Back to normal life

152 36 13
                                    

Taeyong:
صبح خیلی زود بلند شدیم و سرپایی یچیزی خوردیم. بعد اینکه نگهبان وسایلامونو توی ماشین گذاشت، سوار شدیم و به سمت فرودگاه رفتیم. به موقع رسیدیم و سوار هواپیما شدیم. تو طول زمان تا برسیم جهیون یا اهنگ گوش میداد یا با گوشیش ور میرفت، منم که هنوز خوابم میومد، بیشترشو خواب بودم.
زمان تقریبا سریع سپری شد و به سئول رسیدیم.
هنوز پیاده نشده بودم که گوشیم زنگ خورد.
منیجرمون بود. یکم نگران شدم.
" کجایی تیونگ؟ "
" دارم میام منیجرنیم. زود میرسم. تازه از هواپیما پیاده شدم."
"باشه پس لفتش نده که کلی کار داریم."
"چشم چشم"
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم.
به جهیون گفتم که عجله کنه و جفتمون سریع سوار ماشین جهیون شدیم.
طبق معمول ماشینش اماده بود.
"همه جا ماشینات هستنا. اصلا با تاکسی جایی میری ؟"
"نه. خوشم نمیاد بجز ماشین خودم سوار ماشینی بشم مگر اینکه مجبور شم."
"واو چقد لاکچری"
"هوم؟"
"هیچی هیچی"
تو طی مسیر از فرودگاه تا خوابگاه اهنگ گوش میکردیم و کسی چیزی نمیگفت.
راستش ذهنم درگیر بود که ازین به بعد قرار بود چطوری ادامه بدیم.
این چند روز باعث شده بود بهم نزدیکتر بشیم و خب یکسری تغییرات تو رابطمون ایجاد شه.
اینکه از این به بعد چطوری قراره باشیم برام مبهم بود یکم ولی خب انگار زبونم هم نمی چرخید که چیزی بپرسم یا بگم.
بالاخره رسیدیم.
تو کوچه عقب تر از خوابگاهمون پارک کرد.
به چشمای هم نگاه میکردیم.
"ممنونم بابت این چند روز."
"حرفشم نزن. نیاز به تشکر نیست. به من با تو خیلی خوش گذشت."
لبخندی زدم.
"به منم همین طور "
خواستم پیاده شم که در رو قفل کرد.
گیج بهش نگاه کردم.
به سمت من اومد و همونطوری که صندلی رو می خوابوند، روم خم شد.
"بلند شو جهیون. یه موقع یکی میبینتمون."
"شیشه ها دودیه و کسیم این اطراف نی."
خواستم یچیز دیگه بگم ولی هیچی به ذهنم نرسید.
لباش تو فاصله کمی از لبام بود و از نزدیکیمون نفسم به شماره افتاده بود.
"تیونگ."
"بله؟"
"فکر نکن که از این به بعد دیه قراره مثل قبل هر چند وقت یکبار باهم حرف بزنیم یا همو ببینیم.
من واقعا سختمه که حتی یروز نبینمت.
ولی ازونجایی که سعی میکنم تو و شغلتو درک کنم، باید دست کم مرتب با هم حرف بزنیم و زود به زود همو ببینیم‌‌."
"اما...
اما اینطوری نمیشه که."
"خیلی خوبم میشه. بهونه نیار. مگه تو هم به من علاقه نداری؟"
هول شدم.
"چر.. چرا خب دارم."
"پس باید برام وقت بزاری."
"باشه باشه. سعیمو میکنم. "
دستمو رو سینش گذاشتم و سعی کردم از رو خودم بلندش کنم.
"داره دیرم میشه جهیون."
بی توجه به حرفم، لباشو رو لبام گذاشت.
بی اختیار چشامو بستم و دستمو دور گردنش حلقه کردم. به کل حواسم از همه چی دور شد.
دیگه مقاومت کردن در برابر این مرد برام سخت شده.
بعد اینکه همو بوسیدیم ازم جدا شد.
از ماشین پیاده شدم و وسایلمو برداشتم.
"فعلا"
"بای تیونگ."
چشمکی بهم زد و منم لبخندی در جوابش زدم.
سریع به سمت خوابگاه رفتم و وارد شدم.
اکثر اعضایی که تعطیلات رفته بودن، برگشته بودن.
دلم براشون تنگ شده بود.
همشونو بقل کردم.
منیجر هم داشت با تلفن حرف میزد.
