Jaehyun:
صبح بخاطر نوری که مستقیم از پنجره روم افتاده بود، چشمامو باز کردم.
دستی به چشمام کشیدم و روی تخت نشستم.
تیونگ با حالت بچگونه ای توی خودش مچاله شد بود و خوابیده بود.
آروم پشت دستمو روی گونش کشیدم. پوستش خیلی لطیف بود و این باعث میشد دلم بخواد همش لمسش کنم.
به سمتش خم شدم و بوسه ای رو گونش گذاشتم.
چشماشو کم کم باز کرد.
"بیدارت کردم؟"
"ساعت چنده؟"
"هفت "
چیزی در جواب نگفت.
و همونطوری با لبخند و قیافه ای خواب آلود بهم نگاه کرد.
منم لبخندی بهش زدم و خواستم از تخت بیرون بیام که مچ دستمو گرفت.
"کجا؟"
"سر کار"
"نرو"
"چرا؟ بهتره که برم."
"تو رئیسی. هر موقع که دلت بخواد میتونی بری."
"آره ولی خب اگر میخوام کارکنانم سر وقت بیان پس خودمم باید همین شکلی باشم."
"باشه آقای قانون مدار ولی یک روز یکم دیر بری هیچی نمیشه."
همونطوری که این رو میگفت دستمو کشید و مجبورم کرد دوباره روی تخت دراز بکشم.
از جاش بلند شد و روم نشست.
"سنگینم؟"
خندیدم.
"تو؟ سنگین؟ خنده دار بود."
"باشه حالا."
و در ادامه چشم غره ای بهم نشون داد.
همونطوری که روم نشسته بود، به سمتم خم شد و بوسه نرمی رو لبام گذاشت.
پس این دلیل این بود که دوست نداشت برم سرکار.
خواست عقب بره که دستامو دو طرف گونش گذاشتم و با شور بیشتری بوسیدمش.
تقصیر خودش بود که شروع کرده بود.
لبخند شیطونی زد و باهام همراه شد.
یکم بعد، زبونامون بودن که همدیگرو حس میکردن.
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد.
دستشو به سمت تیشرتش برد و اونو از تنش درآورد.
با دیدن بدن بی نقصش یه حس خاصی بهم دست داد.
هنوز هم، همه چیز دربارش برام جدید و جذابه، انگار که اولین باره.
حالا تنها چیزی که تنش بود باکسر مشکی رنگ جذب بود.
دستامو گرفت و روی نیپِل هاش قرار داد.
در اصل بدون حرف زدن، ازم میخواست که لمسش کنم.
دیدن چهره اش که نیاز توش موج میزد باعث میشد دلم بخواد خیلی کار ها باهاش انجام بدم.
تکیه ام رو از تخت گرفتم و به سمتش متمایل شدم.
لبامو روی گردن خوش فرمش گذاشتم و همونطوری که مارکش میکردم، با دستام همونطور که خواسته بود با نیپِل هاش بازی میکردم. همون چیزی که اون میخواست.
آه های ریزی از دهنش خارج میشد که سخت تلاش میکرد که جلوشونو بگیره تا من متوجهشون نشم ولی خب اونا همین حالاشم اثرشون رو روی آلتم گذاشته بودن.
با بی طاقتی دستام رو به لبه شورتش گرفتم تا درش بیارم.
خودش هم کمی از روم بلند شد تا لباس راحتتر از تنش در بیاد.
دیدن عضو متورم و صورتی رنگش باعث شد، کم کم درد رو توی عضوم حس کنم. آلتم برای بودن توش نبض میزد و درد میکرد.
از اونجایی که من شب ها بی لباس میخوابیدم، تن من هم فقط باکسر بود.
کمکم کرد تا لباس زیرم رو در بیارم و بعد روی لگنم نشست.
اومدم بلندش کنم تا بتونم آلتمو داخلش ببرم که جلومو گرفت و سفت تر از قبل روی لگنم نشست و نزاشت. خواستم چیزی بگم که دستشو جلوی دهنم گرفت و شروع به مالیدن پایین تنش روی مال من کرد.
لمس پوست های داغمون و کشیده شدن عضوش روی مال من باعث میشد نفس کشیدن رو فراموش کنم.
دستامو دور پهلوهای باریکش گذاشتم و نگهش داشتم.
"بسه دیه نمیتونم."
بدون توجه به من دوباره به حرکت دادن خودش روم ادامه داد.
"تازه اولشه."
همونطوری که خودشو آروم روم تکون میداد، چشماشو بسته بود و گوشه لبشو به دندون گرفته بود.
دیدنش تو اون حالت باعث میشد دلم بخواد بدون هیچ سکسی ارضا بشم.
یچیزی تو وجودش بود که میتونست تا لبه جنون هم ببرتم. الان که داشتم فکر میکردم این همه کنترلش روی جسم و روحم میتونه خیلی خطرناک باشه ولی خب چیکار میتونسم بکنم.
خیلی وقته که دیگه بدون اون نمیتونم.
ازونجایی که جفتمون خیلی تحریک شده بودیم، هردومون پریکام زیادی ترشح کرده بودیم.
آلتم از شدت تحریک شدن، درد میکرد.
دیگه نمیتونسم تحمل کنم، پس با خشونتی که دست خودم نبود، نگهش داشتم.
به چشمام خیره شد.
"چیه؟ کم اوردی؟"
بدون توجه به حرفش، لباشو وحشیانه به دندون گرفتم و شروع به گاز گرفتن لباش کردم.
ازشون سیر نمیشدم.
بعد از یه مدت بالاخره ازش جدا شدم.
دستشو به سمت لباش برد که تازه متوجه خون روی لباش شدم.
خواستم دستمو به سمت لباش ببرم که دستمو پس زد.
با شتابی که قبلش توی حرکاتش دیده نمیشد، کمی روی زانوهاش بلند شد و بعدش روی آلتم نشست و آروم آروم داخل خودش جاش داد. بخاطر خیس بودن عضوم نیازی به لوب نداشت.
با حس تنگیش دور عضوم آهی از دهنم خارج شد.
بعد از اینکه یکم بهم عادت کرد، دستاشو به لبه تخت گرفت و شروع به بالا و پایین کردن خودش کرد.
لبامو روی نیپِل هاش که جلوی صورتم بود گذاشتم و مکیدمشون که باعث شد از شدت لذت دستاش شل بشه و نتونه خودشو نگه داره.
همونطوری نیپلش تو دهنم بود، لبخند رضایت بخشی زدم.
این دفعه دستاشو محکم تر روی شونه های من تکیه داد.
بدون توجه، به لیسیدن و مک زدن نوک سینش ادامه دادم.
دستاشو توی موهام فرو برد و همونطور که چشماش رو از لذت بسته بود، جهت حرکتش رو تغییر داد.
شروع به تکون دادن خودش به صورت دایره شکل کرد.
این اولین باری بود که اینطوری روم سواری میکرد.
پوزیشن جدید حتی خیلی لذت بخش تر بود و باعث شد صدای بلند ناله اش در بیاد.
با نفسایی منقطع دستامو دور پهلوهاش گذاشتم و فشاری بهش وارد کردم.
خودش که متوجه منظورم شد.
سرعتشو بیشتر کرد.
یکم بعد با برخورد دیکم به پروستاتش، جیغی زد.
