Taeyong:
چشامو بزور باز کردم. یکم سوز میومد.
هوا تقریبا تاریک بود.
معلوم نیست چقدر بود که خوابم برده بود.
چشم به اونور استخر افتاد.
باربیکیو روشن بود و اتیش، روشنی کمی ایجاد کرده بود.
کس دیگه ای نبود.
از جام بلند شدم و خواستم به سمت خونه برم که جهیون اومد.
"اِ بیدار شدی؟"
"هوم"
"اگه میخوای برو تو خونه لباساتو عوض کن بعد بیا پیش من"
سری تکون دادم و به سمت خونه رفتم.
بعد ازینکه لباسامو عوض کردم. کلاه کپمو گذاشتم و برگشتم پیش جهیون.
هوا کامل تاریک شده بود.
چراغ های باغ روشن شده بود و فضای خیلی خوشگلی ایجاد کرده بود.
جهیون داشت گوشت و سوسیس گریل میکرد و بوی خیلی خوبی راه افتاده بود.
پشتش بهم بود و حسابی غرق کارش بود.
از پشت بقلش کردم.
دستشو از جلو روی دستم که دورش حلقه کرده بودم گذاشت.
بعد چند ثانیه ازش جدا شدم و به سمت تاب درختی (ننو) رفتم و روی اون دراز کشیدم.
اسمون اینجا خیلی شفاف تر و زیباتر از سئول بود. ستاره های درخشان خیلی زیادی به چشم میخورد.
انقدر خوشگل بودن که محوشون شده بودم.
با صدای جهیون به خودم اومدم.
"تیونگ. بیا غذا بخور."
رفتم و پشت میز کنار باربیکیو نشستم.
جهیون گوشت ها و سوسیس های پخته رو اورد و هر دو شروع به خوردن کردیم.
"اوممم خیلی خوشمزس. مرسی."
"نوش جونت."
لبخندی بهم زد و منم در جوابش لبخندی زدم.
امروز واقعا ارامش بخش بود.
بعد از اینکه حسابی از شکممون پذیرایی کردیم به سمت خونه رفتیم.
"میخوای فیلم ببینیم؟"
"اوم. اره."
روی کاناپه نشستیم و جهیون داشت فیلم میزاشت.
بعد ازینکه فیلم رو گذاشت، تکیه داد و دستشو انداخت پشت گردنم.
دیگه ازش نپرسیدم چه فیلمی میخواد بزاره.
یکم که از فیلم گذشت فهمیدم فیلم ترسناکه.
چیزی نگفتم و سعی کردم ترسو نباشم.
اواسط فیلم رسیده بودیم و هیجان زیاد شده بود.
غرق فیلم بودم که یهو چیز خیلی وحشتناکی رو صفحه ظاهر شد.
از ترس جیغ ارومی کشیدم و سرمو به سینه جهیون که کنارم بود فشردم.
ضربان قلبم از شدت ترس خیلی بالا رفته بود.
جهیون با دیدن ریکشنم با تعجب، منو بقل کرد و اروم پشتمو مالید.
احتمالا با خودش تعجب کرده که ادم گنده بخاطر یه فیلم ترسناک بترسه، و اینطوری ریکشن نشون بده.
یکم بعد از تو بقلش بیرون اومدم و سعی کردم سر و سنگین به پشت تکیه بدم.
هیچ کدوم چیزی نگفتیم.
چندین بار دیگه صحنه های ترسناکی روی تی وی نشون داده شد که من همرو با فشردن چشمام بهم و مشت کردن دستم گذروندم و سعی کردم دیگه ضایع بازی قبل رو درنیارم. ولی واقعا ترسناک بودن:/
بعد از تقریبا ۲ ساعت فیلم تموم شد.
جفتمون خمیازه ای کشیدیم. دیر وقت بود. خواستم از جام بلند شم و به سمت اتاقم برم و بخوابم، که جهیون دستمو کشید به سمت خودش.
روی کاناپه نسبتا بزرگ، دراز کشید و منو هم تو بقل خودش کشید.
در گوشم گفت: "اینجا تو بقل من بخواب."
تو اون فاصله کم بینمون که چند سانت هم نمیشد بهش خیره شدم و سر کوتاهی تکون دادم.
همینطور بهم نگاه میکردیم و هیچی نمیگفتیم.
سرشو جلو اورد و با گرفتن چونم، لباشو رو لبام گذاشت و بوسه سافتی رو شروع کرد.
باهاش همراهی کردم.
