Jaehyun:
ازونجایی که جز معدود دفعاتی بود که داشتم آشپزی میکردم. دائم دعا دعا میکردم که گند نزنم و فقط جلوش خوب بنظر بیام.
با فاصله نیم متری از قابلمه اب جوش روی گاز، دو بسته رامِن رو توش پرت کردم و سریع خودمو عقب کشیدم. لعنت. واقعا اشپزی خیلی کار سختی بود.
با همون فاصله بزور رامن هارو هم زدم و موادشو اضافه کردم.
این تهِ چیزی بود که میتونسم درست کنم البته هنوزم از نظر قابل خوردن بودنش اطمینانی نیس°••°
به سمت اتاق رفتم تا صداش کنم، لای در باز بود. چشمم بهش افتاد.
با حوله کوچیکی که دور کمرش بسته بود جلوی کمدم وایساده بود و داشت یچی انتخاب میکرد تا بپوشه.
خواستم برگردم تا خودش اماده شه و بیاد ولی خب نمیتونسم چشامو هم معتقد کنم که همین کارو بکنن.
همونطوری نگاهش میکردم که بالاخره دستشو به سمت تیشرت گشاد کرم رنگم دراز کرد و برداشتش.
دستشو دور حوله گذاشت و از تنش بازش کرد. پشتش بهم بود و من با دیدن باسن سفیدش و رونای توپرش، بزور اب دهنمو قورت دادم و تصمیم گرفتم واقعا به اشپزخونه برگردم قبل ازینکه کنترلمو از دست بدم و همین اول کاری به همه چی گند بزنم.
تو اشپزخونه ابی به صورتم زدم و پشت میز منتظرش نشستم.
دو مین بعد با شلوارکی تا ۱۰ سانت بالای زانوش از اتاق بیرون اومد. یکم معذب بنظر میرسید.
" هر چی گشتم تو کمدت شلوار خونگی پیدا نکردم. "
تو دلم ازین موضوع خوشحال بودم.
" مگه شلوارک چشه؟ من خودم اکثرا شلوارک میپوشم. اینطوری راحت تره. بیا بشین"
ازونجایی که کم پیش میومد شلوار بپوشم تو خونه، همون چنتایی که داشتمو گذاشته بودم توی ته کشوم. بخاطر همونم پیدا نکرده بودتشون که چه بهتر.
پشت میز نشست.
با استرس بهش نگاه میکردم. امیدوارم واقعا خوب شده باشه. اگر یه رامن درست کردن رو هم ریده باشم قطعا ازم نا امید میشه.
شروع به خوردن کرد.
لبخندی زد: " اوممم، واقعا به یه رامن داغ و سوجو نیاز داشتم. "
نفس راحتی کشیدم.
" خوشحالم که خوشت اومد. "
بعد از خوردن غذا، میز رو جمع و جور کردم.
تیونگ روی کاناپه جلوی تی وی نشسته بود و داشت با کانالا ور میرفت.
گوشیش که یه کمی میشد به شارژ زده بود به صدا در اومد.
نگاهی به ساعت کردم .
۱:۴۵ شب بود.
نگاهی بهش انداختم. به سمت گوشیش رفت و جواب داد.
زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت و بعدش رفت توی اتاق.
حس کردم که راحت نیس جلوم حرف بزنه پس بی توجه، دو لیوان چایی و بیسکوئیتی که داشتمو برداشتم و روی میز جلوی کاناپه گذاشتم و خودمم روش ولو شدم.
گوشامو تیز کرده بودم تا چیزی بشنوم ولی هیچی نمیشنیدم.
نمیتونسم کنجکاویمو کنترل کنم.
اروم به سمت اتاق رفتم و پشت در وایسادم.
حالا یچیزایی میشنیدم.
" فک نمیکنم نیازی باشه بهت توضیح بدم کجام."
"بعد ازونکارت چه انتظاری داری؟ من که خیلی واضح بهت گفتم بهت همچین حسی ندارم. ازین که خودتو بزور به دیگران تحمیل کنی خوشت میاد؟! "
از حرفاش تعجب کردم. یعنی داشت با کی حرف میزد.
خیلی عصبی بنظر میومد.
" بس کن یوتا. وقتی گفتم نه یعنی نه. به اندازه کافی امروزم رو خراب کردی. بیا فقط این موضوع رو کنار بزاریم."
