نفس کشیدن براش سخت شده بود. انقدر سنگین بود که حتی اشک ریختن هیچ کمکی بهش نمیکرد.
شاید استراحت کردن بهترین کمک برای مغزش بود. از ماشین پیاده شد و به سمت خونه راه افتاد. دستش رو توی جیبش فرو برد و دسته کلیدش رو بیرون کشید اما با دیدن آویز عروسکی کوالاش قلبش فرو ریخت.
نمیدونست که چقدر به اون عروسک خیره شده و از نظر عابرهایی که نگاهش میکردند چقدر عجیب غریب و دیوونست، تنها چیزی که توی ذهنش نقش بست بود تصویر جهبوم بود. وقتهایی که خواب آلود بود و چطور برای اینکه چشماش رو باز نکنه ترفندای مختلف رو به کار میگرفت.
تک خندهی تلخی کرد وارد خونه شد. حتی مطمئن نبود میتونه یک بار دیگه کوالا مود اون مرد رو ببینه یا نه.
هیچکاری نکرده بود و خیلی زمان مونده بود تا شب بشه و دوباره این روند مزخرف تکرار بشه ولی هیچ کاری از دستش برنمیومد.روی تختش دراز کشید و به محض گذاشتن ساعدش روی چشماش، سردی جسم خارجی رو روی شقیقش احساس کرد. آروم دستش رو بالا آورد و به دستبندش خیره شد.
بعد از اون شب این دستبند به یکی از اعضای بدنش تبدیل شده بود. مرور خاطرات قرارشون که بعد از مشکلات زیادی فراهم شده بود، باعث شد به خنده بیوفته ولی احساس میکرد ریههاش حجمی برای نگه داشتن اکسیژن نداشتند. هر لحظه سینش سنگینتر از قبل میشد و نمیدونست دلیلش چیه. تنها کاری که کرده بود فکر کردن به جهبوم بود. کاری که توی این یک هفته انجامش داده بود.
اما توی این یک هفته به امید دیدنش و کتک زدنش هیچ احساس بدی نداشت. دقیقا احساسی مخالف با حسی که الان درگیرش بود، چیزی که فکر میکرد دیگه هرگز نتونه بدستش بیاره.
بی حوصله گوشیش رو برداشت و سراغ صفحه چتش با جهبوم رفت، اون صفحه پر بود از خاطرات و حرف¬هایی که میتونست لبخند روی لبش بیاره.
دعواها و قهراشون، تمام اتفاقاتی که توی مدت افتاده بود حتی اون پیامهای عذرخواهی صوتی، عکسهای سوژهای که از هم گرفته بودند.
اون صفحه پر بود از خاطراتی که اتفاق نمیافتاد!
حتی متوجه نشد چطور شب شده، با شنیدن صدای کوبیده شدن در اتاق رو به روی اتاقش فهمید که پدرش برگشته و البته تمام این مدت هیچ کاری جز نگاه کردن به گوشیش نکرده.احساس میکرد سینش انقدر سنگین شده که به تخت دوخته شده، حتی توان بلند شدن نداشت اما باید قرصهای پدرش رو آماده میکرد.
با کرختی بیش از حدی به طبقه پایین رفت و قرصهای پدرش رو توی ظرف آماده کرد، لیوان آبی کنار قرصهاش گذاشت و خودش رو از پلهها بالا کشید.
ضربههای متوالی به در کوبید ولی طبق روالی که پدرش پیش گرفته بود، هیچ جوابی نشنید. بی توجه به لجبازی پدرش وارد اتاق شد و پدرش رو در حالی که روی تخت دراز کشیده بود و مطالعه میکرد، دید.
YOU ARE READING
Blue Like Your Tattoo || JJP
Fanfiction[Completed] ✅ جینیونگ برای اینکه به دوستاش ثابت کنه که کیوت و لطیف نیست، طبق خواسته اونها قبول میکنه که روی باسنش تتو بزنه! اما از اونجایی که خیلی آدم کمرو و خجالتیایه، تمام سالنهای تتو رو میگرده تا بتونه با یکی از مسن ترین مردای تتوکار وقت بگیر...