بعد ازینکه صحبتش تموم شد به سمتم اومد.
"اومدی تیونگ! زود باش اماده شو که باید بریم.."
یهو چشماشو ریز کرد.
"تیونگ."
"بله؟"
"لبات چرا اینطوریه؟"
چشمام چهارتا شد.
سریع به سمت ایینه رفتم و خودمو نگاه کردم.
لبام پف کرد بود و خیلی ضایع بود.
زیر لب لعنتی گفتم.
برگشتم پیش منیجر.
"اممم چیزه. اها. تو هواپیما حواسم نبود خوراکی فلفل دار خوردم. میدونی که حساسیت دارم. بخاطر همونه احتمالا."
یکم دیگه بهم نگاه کرد و بعد حرفشو ادامه داد.
"داشتم میگفتم، اماده شو داریم میریم کمپانی، جلسه داریم در ارتباط با کامبکتون."
باشه ای گفتم و سریع رفتم به اتاقم.
یوتا تو اتاق در حال حالت دادن به موهاش بود.
"سلام."
نگاهی بهم کرد و کمی مکث کرد.
"سلام."
سریع وسایلمو باز کردم و بعدشم لباسامو عوض کردم و راه افتادیم.
--------------------
روز انقدر سریع گذشت که نفهمیدم کی شب شد.
ساعت ۱۱ شب بود که برگشتیم.
کلی کار سرمون ریخته بود و ازین به بعد با ضبط البوم و موزیک ویدیو و ... درگیر بودیم.
دوش سریعی گرفتم و روی تختم افتادم.
گوشیمو چک کردم، چندتا پیام از جهیون داشتم.
*چخبر؟ همه چی رو به راهه؟*
*راستش به همین زودی دلم برات تنگ شده*
*فکر کنم سرت شلوغه*
*فایتینگ*
لبخند رو لبم اومد.
جوابشو دادم.
*اره سرمون خیلی شلوغه. باید برای کامبک اماده شیم. تو چی؟ همه چی رو به راهه؟*
به ثانیه نکشید که جواب داد.
فکر کنم رو گوشیش خوابیده بود :/
*منم همه فکرم درگیر توعه، اصلا تمرکز ندارم.
و خبر دیگه اینکه بزودی محتوایی که از گروه شما و سایر گروها ضبط کردیم رو منتشر میکنیم.*
*اوو راست میگی. به کل اون رو یادم رفته بود. حسابی منتظرم ببینم چیکار کردیا.*
*بایدم باشی. بخصوص با اون عکسایی که ازتون گرفتیم. بزار نگم.*
یاد عکسا افتادم که با لباس زیر بود. خندم گرفت.
*بسه بسه. نمیخواد بگی.*
بعدش شب بخیر گفتیم. منم خیلی خسته بودم و سریع خوابم برد.
--------------------
Jaehyun:
بالاخره امروز روز منتشر شدن محتوایی بود که براش خیلی تلاش کردیم.
از صبح همه در تکاپو بودن و داشتن کارهای نهایی رو میکردن.
همه تو اتاق کنفرانس جمع شدیم و محتوا رو منتشر کردیم. مجله ها هم تو سطح شهر پخش شدن و اماده سفارش گیری بودیم.
همه خوشحال بودن و استقبال زیادی هم ازمون شد.
ساعت به سرعت میگذشت.
به خودم اومدم.
ساعت ۱۰ شب بود.
از شرکت خارج شدم و به تیونگ زنگ زدم.
"سلام "
"سلام چطوری؟"
"عالی. تو چی؟"
"منم خوبم ولی خسته."
"خسته نباشی."
"ممنونم."
"میخواستم ببینم میتونی بیای بیرون؟"
"بابت؟"
"هم این که دلم برات تنگ شده و هم این که امروز محتوامون رو منتشر کردیم و استقبال خوبی ازش شد و میخواستم بخاطر همین یکم خوش بگذرونم."
"واقعا؟ چه خوب. خوشحال شدم. ولی فکر نمیکنم امشب بتونم."
"اها باشه."
"ناراحت شدی؟"
"نه"
"چرا شدی. جهیون."
"بله؟"
"فردا چطوره؟"
"خوبه."
"پس میبینمت."
"باشه."
خداحافظی کردیم و قطع کردم.
با اینکه دوست داشتم الان باهاش باشم ولی خب سعی کردم درکش کنم.
دیگه حوصلم نکشید برم جایی و به سمت خونه رفتم.
شب رو با تی وی دیدن گذروندم.