"من؟ من زیاد از حد واکنش نشون میدم؟ تو بودی که بزور بوسیدیم. در صورتی که دقیقا قبلش بهت گفتم که من ازون نظر دوست ندارم. اولین بارتم که نبود. بعدشم تو نمیدونی که تو زندگی من چیا گذشته پس حق نداری قضاوتم کنی."
"بسه بسه. میخوام قطع کنم. بهتره به بچه ها یچیزی بگی و قضیه رو جمع و جور کنی وگرنه بیشتر از همه برای تو بد میشه. من خودم با منیجر هم صحبت میکنم."
باورم نمیشد. انگار که یه سطل اب یخ روم خالی کرده باشن. حالا میفهمم که چرا هر جا که تیونگ به چشم میخورد، یوتا هم کنارش بود. ناخوداگاه حس تنفری به یوتا پیدا کردم. طبیعتا از اینکه کسی به تیونگ حسی داشته باشه خوشم نمیومد. با اینکه تیونگ هم بنظر حسی بهش نداشت ولی بازم یجورایی حتی یوتا رو رقیب خودم میدیدم.
شماره جدیدی گرفت
" سلام، واقعا متاسفم. بزار توضیح بدم. یه اتفاقاتی پیش اومد که....."
از اتاق فاصله گرفتم و دوباره خودمو روی کاناپه انداختم. ذهنم درگیر شده بود و حس نه چندان جالبی داشتم. اون حتی بوسیده بودش. خدا میدونه چه اتفاقات دیگه ای میتونه بینشون افتاده باشه.
از عصبیت پامو تکون تکون میدادم که به میز خورد و باعث شد یکی از لیوانا چپه شه و بریزه.
هوفی کشیدم و بلند شدم تا گندمو تمیز کنم.
همون موقع تیونگ از اتاق خارج شد و نگاهش به میز افتاد.
" چیشد؟ "
" هیچی، چیزی نیس. دستم خورد یکی از چایی ها ریخت. بیا بشین برات چایی ریختم. "
رو کاناپه نشست و مشغول نوشیدن شد.
" امم. خیلی ممنونم ازت بابت همه چی. واقعا زحمتت دادم. منیجرمون گفت که داره میاد دنبالم. مجبورم که برگردم خوابگاه. "
با شنیدن اسم خوابگاه اخمام توهم رفت.
با اخرین ذره امیدم گفتم : " زحمتی نبود. کاری نکردم که. حالا تا صبح میموندی، بعد میرفتی. "
" نمیتونم واقعا. منیجرمون همینطوریشم خیلی عصبانی بود. لطفا ادرس خونتو بگو که براش بفرسم. "
با نارضایتی ادرسو گفتم.
۴۰ دقیقه ی بعد، با سکوتمون و خیره شدن بی دلیل من به تی وی و ور رفتن اون با گوشیش به سرعت گذشت.
جلوی در مثل یه پاپی که دارن از صاحبش دورش میکنن بهش نگاه میکردم. نمیدونم چرا ولی همین چند ساعت که اینجا بود، بهم یه حس نزدیکی زیادی منتقل کرده بود و خب داشتم کاملا از حضورش لذت میبردم ولی خب متاسفانه کوتاه مدت.
اونم بنظر راضی نمیومد.
ولی خب چاره ای نداشت.
برای خداحافظی دستشو سمتم دراز کرد.
منم همونطور که تو چشماش خیره بودم، دستشو سفت فشردم.
"ممنونم بازم بابت همه چی و متاسفم که زحمتت دادم جهیون"
شنیدن اسمم ازش برای اولین بار به گوشم خیلی شیرین اومد.
ناخوداگاه نیشم باز شد.
" نه بابا. تا باشه از این زحمت ها."
لبخندی زد و وارد اسانسور شد.
قبل از بسته شدن در اسانسور گفتم :
" راستی شمارمو که داری حتما باهام در تماس باشا. بازم مثل سری پیش فراموشم نکنی تیونگ "
و بعدش در بسته شد.
به داخل خونه برگشتم و رو تختم ولو شدم.
بوی عطر لباسش هنوزم رو ملافه ها بود.
برای خودم تو افکارم غرق شدم.
-----------------------------
Taeyong:
تو ماشین نشسته بودم و منیجر با اخمای توهم به سمت خوابگاه میروند.
بودن پیش جهیون لذت بخش تر از چیزی که فکر میکردم بود. با اینکه زیاد نمیشناختمش ولی رفتاراش ارامش بخشن و اذیتم نمیکنن.