حس کردم که خیلی نزدیکم.
"من دارمم میا م..."
یکم دیه خودشو روم حرکت داد و بعد آه دیگه ای از دهنم خارج شد و توش خالی شدم.
هر دومون به نفس نفس افتاده بودیم.
تمام بدنم عرق کرده بود.
متوجه شدم که اون هنوز نیومده بخاطر همون با دستم شروع به هندجاب دادن بهش کردم.
دستمو روی طول آلتش میکشیدم و پریکامش باعث میشد دستم راحت سر بخوره و سرعت حرکتم بیشتر بشه.
شَستمو روی سرِ عضوش کشیدم که باعث شد "فاک" ای از دهنش خارج بشه.
سرعت حرکت دستمو بیشتر کردم و توی کمتر از چند ثانیه توی دستم خالی شد.
از خستگی خودش رو روی سینم تکیه داد.
دستمو نوازش وار روی پشتش کشیدم.
"عالی بودی عشقم."
در جواب بوسه ای روی سینم گذاشت.
"تو هم"
بعد ازینکه حالمون جا اومد هر دومون از جامون بلند شدیم و به سمت حموم رفتیم.
تیونگ با شنیدن صدای زنگ گوشیش سریع خودش رو آب کشید و زودتر از من از حموم دراومد.
منم خودمو شستم و یکم بعدش خارج شدم.
"کی بود؟"
"ته ایل"
"خب؟"
"باید برم خوابگاه. برای برنامه کاریمون."
"آها"
نزدیکش شدم و نگران به چشماش نگاه کردم.
"مطمئنی مشکلی نداری که برگردی خوابگاه؟"
نگاهشو به زمین دوخت.
"باید زندگی کاری و شخصیمو از هم جدا کنم. چاره ای نیست."
سری به نشون تایید تکون دادم.
خوشحال بودم که انقدر بالغ و فهمیدس.
بغلش کردم.
" هر موقع حس کردی دوست نداری اونجا باشی، بیا پیشم. باشه؟"
"اهوم "
ازش جدا شدم و اون شروع به پوشیدن لباساش کرد.
منم با حوله به سمت اشپزخونه رفتم تا قهوه دم کنم.
نمیخواستم با شکم خالی بره.
بعد از دم کردن قهوه به اتاقم برگشتم و لباسای بیرونم رو پوشیدم.
باید میرفتم شرکت.
بعد ازینکه جفتمون اماده شدنمون تموم شد، دستشو گرفتم و به سمت اشپزخونه هدایتش کردم.
خواست چیزی بگه که جلوشو گرفتم.
"اول صبحونه بعد سرکار."
دیگه چیزی نگفت.
پشت میز نشست و من براش قهوه ریختم.
چندتا نون تست هم براش آماده کردم تا بخوره.
با غر غر خوردتشون و بعد ازینکه خودمم قهومو نوشیدم، هردومون از خونه خارج شدیم.
توی راهم اونو به خوابگاهش رسوندم و خودم به شرکت رفتم.
-----------------------------
Taeyong:
وقتی که وارد خوابگاه شدم همه چیز مثل قبل بود.
دویونگ و مارک درباره اینکه دیشب کجا بودم ازم سوال پرسیدن که یجوری پیچوندمشون.
بعد از عوض کردن لباسام، با بقیه اعضا سوار ون شدیم تا برای جلسه ای به کمپانی بریم.
توی اتاق با یوتا برخورد کرده بودم اما هیچکدوم حرفی نزدیم یا اصلا نداشتیم که بزنیم.
اون سر به زیر اماده شد و زودتر از من از اتاق خارج شد .
هنوز از دستش عصبانی بودم و هضم اینکه اونطوری بهم دروغ گفته بود و این چند ماه باعث شده بود زجر بکشم برام خیلی سخت بود.
توی ون هیچ کس حرفی نزد تا اینکه به کمپانی رسیدیم.
جلسه درباره کامبکمون بود.
رئیس پارک بهمون گفت الان بهترین موقع برای کامبک با یه موزیکه هیته.
طی جلسه چند ساعته ای که داشتیم، قرار بر این شد که برای سه ماه اینده کامبک داشته باشیم با یه مینی البوم ۶ ترکه.
یکی از استف ها برامون دِمویی از اهنگا گذاشت.
یکی از ترک ها بالاد(ballad) بود و بقیه پاپ و آر اند بی و ....
با چندبار گوش دادن به دمو ها و کلی مشورت بالاخره با رای اکثریت تایتل ترک رو از بین اهنگ ها انتخاب کردیم.
قرار شد از فردا برای ضبط بیاییم.
چند روز دیگه هم باید برای یاد گرفتن کوریوگرافی اهنگ اصلی که ریتم اعتیاد آور و تندی داشت بیاییم.
بالاخره بعد ازینکه یکم دیگه هم درمورد کانسِپت این کامبکمون صحبت کردیم، جلسه تموم شد.
ازونجایی که کمی از ساعت ناهار گذشته بود، تصمیم گرفتیم همگی به مرغ فروشی ای که میشناختیم و خیلی معروف بود بریم.
بعد از رسیدن به رستوران و غذا خوردن، تقریبا ساعت ۵ عصر به سمت خوابگاه برگشتیم.
قرار بود ماه های سخت و پرکاری پیش رو داشته باشیم.
ازونجایی که توی این مدت خوابم بهم ریخته بود، تصمیم گرفتم استراحت کنم.
توی خوابگاه درجا توی تخت خوابم رفتم و خوابیدم.
بعد از گذشت نمیدونم چقدر، با صدای خنده های بلند مارک از خواب بیدار شدم.
نگاهی به ساعت کنار تختم انداختم.
ساعت ۸ شب بود.
از اتاق خارج شدم.
اعضا جلوی تی وی نشسته بودن و درحال دیدن برنامه knowing brothers بودن.
طبق معمول صدای خنده های مارک قطع نمیشد.
مهمون این اِپیزود یه گرل گروپ بود.
با دیدن دویونگ که دست تنها توی اشپزخونه مشغول اماده کردن یه چیزی برای شام بود، تصمیم گرفتم که کمکش کنم.
دستام رو شستم و باهمدیگه مشغول پختن و اماده کردن غذا شدیم.
بعد از گذشت یک ساعت یا شاید بیشتر، غذا اماده شد.
اعضا کمک کردن و وسایل رو چیدن و بعد همگی مشغول خوردن شدیم.
در حقیقت این دفعه گشنم بود.
که این هم عجیب بود و هم خوشحال کننده.
نمیدونم چرا، شاید بخاطر اصرار های اخیر جهیون و اینکه بزور مجبورم میکرد غذا بخورم، کمی اشتهام باز شده بود و از قبل بهتر شده بودم.
بعد ازینکه همگی خوردیم و جمع و جور کردیم، قرار شد جانی و وین وین بخاطر اینکه توی 'سنگ کاغذ قیچی' از بقیه باختن، ظرف های شام رو بشورن.
به سمت اتاقم برگشتم و روی تختم دراز کشیدم.
گوشی به دست، بین فیلم دیدن و بازی کردن مونده بودم که یوتا هم داخل اتاق شد.
خواستم بی تفاوت باشم اما رفتارش که برخلاف همیشه بود نظرمو جلب کرد.
به آرومی روی تختش نشست. انگار که داشت ذهنشو برای گفتن چیزی مرتب میکرد.