---------------------
ساعت ۷ صبح پاشدم و بعد خوردن قهوم به سمت شرکت راه افتادم.
با ورودم به شرکت، با صدای دست و جیغ رو به رو شدم.
همه بهم تبریک گفتن.
فهمیدم که فروشمون از دیروز تا حالا عالی بوده و نسبت به چند سال اخیر خیلی پیشرفت داشتیم و کلی هم پیشنهاد همکاری بهمون شده.
خوشحال شدم.
کل روز سرم شلوغ بود.
از طرفی با چند نفر خارجی که از کشور های دیگه اومده بودن ملاقات داشتم و قرار بود که قرارداد ببندیم و از طرفی باید به خط تولید نظارت میکردم و همینطور باید دوباره یه تعداد زیادی مجله چاپ میکردیم چون همش فروش رفته بود.
با چشم بهم زدنی شب شد.
از شرکت خارج شدم و به تیونگ زنگ زدم.
"دارم اماده میشم. "
"سلام"
"ببخشید سلام. کی میرسی؟"
"۱۰ مین دیه."
"باشه. میبینمت. فعلا."
به خوابگاهشون رسیدم و منتظر موندم.
بعد یک دقیقه اومد و سوار ماشین شد.
به سمتم خم شد و لپمو بوس کرد.
با تعجب بهش نگاه کردم.
"واو. به حق چیزای ندیده."
مشتی به بازوم زد.
"خب دیگه توام. لوس نکن خودتو."
خنده ریزی کردم و به سمت باری که مد نظرم بود راه افتادم.
بعد نیم ساعت رسیدیم و پیاده شدیم.
صدای موزیک تا بیرون هم میومد و منو هم به وجد اورده بود.
وارد شدیم.
بر خلاف همیشه، این دفعه گی بار، انتخاب نکرده بودم.
پسرا دخترا وسط داشتن میرقصیدن و یسریا هم نشسته و در حالی که در حال نوشیدن بودن سرشونو با اهنگ تکون میدادن.
با تیونگ رفتیم و رو دو تا صندلی نشستیم و منتظر شدیم بارتندر برامون ۲ تا شات اماده کنه.
به تیونگ نگاهی انداختم.
لباس هایی طبق مُد روز با کلاه و ماسک.
دلم براش سوخت که همیشه مجبور بود صورتشو بپوشونه و راحت نبود.
چشمم به گوشی تیونگ افتاد.
"اِ قاب به دستت رسید؟"
"اهوم."
به گوشیامون که حالا ست شده بود نگاهی انداختم و نیشم باز شد.
"خب حالا توام. خجالت بکش با این سنت. چه ذوق میکنه."
خنده ای کردم.
"خب چیکار کنم. دست خودم نی. دوست دارم ازینا."
مشغول نوشیدن شدیم. البته تیونگ با سختی، بخاطر اینکه کسی نشناستش.
دیگه تقریبا مست شده بودیم. اهنگ کَر کننده ای در حال پخش بود.
دستشو گرفتم و به سمت جمعیت وسط کشوندم.
باید یکم می رقصیدیم.
اولش یکم مقاومت کرد ولی بعد باهام همراه شد.
جفتمون مست بودیم و وسط جمعیت با ریتم اهنگ تکون میخوردیم.
بعد اینکه حسابی انرژیمونو خالی کردیم داشتیم از وسط میومدیم کنار.
اول متوجه نشدم.
ولی وقتی برگشتم و پشتمو نگاه کردم.
دیدم یکی تیونگو گرفته و دستشو نگه داشته و یک دستشو هم روی پهلوی تیونگ گذاشته.
تیونگ داشت سعی میکرد دستشو ازاد کنه و پشت هم میگفت ولم کن عوضی.
ولی انقدر صدای اهنگ زیاد بود که کسی حواسش به اونا نبود.
با عصبانیت به سمتش رفتم و به سینه مرد تقریبا ۴۰ ساله کوبیدم.
"دستتو بکش عوضی."
"به تو ربطی نداره. برو پی کارت."
از صداش مشخص بود که کاملا مسته.
"به من ربطی نداره؟"
انقدر عصبی بودم که بی اختیار مشتی تو صورتش کوبیدم. با اینکارم حواس بقیه هم به ما جمع شد.
ولی مرد بیخیال نمیشد و هنوز دست تیونگو نگه داشته بود. سعی کرد اونو با خودش به سمت بیرون ببره که به سمتش حمله کردم و شروع کردم به مشت زدن بهش.
