Pride & Annoyance

136 35 27
                                    


Jaehyun:
با کوبیده شدن در توسط تیونگ. سرم تیر وحشتناکی کشید.
پسر بلوند رو از رو خودم پس زدم.
سر درد بدی گرفته بودم و اعصابم از همه چی خورد بود.
هضم مسئله یوتا و تیونگ برام غیر ممکن بود.
وقتی تو این اوضاع هنوز هم نگرانشم، چطور میتونم دست ازش بکشم و بیخیالش بشم.
با خودم راهکار های مختلفو بررسی میکردم.
مثلا برم یوتا رو بخاطر این حرفا و کاراش زیر مشت و لگد بگیرم، که نمیشه چون دردسر میشه برام و اون لعنتی یه آیدوله.
جلوی تیونگو بگیرم که دیگه برنگرده اونجا، که اینم نمیشه.
بیخیال تیونگ بشم و بزارم با یوتا خوش باشه، که این از همه غیر ممکن تره.
حس میکردم یکی دستشو کرده تو قفسه سینم و داره قلبمو تو دستش فشار میده.
حساب کردم و ازونجا خارج شدم.
ذهنم همش درگیر و نگران تیونگ بود که این موقع شب کجا و چطوری رفته؟ سالم میرسه؟ اتفاقی براش نیوفته؟
سوار ماشینم شدم و دستی به پیشونیم کشیدم.
به سمت خونم راه افتادم.
روزم کلا به گند کشیده شده بود.
تو راه چند باری نزدیک بود تصادف کنم چون تقریبا مست بودم.
بزور رسیدم خونه و درجا رو تخت افتادم. تو ذهنم چیزای مختلفی میچرخید.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
-------------
Taeyong:
وقتی که به خوابگاه رسیدم، پول راننده رو دادم و پیاده شدم.
دستی به صورتم کشیدم و وارد خوابگاه شدم.
بدون اینکه جلب توجه کنم، سریع وارد اتاقم شدم.
یوتا رو تختش خوابیده بود.
کنار تختش پر از بطری های سوجو و ابجو بود.
تعجب کردم.
ما باید تو این مدت خیلی مواظب باشیم، چون تو دوره پروموشن البوممونیم، چطوری یوتا مست کرده •_•
سری تکون دادم و بعد عوض کردن لباسام، رو تختم دراز کشیدم.
هنوزم دلم میخواست بشینم ساعت ها زار بزنم.
گوشیمو برداشتم تا چک کنم که متوجه پیامایی از طرف یوتا شدم.
با دیدن پیاما چشمام چهارتا شد.
اینا دیگه چیه؟
یه نگاه به یوتا که خواب بود کردم و دوباره به پیاما خیره شدم.
دستی به پیشونیم کوبیدم.
فاک.
حتما یوتا مست کرده بود و این پیامارو فرستاده بود و جهیونم دیده بود.
شت شت شت
ناخونامو تو کف دستم فشار دادم.
چرا باید اینطوری میشد، اونم بعد اینکه من اون همه برای جهیون توضیح دادم که هیچی بین ما نیست.
حتما با دیدن این پیاما براش سوتفاهم پیش اومده.
درسته که موضوع علاقه یوتا به خودم رو بهش نگفتم ولی دروغ هم نگفتم که چیزی بین ما نیست.
چون من یوتا رو رد کرده بودم.
اصلا اون احمق به چه اجازه ای به گوشی من دست زده.
اصلا چرا به من اعتماد نداره؟! من که بهش گفتم چیزی بینمون نیست. چرا فقط حرفای منو باور نمیکنه و بهم اعتماد نمیکنه؟
با فکر به اینا داشتم دیوونه میشدم.
درکل هیچکدوم ازینا، کاری که جهیون کرد رو توجیح نمیکرد.
میتونست بیاد ازم بپرسه، یا بیاد باهام حرف بزنه یا حتی دعوا کنه، همه اینا بهتر از این بود که بره برای تلافیِ کاری که تازه من نکرده بودم، بخواد با اون استریپر لعنتی...
دوباره داشت بغض راه گلومو می بست.
همش صحنه ای که اون پسر روی پاهای جهیون نشسته بود و خودشو تکون میداد و جهیون که لبای اونو بوسید، تو ذهنم پلی میشد.
سرمو تو بالشم فشار دادم و سعی کردم بی صدا اشک بریزم.
ازینکه انقدر ضعیف بودم حالم بهم میخورد.
-----------

•His muscular back•Where stories live. Discover now