"تیونگ؟ "
با تعلل به سمتش نگاه کردم.
"بله؟"
" امم میدونم از دستم عصبانی ای. ولی حس کردم یه معذرت خواهی واقعی بهت بدهکارم.
هنوزم نمیدونم دقیقا چرا همچین کاری کردم ولی خب متاسفانه نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم.
میدونم این چند ماه دوری و... برات چجوری گذشت.
امیدوارم منو ببخشی و اینکه بهم بگو چطوری میتونم برات جبران کنم."
قبلا هم معذرت خواهی کرده بود ولی اون موقع انقدری عصبی بودم که اصلا دلم نمیخواست حتی یک لحظه بیشتر اونجا بمونم.
ولی حالا یکم اروم تر شده بودم.
در اصل اینکه متاسف میدیدمش عجیب بود. تا حالا پیش نیومده بود یوتا برای چیزی ازم عذرخواهی کنه.
با اینکه حرفاش چیزی رو عوض نمیکرد و این عذابی که توی ماه های قبل کشیده بودم رو جبران نمیکرد ولی
در یک لحظه تصمیم گرفتم که بجای عصبی موندن از دستش تا ابد، سعی کنم اهمیتی ندم و بجاش از این به بعد روی خودم و جهیون وقت بزارم.
با مکث تقریبا یک دقیقه ای جوابش رو دادم:
"باشه.
با اینکه عذرخواهیت چیزی رو عوض نمکنه ولی دلم نمیخواد تمام وقتم رو با عصبانی بودن از دستت بگذرونم و حروم کنم چون قرار نیست دیگه به عقب برگردیم.
پس میبخشمت."
لبخند کجی که مرز باریک بین خوشحالی یا ناراحتیش رو مشخص نمیکرد بهم زد و سری تکون داد.
توی تختش دراز کشید تا بخوابه.
منم تصمیم گرفتم بازی کنم.
-------------------------------
به خودم که اومدم ساعت ۱ شب بود.
ازونجایی که قرار بود از این به بعد دوباره کلی کار سرمون بریزه، تصمیم گرفتم بازی کردن رو تموم کنم و بخوابم.
بعد از اماده شدن برای خواب و کامل توی تخت دراز کشیدن، به سرعت خوابم برد.
--------------------------------
از فردای اون روز، هر روز از صبح زود تا دیر وقت شب مشغول بودیم، دو ماه اول همش توی کمپانی بودیم و دائم بین دَنس پِرَکتیس روم (اتاق تمرین رقص) و استودیو در رفت و امد بودیم.
اول از همه تایتل رو ضبط کردیم. ضبطش چند روز و طبیعتا بیشتر از بقیه آهنگا طول کشید.
هممون میخواستیم که تایتل ترک رو به بهترین نحو ممکن بخونیم.
اعضایی که بیشتر پارت هارو توی اهنگ داشتن، زمان بیشتری توی استودیو بودن و بعد از اون به ترتیب بقیه اعضا برای ضبط میرفتن.
بعد از اینکه کار ضبط تایتل ترک تموم شد، سراغ بی ساید ترک ها رفتیم.
تکنیک های متفاوت و جدیدی که توی بعضی از ترک ها نیاز بود، در عین حال که جالب بود و چالش جدیدی برامون به حساب میومد، به همون اندازه سخت و نیاز به تمرین و ضبط مکرر داشتند.
از طرفی کوریوگرافی (طراحی رقص) اهنگ اصلی پر از حرکت هایی بود که نیاز به انرژی و قدرت بدنی و بالانس زیادی داشت.
تمام اعضا سخت در تلاش بودن تا یه کامبک خوب داشته باشیم و بتونیم انتظارات فن هامونو که تا حالا ساپورتمون کرده بودن رو برآورده کنیم :)
از اونجایی که من دنسر اصلی بودم، پارت های زیادی بود که باید سنتر می ایستادم و به معنای این بود که تمام توجه ها رو من بود، بخاطر همون با اینکه هیجان انگیز بود اما در عین حال سخت و استرس زا بود.
از طرفی یه مدتی هم بود که اوضاع کمرم خوب نبود.
در اصل از اول دبیو همینطوری بود ولی بعضی وقتا که حرکات رقص فشار زیادی به ناحیه کمرم میاورد بدتر میشد و گاها دردش طاقت فرسا بود.
ازونجایی که میتونسم تحمل کنم چیزی دربارش به کسی نگفتم و فقط به سخت تلاش کردن ادامه دادم.
روز ها به سرعت میگذشت و سرمون شلوغ تر میشد.
کمتر از یک ماه به ریلیز (انتشار) مینی البوممون مونده بود. کار ضبط اهنگ ها و یاد گرفتن رقص تموم شد بود و فقط ما هر روز برای چند ساعت به کمپانی میرفتیم و پشت هم رقص رو تمرین میکردیم، تا زمانیکه بدون هیچ خطایی و با هماهنگی کامل اجراش کنیم.
علاوه بر اون، برای عکس برداری البوم فیزیکال و تیزر ایمِیج ها و تیزر ویدیویی به لوکیشن های مختلف رفتیم و چندین سِری متفاوت و با استایل های مختلف عکس گرفتیم.
چون که تعدادمون خیلی هم کم نبود، خیلی وقت ها باید منتظر میشدیم تا هر نفر عکس های انفرادیش تموم شه تا بالاخره نوبت نفر بعدی بشه.
بعد از ۱۰ روز، گرفتن عکس های تیزرها و عکس های فوتوبوک تموم شد و قرار شد که موزیک ویدیو رو فیلمبرداری کنیم.
کمپانی گفته بود قصد دارن که موزیک ویدیو رو توی یه جا توی تایلند فیلمبرداری کنیم.
وقتی که این موضوع رو به جهیون گفتم، حسابی پَکَر شد. در اصل بعد از جدایی طولانی مدتمون، دیه طاقت دوری بیشتر از چند روز از همدیگه رو نداشتیم.
ولی خب چاره ای نبود و من مجبور بودم برای یک هفته با اعضا و اِستَف به تایلند برم.
-------------------------
(روز قبل از رفتن به تایلند)
صبح وسایلم رو اماده کردم و بعدش طبق روتین همیشگی با اعضا برای تمرین رقصمون به کمپانی رفتیم. هر چی بیشتر میرقصیدیم، بیشتر خطاهامونو پیدا میکردیم و تصحیحش میکردیم تا زمانیکه بی نقص بشه.
ساعت نزدیکای ۴ عصر بود که کارمون تموم شد.
اعضا به خوابگاه برگشتن و منم با سر هم کردن بهونه برای منیجرمون به خونه جهیون رفتم.
از اونجایی که امروز روز تعطیل بود، احتمالا مثل همیشه شرکت نرفته بود.
بخاطر اینکه دیروز بعد ازینکه بهش درباره سفرمون گفتم، دلخور شد و زیاد موافق نبود، تصمیم گرفتم سورپرایزش کنم و حداقل شب رو پیشش بمونم.
به خونش که رسیدم وارد اسانسور شدم و بعد از رسیدن به طبقه مورد نظرم پیاده شدم.
چون که کلید داشتم دیگه زنگ نزدم و اهسته در رو باز کردم.
کسی توی پذیرایی نبود.