ازم جدا شد و همونطور که دست عضلانیشو رو زیر سرم تنظیم میکرد شب بخیری بهم گفت.
و بعد هم دست دیگش رو دور پهلوم پیچید و منو به خودش فشرد.
در گوشم گفت: "فقط میخوام سردت نشه."
ریز خندیدم و تو دلم گفتم اره جون خودت. منم همونطور که تو بقلش بودم بهش شب بخیر گفتم.
هر جفتمون سریع خوابمون برد.
-----------------
Jaehyun:
با صدای الارم گوشیم چشمامو باز کردم.
به تیونگ که تو بقلم خواب بود نگاهی کردم.
اخه چرا انقدر خوشگله.
موهاشو که رو پیشونیش بود کنار زدم و سعی کردم اروم دستمو از زیر سرش در بیارم که بیدار نشه.
رفتم یکم کارامو انجام دادم و بعدش تیونگو بیدار کردم. ساعت ۶ بود.
بهش گفتم که اماده شه چون میخواییم بریم بیرون.
بعد اینکه اماده شدیم، سوار ماشین شدیم و به سمت کوه معروفی که چهل دقیقه با خونم فاصله داشت به راه افتادیم.
وقتی که رسیدیم، بهش لباس و وسایل مناسب کوه نوردی دادم.
با کلافگی گفت:
"چرا اخه باید صبح انقدر زود بلند شیم و بیاییم کوه."
دستمو پشتش گذاشتم و به سمت جلو هولش دادم.
"انقدر غر نزن
وقتی برسیم به قله میفهمی چه حس خوبی داره.
بعدشم کوه اینجا خیلی معروفه. باید امتحانش میکردی."
دیگه چیزی نگفتیم و به راه افتادیم.
هوا سرد بود و سر جمع ۵_۶ نفر بیشتر ادم اونجا نبود ولی بنظر من همین خودش جذاب میکرد کوهنوردیو.
۱ ساعتی بالا رفتیم که تیونگ وایستاد.
"جهیون.نمیتونم دیگهه. خسته شدمممم."
از رفتاراش خندم گرفت.
نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود.
رفتم و جلوش به پشت نشستم.
"بپر بالا."
"چی میگی؟ خل شدی؟"
"نخیرم. فقط بیا پشتم و انقدر حرف نزن."
"اخه..."
"اخه نداره. تو به این سبکی رو نتونم کول کنم که دیگه این همه سال ورزش کردنم میره سوال:/"
اومد رو پشتم و روناشو دور کمرم حلقه کرد.
دستمو زیر روناش گذاشتم تا محکم نگهش دارم.
به راه ادامه دادم.
بالاخره بعد از ۲ ساعت و نیم به قله رسیدیم.
افتاب در اومده بود و چون بالای کوه برف بود فضا خیلی خوشگل بود.
یکم سرد بود.
چنتا عکس گرفتیم.
داشتم نفس تازه میکردم که دیدم تیونگ داره میلرزه.
"سردته؟"
"یکم.."
بقلش کردم تا یکم گرمش بشه.
بعد از چند دقیقه که تو اون حالت بودیم ازش جدا شدم، چون نفساش تو گردنم داشت از خود بی خودم میکرد.
به سمت پایین راه افتادیم.
تو دامنه کوه دَکّه ای بود که چیزای خوشمزه و داغی داشت.
با تیونگ نشستیم و یچیزایی سفارش دادیم.
واقعا بهمون چسبید.
"هنوزم میگی نمیخواستی بیای کوه؟"
"هنوزم سخته ولی خب، درکل خوش گذشت.
با تو."
رو دستشو که رو میز تو دستم بود، بوسیدم و لبخندی بهش زدم.
"خوشحالم."
بلند شدیم و بعد از حساب کردن، به سمت پایین راه افتادیم.
وقتی که به ماشین رسیدیم، به سمت خونه راه افتادم.
تو راه باهم کلی حرف زدیم و خندیدیم.
به خونه که رسیدیم بهش گفتم یکم استراحت کنیم. "عصر برات یه سورپرایز دارم."
یک لحظه چشماش درخشید و همین چیزی بود که برای یه مدت میتونست حالمو خوب کنه. چون هیچ وقت تو زندگیم کسیو نداشتم که بخوام براش همچین کارایی کنم و خوشحالم که میتونم یکم از اون حسای خوبی که اون بهم میده رو اینطوری جبران کنم.
باشه ای گفت و به اتاقش رفت.