و صد البته بودن تو جایی که یکی حواسش بهت هس و بهت میرسه خیلی بهتر از خوابگاهه که کلی ادمیم و کلی کار و... برای انجام دادن هس و همینطور حریم شخصی زیادی وجود نداره.
با فکر به رو به رویی دوباره با یوتا، چینی به پیشمونم افتاد.
بعد از رسیدن به خوابگاه، وارد که شدم انتظار سوال پیچ شدن توسط اعضا رو داشتم ولی برخلاف انتظارم اکثرشون خواب بودن و چند نفری هم که بیدار بودن به کار خودشون مشغول بودن و واکنشی نشون ندادن. نمیدونم که یوتا یا منیجر چجوری رفتنم از خوابگاه و نبودنم برای یه مدت رو سر هم بندی کرده بودن. ولی خب هر چی که بود خوب بود. چون اصلا حوصله جواب پس دادن به کسی رو نداشتم.
وارد اتاقم شدم. یوتا هم خواب بود. طبیعی هم بود. خیلی دیروقت بود. منم سریع لباسامو با لباس راحتی عوض کردم.
لباسای جهیون هم پس داده بودم جز تیشرتش که هنوز تنم بود چون هوا سرد بود و لباس خودم به اندازه کافی گرم نبود.
لباس جهیون رو هم از تنم دراوردم و مرتب تا کردم و گوشه کمدم گذاشتم تا بعد از شستنش در اسرع وقت بهش برگردونم.
از خستگی سرم رو روی بالش نزاشته خوابم برد.
---------------------------
Jaehyun:
بزور از خواب پاشدم و اماده رفتن سر کار شدم.
ساعت ۷ صبح بود و ازونجایی که دیر خابیده بودم خیلی سرحال نبودم.
با خوردن یه لیوان قهوه سعی تو تامین کردن انرژیم برای حداقل چند ساعت پیش روم رو داشتم.
توی راه چیزی به ذهنم اومد.
من دیشب ازش اجازه شروع رابطه رو گرفتم و اونم بنظر بی رغبت نمیومد.
با اینکه زیادم شبیه دو نفر توی رابطه به نظر نمیومدیم و هنوز خیلی راه برای طی کردن داشتیم ولی بازم یه حس خوشی ته دلم بود.
بدون فکر دیگه ای گوشیمو برداشتم و بهش تکست دادم
*صبحت بخیر. امیدوارم روز خوبی داشته باشی♡♡*
۵ مین رو اینکه ایا دو تا قلب زیاده رویه یا نه فکر کردم و اخرسر هم به همون دوتا بسنده کردم.
دیگه داشتم عقلمو از دست میدادم.
وارد شرکت شدم.
پشت کامپیوتر نشستم و به شاتای قبلی که ازشون(HoLo) داشتیم نگاه میکردم و هر مین گوشیمو چک میکردم و منتظر جوابش بودم.
بعد نیم ساعت صدای گوشیم اومد.
سریع گوشی رو برداشتم.
* صبح شما هم بخیر اقای جئونگ. ممنونم. شما هم روز خوبی داشته باشی*
ضدحال خوردم.
چرا داشت باهام رسمی حرف میزد•_•
اخمام توهم رفت.
*میشه لطفا باهام غیر رسمی حرف بزنی!*
بعد یکم جواب داد.
*نخیر نمیشه اقای جئونگ. من باید برم به برنامه کاریم برسم. فعلا*
و عکسی از خودش فرستاد که با حالت بامزه ای زبونشو بیرون اورد بود.
دستی به صورتم کشیدم.
دلخوریم از رسمی صحبت کردنش به کل از ذهنم پرید.
لعنت بهش. میخواد منو بکشه. چرا انقد کیوته.-.
با صدای دستیارم که صدام کرد که به اتاق جلسه برم، خودمو جمع و جور کردم. با تیم، در ارتباط با محتوایی که در دست تولید داشتیم، جلسه داشتیم.
همانطور که کراواتم رو مرتب میکردم به سمت اتاق جلسه راه افتادم.
-----------------------------
1550 words
فالو و کامنت و ووت یادتون نره..
بوس بهتون ♡
YOU ARE READING
•His muscular back•
Fanfiction'NCT' couple: jaeyong genre: smut🔞 , romance جهیون رئیس شرکت Fashion boy که مثل تینیجر ها جذب یک ایدول بیست و خورده ای ساله شده بود. از طرفی تیونگ ایدولی که با وجود هزاران فن و البته مشغله کاری، باز هم ذهنش درگیر پشت عضلانی مردی شده بود که موقع عک...