یه لحظه شک کردم که شاید خونه نباشه اما کمی بعد با شنیدن صدای اب متوجه شدم که حمومه.
بدون سر و صدای اضافه لباسام رو با یه چیز راحتی عوض کردم و به سمت آشپزخونش رفتم.
میدونسم اونم بدتر از من خیلی وقتا که سرش شلوغه وعده های غذاییشو رد میکنه و یا نهایتش از بیرون غذا میگیره بخاطر همون میخواستم براش غذای خونگی بپزم. ازونجایی که طبق معمول هیچی توی یخچالش پیدا نمیشد، وسایل مورد نظرم رو توی راه از بیرون خریده بودم.
سریع مشغول آشپزی شدم.
نیم ساعت بعد با صدای در و بستن آب متوجه شدم که از حموم بیرون اومده.
طبق عادتش درجا به سمت سشوار رفت و اون رو روشن کرد که این رو از صداش متوجه شدم.
طی مدتی که اون مشغول خشک کردن موهاش و لباس پوشیدن بود، اصل غذا رو اماده کردم و فقط باید منتظر میموندم تا جا بیوفته.
در کنار غذا دوتا بسته رامِن هم باز کردم و توی قابلمه ای با آب جوش ریختم.
هنوز در قابلمه رو نزاشته بودم که جهیون با تعجب از اتاقش خارج شد.
چشماش از خوشحالی برق زد.
"کی اومدی؟"
لبخند بزرگی بهش زدم.
"یه مدتی هست. تو توی حموم بودی."
به سمتم اومد.
موهاشو نیمه خشک کرده بود و توی صورتش ریخته بود و لباس اُوِر سایز طوسی رنگی با شلوار گرمکن تنش بود که خیلی بهش میومد.
بعد ازینکه خوب توی اشپزخونه سرک کشید، منو توی بغلش کشید.
بوی شامپوش خیلی خوب بود.
بوسه ای روی گردنش که کنار صورتم قرار داشت زدم.
"بو های خوب خوب میاد."
"برای خودمون غذا درست کردم. حتما گرسنته نه؟"
ازم جدا شد و نگاه مظلومی بهم کرد.
"راستش خیلییی."
دستی توی موهاش کردم و بهم ریختمشون که باعث شد اخم کوچیکی کنه و دوباره با دستاش مرتبشون کنه.
"یکم دیگه اماده میشه.
چرا ناهار نخوردی مگه خونه نبودی؟"
"نه. برای یکسری مدارک باید میرفتم یه جایی. تازه یک ساعته اومدم خونه."
"روزای تعطیلم کار رو وِل نمیکنی نه؟"
اشاره ای بهم کرد و گفت:
"ببین کی داره به کی میگه."
"من مجبورم وگرنه اگر میتونستم تو خونه میموندم و استراحت میکردم."
به سمت کاناپه رفتم و روش نشستم.
جهیون هم کنارم نشست.
ازونجایی که حسابی خسته بودم، سرمو روی پاهاش گذاشتم و دراز کشیدم.
شروع به وَر رفتن با موهام کرد.
"از کار چخبر؟ همه چیز مرتبه؟"
درباره اتفاقاتی که اخیر افتاده بود و کارایی که امروز کردم و روند کامبکمون براش گفتم.
"میدونم خیلی خسته ای ولی مطمئن باش نتیجه تلاش هاتو میبینی و اون موقع حس خیلی خوبی خواهی داشت که الان متوجهش نمیشی."
لبخندی بهش زدم و سری به نشونه تایید تکون دادم.
درست میگفت.
با اینکه دلم نمیخواست ازون حالت خارج بشم ولی به زور از جام بلند شدم.
هر دومون دور میز نشستیم.
غذا اماده بود.
جهیون به سرعت مشغول خوردن شد.
چشماشو بست.
"آهههه خیلی خوشمزس."
بخاطر قیافش خندم گرفت.
بقیه غذامون رو در سکوت خوردیم و بعد ظرف هارو توی ماشین ظرف شویی چیدم.
با اینکه تازه ساعت ۱۰ شب بود ولی هردومون خیلی خسته بودیم.
به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
حس میکردم اخیرا بیشتر از تخت خودم به تخت جهیون وابسته شدم.
جهیون هم وارد اتاق شد.
"خسته ای نه؟"
با صدای آرومی جواب دادم:
"اهوم"
دیگه چیزی نگفت.
به سمت دوتا شمع معطری که کنار تخت روی میز قرار داشت رفت و روشنشون کرد.
اهنگ ملایمی هم با گوشیش پلی کرد و خودش هم اومد توی تخت.
از پشت بغلم کرد.
شمع ها بوی خیلی خوبی داشتن.
فضای اتاق و بدن گرم جهیون حس آرامش رو به وجودم تزریق میکرد و باعث شد لبخندی رو لبام نقش ببنده.
بدون اینکه متوجه بشم کم کم خوابم برد.
--------------------
صبح با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم.
ساعت ۵ صبح بود.
ازونجایی که پروازمون خیلی زود بود باید زودتر راه میوفتادم.
سریع از تخت بیرون اومدم و لباسام رو عوض کردم.
کاغذ کوچیکی برداشتم و توش از جهیون خداحافظی کردم.
بهش گفتم که دلم براش تنگ میشه و قول میدم توی چشم بهم زدنی برگردم و دوباره پیشش باشم.
بعد از گذاشتن کاغذ روی میز، اهسته از خونه خارج شدم.
اون موقعِ صبح به سختی ماشینی گیر آوردم و به سمت خوابگاه رفتم.
ساعت ۶:۱۵ رسیدم. اعضا تقریبا اماده بودن.
چمدونم رو که از قبل اماده کرده بودم رو برداشتم و کم کم همگیمون به سمت فرودگاه راهی شدیم.
بعد از رسیدن به پرواز، سوار هواپیما شدیم.
ازونجایی که هنوز خیلی خوابم میومد، تقریبا کل راه تا تایلند رو خوابیدم.
بعد ازینکه به تایلند رسیدیم و از هواپیما پیاده شدیم، همگی به سمت هتلی که از قبل برامون رزرو شده بود راه افتادیم.
بعد از نیم ساعت به هتل رسیدیم و هر دوتامون یک اتاق رو گرفتیم به جز یکی از اتاق ها که قرار شد یکی از اعضا با یکی از اِستَف مشترک استفاده بکنند.
دو ساعتی زمان داشتیم تا وسایل هامون رو توی اتاق ها بچینیم و اماده بشیم تا بعدش به سمت اولین لوکیشن فیلم برداری موزیک ویدیو بریم.
بعد سپری شدن دو ساعت هممون جمع شدیم و به سمت لوکیشن مورد نظر راهی شدیم.
تایلند فضای سبز قشنگی داشت.
حدودا چهل دقیقه بعد رسیدیم.
کارکنان مشغول چیدن وسایل فیلم برداری و نور پردازی ... شدن و استایلیست هامون هم شروع به اماده کردن میک آپ و مو و لباس هامون برای ضبط کردن.
بعد ازینکه سِت آماده شد و کار اماده شدن ماهم تموم شد، شروع به فیلم برداری کردیم.
---------
بالاخره ساعت ۱۱ شب کار رو برای امشب تموم کردن.
همه خسته و کوفته وسایل رو جمع کردن و بعدش به سمت هتل برگشتیم.