بعد یک ساعت به اتاقش رفتم تا برای ناهار صداش کنم.
وارد که شدم دیدم رو تخت خوابه.
کنارش نشستم و صداش زدم.
"بلند شو غذا بخور."
بزور جواب داد: "میل ندارم"
"نمیشه که هیچی نخوری."
"اشتها ندارم. بزار بخوابم."
دیدم بیدار نمیشه پس گذاشتم بخوابه.
بعد چند ساعت خودش بیدار شد و اومد طبقه پایین.
منتظرش بودم.
سریع رفتم و جعبه ای رو که اماده گذاشته بودم کنار، اوردم.
با تعجب به جعبه نگاه کرد.
"این چیه؟"
جعبه رو باز کردم. توش چنتا وسیله و لباس کاپلی بود.
چشاش گرد شد و زل زد تو چشام تا توضیح بدم اینا چیه.
"راستش من همیشه میخواستم با یکی رابطه عاطفی و عاشقانه داشته باشم و باهم چیزای کاپلی و ست داشته باشیم ولی هیچ وقت شانس اینو نداشتم چون همیشه روابطم یکی دو شبه و جنسی بوده."
تیونگ با برگای ریختش داشت وسایل و لباس هارو زیر و رو میکرد.
"بیا باهم ازینا ست کنیم"
"شوخی نکن"
"شوخی نمیکنم. خواهش میکنم. باشه؟"
خودشم انگار بدش نیومد.
قاب گوشی ست رو از تو جعبه برداشت.
اول خوشحال شدم بعد یادم افتاد که مدل گوشی هامون یکی نیست.
سریع از دستش گرفتم.
"مدل گوشیتو بهم بگو، سفارش میدم که یدونه بزنن همین شکلی."
"نه ولش کن نمیخواد."
سعی کردم خودمو لوس کنم.
"خواهش کردم دیه :)"
"باشه."
قرار شد وقتی برگشتیم سئول قاب رو بدم درست کنن.
"بقیشون چی؟"
"دیگه پررو نشه فعلا همین بسه."
باشه ای گفتم ولی خودم میدونسم بزودی مجبورش میکنم همرو استفاده کنیم.
چون ناهار نخورده بود یکم تنقلات دادم بهش که بخوره و بعدشم قرار شد اماده شیم.
بعد نیم ساعت سوار ماشین شدیم. هوا تقریبا داشت تاریک میشد.
به سمت مکان مورد نظرم به راه افتادیم. تیونگ نمیدونست که قراره کجا بریم.
بعد یه مدت که تو راه بودیم بالاخره رسیدیم.
"چشماتو ببند."
"هوم؟"
"چشماتو ببند تا زمانیکه بهت نگفتم باز نکن."
چشماشو بست.
از ماشین پیاده شدم و کمکش کردم که پیاده شه و بعد همونطور که دستشو گرفته بودم که نیوفته به سمت جلو بردمش.
"چشاتو باز کن تیونگ."
با دیدن رو به روش چشاش بزرگ شد. هیچی نمیگفت. حس کردم یکم بغض کرده.
نگران شدم.
"چیزی شده؟"
رفتم جلوش و دستاشو گرفتم تو دستم.
"خوشت نیومد؟"
مشت ارومی بهم زد.
"دیوونه ای؟"
"پس چی؟"
"هیچی فقط. یاد بچگیم و کلا زندگیم افتادم. هیچ وقت کسی برام همچین کارایی نکرده."
سریع کشیدمش تو بغلم.
"از این به بعد من هستم و قراره کلی ازینکارا باهم بکنیم."
یکم که مودش عوض شد، رفتیم و روی تخت چوبی نشستیم.
در اصل من زودتر ترتیب اینجارو داده بودم.
تخت چوبی ای بود که دور تا دورش با ریسه و شمع تزئین شده بود و از همه مهم تر ویو رو به روش بود.
ما روی ارتفاع بودیم و تخت هم رو به روی ویو زیبایی بود که چراغ ها توی شب خیلی خوشگل ترش میکردن.
اطرافمون هم پر از درخت و سبزه بود.
باد خنکی میومد و فضای فوق العاده ای بود.
در واقع من زیاد اهل اینکارا نبودم ولی خب توی این مدت که تیونگ رو دیدم، همیشه حس میکردم یه ناراحتی و غمی توش هست حتی وقتایی که میخنده. شایدم این فقط حسیه که من دارم.به هر حال بخاطر همون دوست دارم تا جایی که میتونم و از دستم بر میاد براش همه کار بکنم.