"بهت گفتم ولش کن اشغال حرومزاده.
دستتو بکش."
تیونگ هم که ترسیده بود.
سعی میکرد منو اروم کنه و نزاره که بزنمش.
از دهن مرد خون میومد و همین طوری که رو زمین افتاده بود قهقهه میزد.
لگدی از روی حرص به پهلوش زدم.
دست تیونگو گرفتم و از بار رفتیم بیرون.
دستاش یخ کرده بود.
سریع سوار ماشین شدیم.
با نگرانی پرسیدم:
"چطوری؟
اون اشغال بهت دست زد؟؟"
با عصبانیت مشتی به فرمون کوبیدم.
"ششش اروم باش. نه دست نزد.
منم فقط یکم ترسیدم ولی خوبم نگران نباش."
از عصبانیت نفس های بلندی میکشیدم و سعی داشتم خودمو اروم کنم ولی دائم صحنه ای که اون عوضی دستشو روی پهلوی باریک تیونگ گذاشته بود و سعی میکرد خودشو بهش بچسبونه، تو ذهنم پلی میشد.
تیونگ که متوجه عصبی شدنم بود. بقلم کرد و سعی کرد ارومم کنه.
"ببخشید تقصیر من بود. نباید میاوردمت اینجا."
"نه ربطی به تو نداره. خودتو مقصر ندون. اتفاقیه که افتاده. منم خوبم الان."
یکم دیه تو اون حالت موندیم.
بعدش به راه افتادم.
دیر وقت بود.
دوست داشتم ببرمش خونم ولی خب نمیشد.
بردمش به خوابگاهش.
با سختی ازش دل کندم.
با اتفاقی که افتاد مستی از سر جفتمون پریده بود.
همونطور که به سمت خونه خودم رانندگی میکردم،
سیگاری روشن کردم.
باد خنکی که به صورتم میخورد حالمو جا میاورد.
----------------------
Taeyong:
وارد خوابگاه شدم. بعضی از اعضا خواب بودن و بعضیاشونم داشتن گیم میزدن.
فردا قرار بود برای ضبط البوم بریم استودیو.
به سمت اتاق رفتم.
وارد که شدم یوتا لخت بود و از حموم در اومده بود و میخواست لباس بپوشه.
سریع درو بستم.
تو دلم به خودم فحش میدادم.
لعنت بهت تیونگ.
یه در بزنی بد نیست. اه-_-
هوفی کشیدم. بعد ۵ مین در زدم و وارد شدم.
یوتا هم لباس پوشیده بود و روی تختش داشت با گوشیش ور میرفت.
خنده ای کرد.
"حالا چیزی نشده که تیونگ. یه نظر گذروندی دیه. راضی بودی حالا؟"
اخمام رفت توهم.
"شوخی کردم بابا،
تیونگ باید باهم حرف بزنیم."
"نه یوتا. الان وقتش نیس. خستم."
بدون اینکه لباسامو عوض کنم. رو تختم افتادم و پشت بهش خوابیدم.
میدونستم میخواد درباره خودمون صحبت کنه و منم علاقه ای به این بحث نداشتم.
یکم عذاب وجدان گرفتم که رفتار تندی باهاش داشتم ولی خب واقعا امشب به اندازه کافی خراب شده بود.
دوست نداشتم روابطم با یوتا بد بشه.
کاش همه چی درست شه و مثل قبل شه-_-
میخواستم بخابم که یهو یاد محتوای جهیون افتادم. اون خیلی براش زحمت کشیده بود. باید میدیدمش. بالاخره خودمم توش بودم. باید میدیدم که چطوری شده.
گوشیمو برداشتم و هنصفیریمو گذاشتم و مشغول دیدن شدم.
بعد گذشت نمیدونم چقدر، تموم شد. واقعا خوب بود و کلی چیزای جالب درباره فشن و استایل یاد‌ گرفتم حتی. با رضایت گوشی رو کنار گذاشتم و اماده خوابیدن شدم.
یادم افتاد که میخواستم یجوری به جهیون بابت این موفقیتشون تبریک بگم.
تصمیم گرفتم صبح ادرس شرکتشونو از تو اینترنت پیدا کنم و براشون کیک و شامپاین بفرستم. امیدوارم خوشحال بشه.
چشمامو بستم و به خواب رفتم.
-------------------------
2050 words
Vote & comment <3

•His muscular back•Where stories live. Discover now