ازونجایی که میل زیادی نداشتم و توی روز یکم تنقلات خورده بودم، برخلاف سایر اعضا، درجا به سمت تختم رفتم و توی چشم بهم زدنی خوابیدم.
------------------
توی مدتی که توی تایلند بودیم، تقریبا هر روزمون مثل هم میگذشت و از صبح تا شب به لوکیشن های مختلف میرفتیم تا ضبط رو انجام بدیم حتی بعضی وقت ها شب تا صبح رو هم باید برای ضبط بیدار میموندیم چون بعضی قسمت ها باید توی شب فیلم برداری میشد و این چیزی عادی ای بود.
ازونجایی که هیچ وقتِ خالی ای نداشتیم، نتونسیم تایلند رو بگردیم ولی به خودم قول دادم که حتما وقتی سرمون خلوت تر شد، دوباره به تایلند بیام و همه جارو بگردم.
توی اون یک هفته تقریبا هر روز با جهیون تلفنی حرف میزدیم اما بخاطر محدودیت زمان من، حداکثر حرف زدنمون ۱۰ دقیقه بود.
روزای اخر جهیون خیلی غر میزد که دلش تنگ شده و ازم میخواست برگردم ولی خب جفتمون هم غیر ممکن بود این رو میدونستیم.
بالاخره کارمون توی تایلند تموم شد و با اولین پرواز به کره برگشتیم.
ازونجایی که ساعت پروازمون صبح بود، تقریبا عصر بود که رسیدیم.
بر خلاف انتظارمون منیجر بهمون گفت که باید برای تمرین رقص به کمپانی بریم.
از اونجایی که همیشه روزایی که از سفر برمیگشتیم رو بهمون اجازه میدادن استراحت کنیم، برای هممون عجیب بود که بهمون گفتن باید امروز رو هم تمرین کنیم.
اعضا خسته از راه و با بی حوصلگی اعتراض کردن اما منیجر گفت که دست اون نیس و از کمپانی بهش گفتن.
به اجبار همگیمون بعد از عوض کردم لباسامون و گذاشتن چمدون هامون توی خوابگاه، به کمپانی رفتیم.
ساعت نزدیکای ۱۰ شب بود که هممون بعد چند ساعت رقص با خستگی و نفس نفس زنان روی زمین ولو شدیم.
تقریبا پنج دقیقه ای رو استراحت کردیم و کمی آب خوردیم.
بعد استراحت، خواستم برای تمرین دوباره، از جام بلند شم که درد بدی توی کمرم پیچید.
در حقیقت این اواخر کمرم خیلی درد میگرفت ولی خب دردی که الان حس میکردم ده برابر بدتر از همیشگی بود به قدری که از درد حتی نمیتونسم به راحتی نفس بکشم.
با داد بلندی که ناخوداگاه از دهنم خارج شد، توجه اعضا بهم جلب شد.
سری به سمتم دوییدن.
هر کس یه سوالی ازم میپرسید.
"حالت خوبه؟"
"چیشد؟ کجات درد گرفته؟"
"دوباره کمرت درد میکنه؟؟؟؟"
"شاید دچار گرفتگی عضلات شده! "
بالاخره دویونگ سریع از اتاق خارج شد تا دکتری که توی کمپانی داشتیم رو صدا کنه.
در اصل اقای سئو اکثر وقت ها که در حین تمرین دچار اسیب دیدگی یا گرفتگی عضلات و.... میشدیم بهمون کمک میکرد و یا برامون اون ناحیه رو اسپری میزد تا دردش کم بشه.
ازونجایی که دردی که داشتم دیگه قابل تحمل نبود، کامل روی زمین افتادم و توی خودم مچاله شدم.
حس میکردم عرق سردی کردم.
بعد از چند دقیقه که خبری نشد، حس کردم که دیگه از درد حتی نمیتونم چشمام رو باز نگه دارم.
با چشمایی که تار میدیدن، دوییدن دویونگ و صداش که میگفت "دکتر نیست، رفته" رو شنیدم و بعد دیگه نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد.
--------------------------
(۱۰ ساعت بعد)
کم کم چشمامو باز کردم. برخورد نور شدیدی که بالای سرم بود به سرعت چشمام رو بستم.
بعد از چندین بار تلاش بالاخره چشمام به نور لامپ عادت کرد و کم کم تونستم بازشون کنم.
نگاهی به اطراف انداختم.
یوتا و دویونگ و مارک روی کاناپه ای که گوشه اتاق بود نشسته بودن.
یوتا سرش توی گوشیش بود.
دویونگ و مارک هم به زمین خیره شده بودن.
بعد ازینکه چند بار دیگه اطرافم رو از نظر گذروندم، متوجه شدم که توی بیمارستانم.
توی دستم سُرُمی بود.
دقیق یادم نمیومد که چه اتفاقی افتاده و چرا اینجام.
فقط یادم بود که موقع تمرین رقص درد وحشتناکی توی کمرم پیچیده بود که برخلاف همیشه تحمل پذیر نبود.
گلوم رو صاف کردم که باعث شد هر سه تاشون سرشون رو به سمتم بالا بیارن.
از جاشون بلند شدن و نزدیکم شدن.
یوتا: "حالت خوبه تیونگ؟"
دویونگ: "کمرت بهتر شده؟"
به سختی با گلویی کاملا خشک جواب دادم.
"آره بهترم."
لبخند ضعیفی زدم.
"متاسفم که تمرین رو بهم زدم. نمیدونم چرا اینطوری شد."
یوتا: "دیوونه ای؟ اون الان چه اهمیتی داره"
مارک: "تمرین اصلا اهمیتی نداره هیونگ، سلامتی مهم تره."
دویونگ: "چرا بهمون نگفتی که کمر دردت دوباره عود کرده؟"
"تازه یک ماهه که دوباره برگشته، و اونقدری نبود که نتونم تحمل کنم. نمیخواستم توی شلوغی قبل کامبک، باعث یه مشکل جدید بشم."
دویونگ سری از تاسف تکون داد.
یوتا: "واقعا که."
مارک: "باید بهمون میگفتی هیونگ."
لبخندی زدم.
"چیز مهمی نبود، بزرگش نکنید."
هر سه سَری با تاسف تکون دادن.
دویونگ از اتاق بیرون رفت و بعد با بقیه اعضا و منیجر که بیرون از اتاق رو صندلی ها نشسته بودن، برگشتن داخل.
بقیه اعضا هم همون سوالا رو پرسیدن و حرفارو تکرار کردن.
دکتر وارد اتاق شد و بعد از چِکاپ کردن وضع کلیم، به اعضا گفت که فعلا مشکلی نیست و بهتره اونا برن و کمی اینجا رو خلوت کنن.
ولی دکتر به منیجر گفت که بمونه چون نیازه که یک سری مسائل رو بهمون بگه.
منیجر اعضا رو فرستاد که به خوابگاه برن.
همشون از دیشب تا الان توی بیمارستان بودن. بهشون گفت که برن توی خوابگاه و استراحت كنند.
دکتر بهم گفت که فعلا باید یک روز دیگه هم توی بیمارستان بمونم و بعد میتونم مرخص بشم.
بعد ازینکه منیجر در اتاق رو بست ، هر دومون منتظر به دکتر چشم دوختیم.
