشیمون شدم.
نباید میومدم اینجا.
جهیون سرش شلوغ بود و من احمق هم بجاییکه که درگیر کامبک خودمون باشم، گُنگ جلوی در شرکت دوست پسرم ایستاده بودم.
لفظ دوست پسر هنوز برام خیلی سخت بود ولی خب واقعیت همین بود.
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
با خودم گفتم بزار نگاهی به طبقه اول و سالن عکس برداری بندازم. شاید یک درصد جهیون رو دیدم.
دَرِ چند تا سالن که توشون پر از دوربین و ... بود رو باز کردم. بعضیاشون خالی بود و تو بعضیاشون چندتا ادم مشغول کار بودند.
معذرت خواهی ای کردم و درو بستم.
اخرین جایی که به سمتش رفتم.
سالن عکس برداری ای بود که به تازگی اونجا بودیم. نزدیک که شدم صدای متعدد دوربین ها به گوش میرسید. حتما مشغول کار بودند.
از لای در نیمه باز نگاهی به داخل سالن انداختم.
مدل ها با لباسای مختلف درحال ژست گرفتن بودن و عکاسا پشت هم ازشون عکس می گرفتند.
نگاهم به گوشه سالن که افتاد، دیدمش.
خود جهیون بود. خاطره ی روزی که گروه ما عکس برداری داشت و جهیون دقیقا از همونجا مارو نگاه میکرد برای چند لحظه تو ذهنم زنده شد.
به جهیونی که با جدّیت تمام به کار نظارت میکرد، خیره شدم.
خیلی جذاب بود.
صدای دختری از پشتم اومد که داشت بلند بلند غر غر میکرد.
به در سالن که رسید، نگاهی بهم انداخت و بعد منو کمی به کنار هل داد و وارد سالن شد.
همونطوری که به سمت جهیون میرفت، داشت یچیزایی میگفت که چیزی ازش متوجه نمیشدم.
جهیون که بخاطر صدای بلند دختر، نگاهش به سمت در افتاد، به سرعت متوجه من شد. با اینکه با ماسک و کلاه صورتمو پوشونده بودم، منو شناخت و سریع از جاش بلند شد و از کنار دختری که داشت باهاش صحبت میکرد رد شد و به سمت من اومد.
ناخوداگاه هول کردم.
جهیون که بهم رسید، قبل اینکه بزارم چیزی بگه، شروع کردم به توضیح دادن.
"اممم، من چیزه. اها، من زنگ زدم به گوشیت ولی جواب ندادی. ببخشید که مزاحمت شدم. یعنی نمیخواستم بیام ولی خب یدفعه ای شد،
ولی الان دیه میرم."
قبل ازینکه بخوام قدمی بردارم.
جهیون مچ دستمو گرفت و به سمت دوتا اتاق اونطرف تر کشید.
وارد اتاق که شدیم، درو قفل کرد.
اتاق کوچیکی بود که میز و صندلی وسطش، بیشترین چیزی بودن که به چشم میومدن.
روی میز هم پر از مجله بود و درکل اتاق ساده و نسبتا خالی ای بود.
جهیون بعد اینکه درو قفل کرد به سمتم اومد و ماسکمو از رو صورتم برداشت و قبل اینکه من حتی بخوام چیزی بگم لباشو رو لبام چسبوند.
اول از تعجب چشمام گرد شد ولی خب بعدش باهاش همراه شدم.
راستش انگار دنبال همین هم بودم. چیزی که بتونم توش غرق بشم و به چیز دیگه ای فکر نکنم.
چشمامو بستم و دستمو دور کمرش حلقه کردم.
برای چند دقیقه ممتد همو بوسیدیم. دیگه نفس کم اورده بودیم که از هم جدا شدیم.
جهیون با چهره خندونش تو چشمام نگاه میکرد.
"دلم برات تنگ شده بود خب"
خنده کوچکی کردم.
"من نمیخواستم بیام ولی خب نمیدونم چیشد که اومدم. وسط کارت هم..."
نزاشت حرفمو تموم کنم و با بوسه سریع دیگه ای ساکتم کرد.
ازم جدا شد.
"دیوونه ای؟ من که اصلا مشکلی ندارم. تازه خیلیم خوشحال شدم وقتی یهویی جلوی در دیدمت.
نمیدونی تو طی روز چقدر دلم برات تنگ میشه لی تیونگ."
دستشو تو جیباش کرد ولی چیزی پیدا نکرد.
دستی به پیشونیش کوبید.
"گوشیمو تو اتاقم جا گذاشتم بخاطر همون نفهمیدم که زنگ زدی."
" عیبی نداره. به هر حال که تونستم ببینمت "
با لبخند بهش نگاه میکردم که به سمت میز وسط هولم داد.
"لعنت بهت. اینطوری نخند."
مجله هارو از رو میز کنار زد و همونطوری که رو میز می خوابوندتم دوباره به جون لبام افتاد.
لبام دیگه به گِز گِز افتاده بود ولی بازم دوست نداشتم کنار بکشم.
تمام اون چند دقیقه واقعا حس محشری داشتم.
یه حسی که انگار از همه دنیا دوری و فقط تو یک اتاق با یک نفر که میخواییش، تنهایی. فقط تو و اون.
جهیون همونطوری که لبامو میبوسید دستاشو به رون هام و پهلوم میکشید
و خب این داشت یکم وضعیت رو خطری میکرد.
خواست کاپشنمو در بیاره که خودمو از زیرش بیرون کشیدم.
"الان نمیشه جهیون، تو کار داری، منم کم کم باید برم."
با صورت افتادش بهم خیره شد.
باورم نمیشد این همون جانگ جهیونی باشه که چند دقیقه پیش با اون ابهت و جدّیت داشت کار میکرد.
"نمیشه نری؟
من کار مهمی ندارم. میتونم پیشت باشم."
"نه جهیون. باید برم. همینطوریشم خیلی یدفعه ای زدم بیرون. "
دلم واسه قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود، ضعف رفت.
نزدیکش شدم و سفت بغلش کردم.
"باشه حالا. خوبه فردا بیام خونت؟"
چشماش از هیجان درخشید.
"جدی میگی؟ بیاااا."
خندیدم.
"باشه پس، فردا میام اونجا."
سرشو تو گردنم کرد و نفس عمیقی کشید که باعث شد حس خاصی بهم دست بده.
قبل اینکه از رفتنم پشیمون شم ازش جدا شدم.
ازش خداحافظی کردم.
تقریبا شب شده بود.
دوباره تاکسی ای به سمت خوابگاه گرفتم.
به طرز عجیبی حالم بهتر شده بود.
دیگه سردرد نداشتم و همه چیز تو ذهنم اذیتم نمیکرد.
انگار اروم شده بودم.
به خوابگاه که رسیدم، دوباره ولی این بار با انرژی، به تمرین کردن حالات چهرم مشغول شدم.
-----------------------
2520 words
کامنتا و بخصوص ووتا خیلی کمه، اگر همینطوری باشه که انگیزه ای نمیمونه برای ادامه خب. واقعا چرا وقتی میخونید ووت نمیدید! انقدر سخته؟ :/
😪
STAI LEGGENDO
•His muscular back•
Fanfiction'NCT' couple: jaeyong genre: smut🔞 , romance جهیون رئیس شرکت Fashion boy که مثل تینیجر ها جذب یک ایدول بیست و خورده ای ساله شده بود. از طرفی تیونگ ایدولی که با وجود هزاران فن و البته مشغله کاری، باز هم ذهنش درگیر پشت عضلانی مردی شده بود که موقع عک...