جفتمونم ساکت بودیم و به ویو خیره شده بودیم.
"امروز روز اخره :( خواستم که یکم حال و هوامون عوض شه."
"اوو راست میگی. چقدر زود گذشت. باورم نمیشه به همین زودی ۴ روز شد."
"اره. بهت خوش گذشت؟ ممنونم که باهام اومدی."
تیونگ یک دفعه ای اومد نزدیک تر و بقلم کرد.
"راستشو بخوام بگم، خیلی بهم گذشت. ممنونم که ازم خواستی باهات بیام. خیلی وقت بود انقدر احساس خوب و راحتی نداشتم."
خوشحال شدم ازینکه همچین حسی داشت.
بعد از یکم دیگه که از فضا لذت بردیم و صحبت کردیم.
غذایی که سفارش داده بودم رسید و حسابی خودمونو سیر کردیم.
ساعت ۱۰ شب بود.
"ازونجایی که این اخرین ساعتای سفرمونه، جایی هست که بخوای بری؟"
"الان؟"
"اهوم."
"اممم، ساحل."
"ساحل که رفتیم. "
"اره ولی خب من خیلی دوست دارمش."
باشه ای گفتم.
بعد از گذشت ۲۰ دقیقه به دریا رسیدیم.
بجز یک کاپل دیگه که داشتن لب دریا راه میرفتن، هیچکس دیگه ای اونجا نبود.
باد سردی میومد و موج های بزرگی ایجاد میکرد.
کاپشنمو دادم به تیونگ بپوشه.
خودم به اندازه کافی لباس گرم داشتم.
ساحل، با چراغ هایی که اون اطراف بود، کمی روشن شده بود.
ما هم یک ربعی لب دریا قدم زدیم و بعدش نزدیک دریا روی شن ها نشستیم.
انعکاس ماه روی اب فضای خاص و زیبایی ایجاد کرده بود. به تیونگ نگاه کردم.
غرق تماشای دریا بود.
دستمو زیر چونش گذاشتم و سرشو به سمت خودم چرخوندم.
نگاهامون بهم قفل شد.
"دوستت دارم"
به نظر یکم شوکه میومد.
نزاشتم چیزی بگه و شروع به بوسیدن لباش که از سرما به بنفشی میزد کردم.
بعد از یه بوسه که تموم بدنمونو توی اون سرما، داغ کرده بود، بالاخره از هم دل کندیم و از جا پاشدیم.
به سمت خونه راه افتادیم.
"فردا صبح باید برگردم خوابگاه."
"میدونم. برای صبح زود بلیط گرفتم."
بعد از اینکه رسیدیم، هر دو توی اتاقامون مشغول جمع کردن وسایلامون بودیم.
وقتی که همه چیز اماده شد.
به اتاقش رفتم و در زدم.
"بله؟"
وارد شدم.
"میشه بیای پیش من بخوابی؟"
با لبخند سری تکون داد و با من به اتاقم اومد. وارد اتاق که شدیم روی تخت هولش دادم. از پشت روی تخت افتاد. همونطوری که تو چشماش نگاه میکردم رفتم روش و خم شدم به سمتش.
لبامون چند سانت باهم فاصله داشت. تیونگ چشماشو بست و منتظر بوسه بود.
خنده ریزی کردم و از روش بلند شدم و کنارش دراز کشیدم.
تیونگ با شنیدن صدای خندم، چشماشو باز کرد و وقتی دید کنارش دراز کشیدم، پشتشو بهم کرد و زیر لب عوضی ای گفت.
از اینگه اذیتش کنم لذت میبردم.
همونطور که کنار هم دراز کشیده بودیم، دستمو از پهلوش سُر دادم و بقلش کردم.
بوسه ای رو لاله گوشش زدم.
"شبت بخیر تیونگ"
"شب تو هم بخیر"
از شدت خستگی به سرعت خوابمون برد.
------------------
2060 words
کامنت و ووت فراموشتون نشه🙃💙
YOU ARE READING
•His muscular back•
Fanfiction'NCT' couple: jaeyong genre: smut🔞 , romance جهیون رئیس شرکت Fashion boy که مثل تینیجر ها جذب یک ایدول بیست و خورده ای ساله شده بود. از طرفی تیونگ ایدولی که با وجود هزاران فن و البته مشغله کاری، باز هم ذهنش درگیر پشت عضلانی مردی شده بود که موقع عک...