قیافه دکتر، باعث میشد که ناخوداگاه استرس بگیرم و دلم شور بزنه.
حس میکردم که این بار دیگه قرار نیست چیز خوبی بشنوم.
همونطوری که قبلا ها هم با اقای لی صحبت کرده بودم، ایشون دیسک کمر دارن ولی خب به مرور زمان و با توجه به تمرینات و فشار های زیادی که طی زمان به اون ناحیه وارد شده، دیسک کمرشون شدید شده و عود کرده و الان دیگه خیلی خطرناکه.
"دیسک کمر شدید؟"
"بله. در اصل هسته نرم در لایه بیرونی سخت، که پوششی قویه که قسمت خارج از دیسک بین مهره رو تشکیل میده و از مواد نرم که در مرکز دیسک وجود دارد محافظت میکنه، شکسته و وقتی که دیسک کمر شدیدتر میشه، مرحله جداسازی دیسک شروع میشه، که تو این مرحله مواد داخلی دیسک بینِ مهرهای که همون هسته پالپوس هست از طریق یک پارگی در دیواره بیرونی دیسک نشت میکنه و از دیسک جدا میشه.
وقتی که قیافه هنگ جفتمون رو دید متوجه شد که هیچی متوجه نشدیم.
"در کل که اوضاعشون اصلا خوب نیست."
بعد رو به من کرد و ادامه داد:
"زمانیکه هنوز دیسک کمرتون خفیف بود میتونستیم درد رو با داروهای ضد التهاب کنترل کنیم و خفیف تر بکنیم اما الان که حتی از شدت درد بیهوش شدین فکر میکنم که تنها راه جراحی باشه."
وقتی که اینارو شنیدم یچیزی درونم فرو ریخت.
ترس بدی تو تمام بدنم به وجود اومد.
نمیدونسم نگران سلامتیم باشم یا نگران فعالیت های گروه که ممکن بود بخاطر من دچار اختلال بشه.
دوباره به سمت منیجر برگشت و ادامه داد:
"ازونجایی که اسیب دیدگیِ ریشه عصبش باعث درد و بی حسی و ضعف توی نواحی مختلف شده، ممکنه خیلی زود علاوه بر درد شدید قسمت تحتانی کمرشون، دچار ضعف توی پاهاشون و کشیده شدن درد از باسن تا ساق پاشون و حتی بی حس شدن اون نواحی بشه.
متاسفانه باید بگم که ادامه دادن به فعالیت هاشون رو به هیچ وجه توصیه نمیکنم.
اگر موافق باشین میتونیم درباره تاریخ عمل جراحی توی اتاق بنده صحبت های بیشتر رو انجام بدیم."
بعدش بهمون نگاهی با افسوس انداخت.
"بهتون زمان میدم تا بیشتر فکر کنین."
و بعد از اتاق خارج شد.
منیجر که اوضاعش بهتر از من نبود روی کاناپه نشست و همونطوری که سرش رو توی دستاش گرفته بود به فکر فرو رفت.
حال من بهتر از اون نبود.
اینکه باعث بهم خوردن همه چیز شدم از همه بیشتر ناراحتم میکرد.
بعد از تقریبا ۱۰ دقیقه منیجر از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
"فعلا فکر کن ببین که با جراحی مشکلی نداری؟ تا من با کمپانی صحبت کنم که ببینم باید چیکار کرد."
با صدایی که بزور در میومد باشه ای گفتم.
در حقیقت اصلا نمیتونسم فکر کنم یا تصمیم بگیرم.
بعد از چند دقیقه منیجر به اتاق برگشت.
"با کمپانی صحبت کردم."
منتظر بهش چشم دوختم.
"ازونجایی که وضعیتت خیلی جدی و شدیده و با درمان سطحی و دارو نمیشه درمانش کرد، کمپانی به این نتیجه رسید که بهتره توی پروموشن های گروه شرکت نکنی و فقط توی برنامه ها یا اجراهایی که امکانش باشه به صورت نشسته شرکت کنی و از طرفی احتمالا دوره پروموشن رو از سه هفته به کمتر از دو هفته کاهش بدن و بعدش تو جراحی رو انجام بدی تا وضعیتت بهتر بشه."
"اما..."
"میدونم خیلی سختته و کلی برای کامبک تلاش کرده بودی. همین حالاشم ازونجایی که دنسر اصلی و سنتر بودی باید اکثر پارت ها رو تغییر بدیم و یه طوری که خراب نشه جمع و جورش کنیم ولی خب به هر حال شرایطتت طوری نیست که بشه جراحی رو خیلی به عقب انداخت چون وضعیت خیلی جدیه."
حرفاش کاملا درست بود.
ازینکه دوره پروموشن مینی البومی که این همه براش زحمت کشیدیم بخاطر من قرار بود کوتاه بشه و بقیه اعضا بخاطر نبود من که بیشترین پارت های دنس رو داشتم مجبور یه تلاش بیشتر بودن خیلی ناراحت بودم.
حالا قرار بود همه چی جا به جا بشه و اونا مجبور بودن بخاطر من سختی بیشتری بکشن.
با ناراحتی سری تکون دادم و حرفای منیجر رو تایید کردم. به هر حال چاره دیگه ای نبود.
منیجر تصمیم داشت که این یک روز دیگه که باید توی بیمارستان می موندم رو هم پیشم بمونه که باهاش مخالفت کردم.
تا همینجاشم کلی اذیت شده بودن.
بعد از کلی اصرار متقاعدش کردم که فعلا حالم خوبه و دردم هم بخاطر مسکن های قوی ای که بهم زده بودن تا حد خیلی زیادی کم شده بود.
بالاخره راضی شد که بره ولی قرار شد فردا صبح همین موقع ها برای ترخیص بیاد دنبالم.
میدونستم که توی سرش خیلی نگرانی وجود داره.
تقریبا سه هفته به کامبک مونده بود و همه چیز بهم ریخته بود و حالا اعضا باید پارت های من رو بین خودشون تقسیم کنند و درکل یکسری تغییرات باید اعمال میشد و اصلا زمان کافی نبود پس همگی باید حتی سخت تر از قبل تلاش میکردن و دیگه وقت اضافه ای نداشتن.
بعد از رفتن منیجر وقتی که تنها شدم کمی گریه کردم.
حس عذاب وجدانی که برای بقیه داشتم و از طرفی ترسی که نسبت به وضعیت سلامتیم داشتم باعث میشد همه چیز غیر قابل تحمل به نظر بیاد.
بعد از کمی گریه حالم یکم بهتر شد.
حداقل چیزی که تا اون زمان راه گلوم رو بسته بود، از بین رفته بود.
ناهار رو برام به اتاقم آوردن و ازونجایی که بیمارستان خصوصی بود، غذاهاش خوب بود ولی خب اصلا میل به خوردن هیچی نداشتم.
چشمام رو بسته بودم و چیز های مختلفی از ذهنم میگذشت.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای باز شدن محکم در چشمام رو باز کردم.
دیدن جهیون جلوی در، باعث شد خیلی شوکه بشم و در عین حال ناراحت، چون که دوست نداشتم من رو تو این حالت ببینه.
نمیدونسم از کجا خبر دار شده بود که من اینجام ولی خب نمیخواستم که اون هم نگران بشه که مثیکه شده بود.
با عجله به سمتم اومد و دستمو توی دستش گرفت.
"خوبی؟"
نگرانی توی تک تک اجزای صورتش دیده میشد.
از این که باعث نگرانیش شده بودم، ناراحت شدم.
با دوتا دستم دستش رو گرفتم.
"خوبم جهیون. نگران نباش."
"چطوری میتونم نگران نباشم؟
چرا بهم نگفتی که چه اتفاقی افتاده؟"
"خودم تازه چند ساعته به هوش اومدم.
ولی در کل نمیخواستم نگرانت کنم.
چیز جدی ای نیست."
"چیز جدی ای نیستو از شدت درد بی هوش شدی؟!"
نفس عصبی ای کشید.
لبخند ناراحتی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتم.
همون موقع دکتر داخل اتاق شد.
نگاهی به جهیون انداخت و سری با لبخند تکون داد و بعد رو به من کرد.
"با منیجرتون صحبت کردم، ازونجایی که قرار بر جراحی هست باید از الان توی لیست بزارمتون چون افراد دیگه ای هم قبل شما هستند که خیلی وقته منتظرن.
با توجه به صحبت هایی که با ایشون داشتم بنا بر این شد که تقریبا حدود ۵ هفته دیگه عمل جراحی رو انجام بدیم، اگر صحبت دیگه ای نیست، این برگه رو پر و امضا کنید تا به صورت قطعی توی لیست قرار بگیرین."
و بعد برگه ای رو همراه با خودکار به دستم داد.
نگاه اجمالی به برگه انداختم و بعد با تردید امضاش کردم.
دکتر لبخندی بهم زد و بعد از اتاق خارج شد.
جهیون که به زور جلوی خودش رو گرفته بود، بعد از خروج دکتر شروع کرد.
"عمل جراحی؟
انقدر اوضاع وخیمه؟
بعد به من میگی نگران نباش.
باورم نمیشه."
سرمو پایین انداختم.
چیزی نداشتم بگم.
وقتی ریکشنم رو دید سعی کرد نرمتر باهام برخورد کنه.
کنارم روی تخت نشست.
همونطوری که دستامو توی دستاش گرفته بود گفت:
"ببخشید صدام بالا رفت. میدونم که حال خودت هم خوب نیست.
همه اینا فقط بخاطر اینه که نگرانتم."
دستاشو دور گونه هام گذاشت و پیشونیم رو بوسید.
حس بودنش باعث میشد حالم بهتر بشه و حداقل احساس تنهایی نکنم.
"دکتر چی تشخیص داد؟ چرا عمل جراحی؟"
"دکتر گفت که دیسک کمری که از قبل داشتم، در اصل از زمان دبیو من دیسک کمر داشتم ولی خب خفیف بود و گهگاهی که درد میگرفت با دارو و یکسری درمان های ساده بهتر میشدم اما الان دیسک کمرم عود کرده و شدید شده. دکتر گفت وقتی که به درجه ای رسیده که از شدت درد از هوش رفتم، در اینده زود باعث میشه .."
کمی صدام لرزید. حتی گفتنش هم حالم رو بد میکرد.
"باعث میشه که از باسن تا ساق پام هم درد کنه و بی حس بشه و حتی پاهام دچار ضعف بشه و به مرور راه رفتن هم برام مشکل یا شاید غیر ممکن بشه.
بخاطر همون نباید فعلا فعالیتی که به کمرم فشار بیاره داشته باشم و باید برای درمان، جراحی انجام بدم."
جهیون که تا اون موقع با بهت بهم گوش میداد، بعد از شنیدن اینا، محکم منو توی بغلش کشید.
با صدایی که لرزشش کاملا مشخص بود گفت:
"نگران نباش. هیچ اتفاقی نمیوفته. عمل رو انجام میدی و بعدش دوباره به حالت قبلت برمیگردی. من اطمینان دارم."
دستام رو دورش محکم پیچیدم.
و زیر لب "امیدوارم" ای زمزمه کردم.
بعد از کمی ازهم جدا شدیم.
با دیدن غذای دست نخورده کنار تخت، بهش اشاره کرد.
"پس چرا غذاتو نخوردی؟"
"اشتها نداشتم."
اخمی کرد و سینی رو برداشت.
پیاله سوپی رو که حالا دیگه به ولرمی میزد و داغ نبود رو توی دستش گرفت.
خواست غذا رو توی دهنم بزاره که جلوشو گرفتم.
"خودم دست دارم."
"مهم نیست. من میخوام بهت بدم."
واقعا بعضی کار هاش عجیب بود.
چیزی نگفتم و اجازه دادم که اون بهم بده.
با اصرار و به زور ۵ قاشق از سوپ رو خوردم ولی دیگه نمیتونسم بیشتر بخورم.
سینی غذا رو دوباره به کنار تخت برگردوند.
"جهیون"
"جانم؟"
" چطوری متوجه شدی که من اینجام؟"
"اولا که از دیروز تا حالا منتظر تماست بودم.
چندین بار به گوشیت پیام دادم و زنگ زدم.
میخواسم از اینکه به سلامتی از سفر برگشتین مطمئن بشم.
چند دفعه اول که جواب ندادی و بعد از اون هم گوشیت خاموش بود.
حدس زدم که شاید باتری گوشیت تموم شده.
تا شب منتظر شدم ولی باز هم خبری نشد.
دیگه صبح که دیدم هنوز خبری ازت نیست خیلی نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده.
تنها کسی که میتونست کمک کننده باشه و شمارش رو داشتم یوتا بود.
بهش زنگ زدم و ازش درباره اینکه میدونه تو کجایی و چرا تلفنتو جواب نمیدی پرسیدم که بعدش اون همه چیو برام توضیح داد و منم سریع خودم رو رسوندم."
"اها. ببخشید که خودم بهت زنگ نزدم. در اصل اصلا انتظارشو نداشتیم ولی وقتی از سفر برگشتیم کمپانی گفت که باید برای تمرین رقص بریم در نتیجه همگی عصر به سمت کمپانی رفتیم و تا خود شب مشغول تمرین بودیم.
و من اصلا وقت نکردم گوشیم رو چک کنم و احتمالا گوشیم همون موقع ها بخاطر نداشتن شارژ خاموش شده.
بعدشم که اونجوری شد و من خودم هم نفهمیدم چه اتفاقی افتاد تا اینکه امروز تو بیمارستان بیدار شدم و متوجه وخامت اوضاع شدم."
جهیون هم سری به نشون تفهیم تکون داد.
دیگه سعی کردیم درباره این موضوعات صحبت نکنیم.
ازش خواستم که کنترل تی وی رو بهم بده چون کم کم داشت حوصلم سر میرفت.
تقریبا یک ساعتی تلویزیون تماشا کردم و جهیون روی کاناپه دراز کشیده بود و بهم خیره شده بود.
با کلافگی رو بهش کردم.
"تموم شدم."
"ها؟"
"میگم از بس نگام کردی تموم شدم."
"اها. متاسفم کنترل چشمام دست خودم نی."
بعدش چشماش رو شکلک مانند چپ کرد که باعث شد خندم بگیره.
"دلم میخواد برم خونه."
"میفهمم اما همونطوری که دکترت گفته باید یکم دیه تحمل کنی.
فردا صبح میتونی از اینجا بری."
با فکر به اینکه باید این همه ساعت رو توی بیمارستانِ کسل کننده تحمل کنم پوفی کشیدم.
ساعت ها پشت هم سپری شد.
شام رو با جهیون تو بیمارستان خوردیم.
جهیون مجبورم کرد غذای بیمارستان رو بخورم و برای خودش هم غذای کوچیکی از بیرون سفارش داد چونکه در اصل اسمش به عنوان همراهِ بیمار تو بیمارستان ثبت نشده بود، براش غذایی نمیاوردن.
برای اینکه حوصلم سر نره یکم با جهیون بازی انلاین کردیم که البته ازونجایی که جهیون تازه کار بود و اصلا خوب بازی نمیکرد. اون همش میباخت و من میبردم.
اوایلش بردن حس خوبی داشت ولی از یجایی به بعد تکراری شد و دیه حال نمیداد.
شب بهش گفتم که بره خونش ولی به هیچوجه قبول نکرد و تو همون کاناپه کوچیکِ اتاق خودش رو جا داد و چشماش رو بست.
همونطور که چشماش بسته بود گفت:
"اگر چیزی احتیاج داشتی بگو من بیدارم فقط چشمام رو میبندم."
باشه ای گفتم.
در اصل شب تا صبح بخاطر افکار آشفته ای که داشتم خوابم نبرد.
هوا تقریبا روشن شده بود که جهیون رو صدا کردم.
صدام رو نشنید چون خواب بود.
از ریتم منظم نفس کشیدنش مشخص بود که کاملا خوابه.
از اینکه گفت من بیدارم و حالا اینطوری عمیق خوابیده بود خندم گرفت.
بعد ازینکه چند بار دیگه صداش زدم چشماش رو باز کرد.
فکر کرد که به چیزی احتیاج دارم ولی در اصل برای این بیدارش کرده بودم که کم کم برگرده خونه.
"صبحت بخیر"
"صبح تو هم بخیر
حالت بهتره؟"
"آره خوبم."
لبخندی بهم زد.
"چیزی احتیاج داری برات بیارم؟"
"نه نه.
بیدارت کردم که بگم بهتره برگردی خونه. منیجر قراره بیاد دنبالم تا از بیمارستان مرخصم کنه و اگر بمونی و تو رو اینجا ببینه داستان میشه.
چون اون که خبر از رابطه ما نداره."
"اما من میخواستم ببرمت وقتی که مرخص شدی."
"متاسفم.
ولی الان اگر بخوام به منیجر بگم که نیاد باید دلیل داشته باشم و اون هم قبول نخواهد کرد."
سری تکون داد.
"راست میگی.
پس من کم کم میرم خونه.
بعدا باهم صحبت میکنیم.
حواست به خودت باشه و به کمرت فشار نیار.
دیگه سفارش نکنما."
باشه مطمئنی گفتم و باهاش خداحافظی کردم.
تقریبا یک ساعت بعد منیجر اومد و بعد از انجام کار های ترخیص، از بیمارستان خارج شدیم.
دکتر بهم یک سری مسکن قوی و داروی ضد التهاب داده بود و اکیدا تاکید کرده بود که نباید برقصم یا به هر صورتی به کمرم فشار بیارم تا زمان جراحی برسه.
وقتی که به خوابگاه رسیدم. همه اعضا با نگرانی دورم جمع شدن و جویای حالم شدن.
میدونستم که تا الان منیجر همه چیز رو بهشون گفته و این حقیقت که با وجود اینکه همه چیز براشون سخت تر شده بود و اونم بخاطر من ولی باز هم به روی خودشون نمیاوردن و نگرانم بودن و کلی چیزای مقوی برام خریده بودن و اماده کرده بودن، باعث میشد که همزمان احساس ناراحتی وخوشحالی بهم دست بده.
بعد از اینکه به همشون گفتم که حالم خوبه، ازشون بابت همه چیز عذرخواهی کردم و بعدش به تختم رفتم.
از این به بعد باید اکثر اوقاتم رو روی تخت میگذروندم.
آهی کشیدم و برای اینکه حوصلم سر نره کامیک بوکی برداشتم تا بخونم.
اعضا هم برام کلی خوراکی و ویتامین اوردن و به زور به خوردم دادن.
بقیه روز هم به همین شکل گذشت.
شب دویونگ به اتاقم اومد.
اکثر وقتا من و دویونگ باهم هم صحبت بودیم. هر جفتمون میتونسیم درکنار همدیگه ساعت ها به راحتی از سختی هایی که داریم میگذرونیم صحبت کنیم و حتی باهم درد و دل کنیم.
با لبخند براش روی تخت جا باز کردم.
کنار تختم نشست.
با اینکه من کمی ازش بزرگتر بودم ولی انقدری باهم نزدیک بودیم که باهم راحت و غیر رسمی حرف بزنیم.
"تیونگ"
"هوم"
"میدونم که با خودت فکر میکنی بخاطر تو ما توی سختی افتادیم و خودت رو مقصر میدونی چون همیشه شخصیتت این مدلی بوده که همه چیز رو گردن خودت بندازی.
ولی میخواستم بهت بگم که هیچ چیز تقصیر تو نیست.
تنها چیزی که باید نگرانش باشی برگردوندن سلامتیته.
از دبیو تا الان همیشه بار زیاد سختی های گروه و اجراها و... رو دوش تو بود.
با اینکه بیشترین پارت هارو داری ولی به همون اندازه سخت تلاش میکنی و کلی اذیت میشی ولی در اخر بخاطر زحمت هایی که بخش زیادیش رو تو متحمل میشی، هممون میتونیم اجرا ها و موسیقی های خوبی رو تولید کنیم و به فنامون نشون بدیم.
پس اصلا خودت رو سرزنش نکن.
تو تمام این مدت خیلی بیشتر ازینا برای ما و درکل برای بهتر و جذاب تر شدن اجرا ها و کامبک ها تلاش کردی و سختی کشیدی پس این در مقابل اون ها هیچ چیز نیست.
تنها کاری که باید بکنی اینه که رو بهبود سلامتیت تمرکز کنی."
و در اخر لبخند گرمی بهم زد.
شنیدن این حرفا و اینکه اونا چطوری دربارم فکر میکردن خیلی خوشحالم کرد.
ازونجایی که داشتم احساساتی میشدم، سریع و کوتاه بغلش کردم و ازش بابت همه چیز تشکر کردم.
دویونگ از اتاق خارج شد.
الان حس بهتری داشتم و احساس سبکی بیشتری نسبت به قبل میکردم.
چند ساعتی بود که بخاطرِ دارو هایی که خورده بودم خواب الود شده بودم بخاطر همون زودتر از چیزی که انتظار داشتم خوابم برد.
______________________________________
7280 words
ممنونم از اینکه ووت میدین و کامنت میزارین♡♥︎♡
لاو یو آل^^
× و باید بگم ک؛ پارت بعد اخرین پارت خواهد بود▪︎.▪︎×
YOU ARE READING
•His muscular back•
Fanfiction'NCT' couple: jaeyong genre: smut🔞 , romance جهیون رئیس شرکت Fashion boy که مثل تینیجر ها جذب یک ایدول بیست و خورده ای ساله شده بود. از طرفی تیونگ ایدولی که با وجود هزاران فن و البته مشغله کاری، باز هم ذهنش درگیر پشت عضلانی مردی شده بود که موقع عک...